دست در دست مولا

سید پیش‌دستی می‌کند و دستش را دراز می‌کند. عصا را از زمین بر می‌دارد و در حالی که عصا را به دستت می‌دهد، با لبخند می‌گوید: «چگونه صاحب‌الزمان را نمی‌توان دید و حال آنکه دست او در دست توست!»

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، وبلاگ منتظران مهدی در جدیدترین نوشته خود آورده است:

نامش حسن و معروف به آیت‌الله علامه حلّی است. در شهر حِلّه به دنیا آمد و تحصیلاتش را در زادگاهش آغاز کرد. حسن در کودکی چنان درس‌های خود را فرا گرفت و پیشرفت کرد که از طرف پدر و خویشان به جمال‌الدین لقب یافت؛ یعنی زینت و زیبایی دین.

هنوز 28 سال از سن حسن نگذشته بود که به سبب پیشرفت‌های بی‌نظیر علمی پس از رحلت محقق حلی، از سوی علما و بزرگان به عنوان مرجع تقلید معرفی شد.

علامه حلّی در زمان حکومت اولجایتو مغول به ایران مسافرت کرد و شاه مغول پس از ملاقات با او مسلمان شد و نام خدابنده را برای خود برگزید.

علامه حلی پس از سال‌ها خدمات علمی و دینی، سرانجام در محرم سال 726 قمری دار فانی را وداع گفت و در جوار حرم امام علی علیه السلام آرام گرفت.

شب جمعه است. دلت باز هوای کربلا کرده است. کارهای روزانه امان نمی‌دهند. دیر وقت است. دیر کرده‌ای. از حِلّه تا کربلا راه کمی نیست. با این حال نمی‌توانی نروی. غسل زیارت و جمعه می‌کنی، عصایت را برمی‌داری و با آذوقه کمی به راه می‌افتی. از کوچه پس کوچه‌های حلّه می‌گذری. خورشید، نور خود را از لب بام‌های گلی حله برچیده است. بر می‌گردی و نگاهی به آسمان می‌کنی. رنگ غروب، همه آسمان را فرا گرفته است. دانه‌های تسبیح لای انگشتانت می‌چرخند. عطر الله اکبر در راه خلوتی که به سوی کربلا در پیش گرفته‌ای همراهی‌ات می‌کند. مدتی که می‌روی صدای اذان از مساجد شهر به گوش می‌رسد. چقدر آسوده‌ای شیخ! عبایت را پهن می‌کنی. رو به سوی قبله می‌کنی و به نماز می‌ایستی. دل بی‌قرارت هوای کعبه دل‌ها را دارد. به عشق حسین علیه السلام اشک می‌ریزی و می‌گویی: «این عشقی است که هرگز خاموش نخواهد شد!»

کنجکاو می‌شوی تا دوباره امتحانش کنی. یکی از دغدغه‌هایت، دیدار آقا ولی‌عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف است. دستپاچه می‌شوی. عصایت از دست می‌افتد، در حالی که خم شده‌ای تا عصایت را برداری آنچه را که از ذهنت می‌گذرت به زبان می‌آوری: «آیا در این زمان که غیبت کبراست، می‌توان حضرت صاحب‌الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف را دید؟» سید پیش‌دستی می‌کند و دستش را دراز می‌کند. عصا را از زمین بر می‌دارد و در حالی که عصا را به دستت می‌دهد، با لبخند می‌گوید: چگونه صاحب‌الزمان را نمی‌توان دید و حال آنکه دست او در دست توست

به مولا سلام می‌دهی و دوباره راه می‌افتی. هوا تاریک می‌شود. بوی شط از دورترها به مشام می‌رسد. قدم تند می‌کنی. تپه‌ها و دره‌های مخوفی در راه است. لحظه‌ای هول بَرَت می‌دارد. احساس ترس می‌کنی، اما با ذکر یا حسین آرام می‌گیری. دلت قرص می‌شود که با مدد اباعبدالله هیچ خطری تو را تهدید نخواهد کرد. اولین تپه را بالا می‌روی، بالای تپه که می‌رسی صدایی به گوشَت می‌خورد. چه صدای دل‌انگیزیست. صدای مناجات؛ صدای قرآن و دعایی که دلت را به تپش می‌اندازد. تعجب می‌کنی: «خدایا این کیست در این سرزمین به نیایش ایستاده است؟»

برایت مایه شگفتی است. سال‌هاست این راه را می‌روی و می‌آیی. هیچ وقت چنین صحنه‌ای را ندیده‌ای. به سوی صدا راه کج می‌کنی. نسیم خنکی می‌وزد. بوی خوشی مشامت را می‌نوازد. بوی تسبیح و نماز. بویی که همیشه در حرم مقدس به مشامت خورده است. با اشتیاق قدم تند می‌کنی. مردی ایستاده. با قامتی بلند و دوست داشتنی؛ با عبا و دشداشه‌ای سفید. دلت می‌لرزد. آرزو می‌کنی کاش تا کربلا همراهی‌ات کند. کنارش می‌نشینی و منتظر می‌مانی تا نماز و عبادتش به پایان برسد.
امام زمان

نمازش تمام می‌شود. چهره نورانی و دوست داشتنی سیّد تو را گرفته است. سلام می‌کنی و احوالش را می‌پرسی. با گشاده‌رویی پاسخت می‌دهد. خیلی زود با هم صمیمی می‌شوید. کمی از دوری و سختی راه حرف می‌زنید، سپس بلند می‌شوید و راه می‌افتید. شانه به شانه هم. آرام و بی‌دغدغه. وجود این سیّد چقدر آرامش‌بخش است. هیچ وقت چنین آرام نبوده‌ای. از راه رفتن در این شب خنک و زیبا احساس لذت می‌کنی. از هر دری سخن به میان می‌آورید. از کربلا، از حلّه و علمایش؛ از خودت، از کارهایی که در حلّه به آن مشغولی. هر چه به ذهنت می‌آید می‌پرسی. سید با دلیل و منطق پاسخ می‌دهد و سرانجام گفت‌وگوی دوستانه شما به یک بحث علمی منتهی می‌شود به یکی از بحث‌های سنگین فقهی. سید فتوا می‌دهد و تو آن را رد می‌کنی. او دفاع می‌کند و تو منکر می‌شوی و می‌گویی: «دلیل و حدیثی بر طبق این فتوا نداریم!»

سید لبخند می‌زند و می‌گوید: «شیخ طوسی در کتاب تهذیب، در صفحه فلان و سطر فلان حدیثی در این باره ذکر کرده است!»

از دقت نظر سید در شگفت می‌شوی. با خود فکر می‌کنی: «راستی این سیّد عالم و مجتهد کیست؟ نکند از علمای نجف باشد؟»

برایت مایة شگفتی است.سال‌هاست این راه را می‌روی و می‌آیی. هیچ وقت چنین صحنه‌ای را ندیده‌ای.بسوی صدا راه کج می‌کنی. نسیم خنکی می‌وزد.بوی خوشی مشامت را می‌نوازد.بوی تسبیح و نماز.بویی که همیشه در حرم مقدس به مشامت خورده است.با اشتیاق قدم تند می‌کنی. مردی ایستاده.با قامتی بلند و دوست داشتنی؛با عبا و دشداشه‌ای سفید. دلت می‌لرزد. آرزو می‌کنی کاش تا کربلا همراهی‌ات کند.کنارش می‌نشینی و منتظر می‌مانی تا نماز و عبادتش به پایان برسد

کنجکاو می‌شوی تا دوباره امتحانش کنی. یکی از دغدغه‌هایت، دیدار آقا ولی‌عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف است. دستپاچه می‌شوی. عصایت از دست می‌افتد، در حالی که خم شده‌ای تا عصایت را برداری آنچه را که از ذهنت می‌گذرت به زبان می‌آوری: «آیا در این زمان که غیبت کبراست، می‌توان حضرت صاحب‌الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف را دید؟»

سید پیش‌دستی می‌کند و دستش را دراز می‌کند. عصا را از زمین بر می‌دارد و در حالی که عصا را به دستت می‌دهد، با لبخند می‌گوید: «چگونه صاحب‌الزمان را نمی‌توان دید و حال آنکه دست او در دست توست!»

بی‌اختیار خودت را به پای سید می‌اندازی و تازه می‌فهمی که با چه کسی همسفر شده‌ای! گریه می‌کنی و پاهای آقا را در بغل می‌گیری. از هوش می‌روی و دیگر چیزی نمی‌فهمی.

وقتی به خود می‌آیی می‌بینی سپیده سحر نمایان است. ستاره صبح در افق می‌درخشد. تنهایی. از دوست و همسفر عزیزت خبری نیست. به گریه می‌افتی و در فراق آن عزیز، بی‌تابی می‌کنی. چاره‌ای نیست. تن به قضا می‌سپاری و به نماز صبح می‌ایستی.

دوباره به طرف کربلا راه می‌افتی. یقین می‌کنی که آقا را از نزدیک زیارت کرده‌ای؛ اما افسوس می‌خوری که چرا زود نشناخته‌ای.

وقتی به حلّه باز می‌گردی اولین کاری که می‌کنی به سراغ کتاب تهذیب می‌روی. سراغ صفحه‌ای را می‌گیری که سید آدرس داده بود. درست است. شیخ طوسی حدیثی دارد در آن بابی که شما در موردش بحث می‌کرده‌اید. اشک از دیدگانت می‌چکد. قلم برمی‌داری و در حاشیه صفحه می‌نویسی: «این حدیثی است که حضرت صاحب‌الامر عجل الله تعالی فرجه الشریف به آن خبر داده و به آن راهنمایی کرد.»(1)

پی نوشت:

1 . گلشن ابرار، ‌ج 1، ص 146 و 147.
برچسب ها: مهدی ، حلی ، علامه
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار