‌جانباز روز نمی‌خواهد، روزگارش را درک کنیم

به پشت بخواب، به سقف چشم بدوز، یک دقیقه، 10 دقیقه، یک‌ساعت، 10 ساعت و.... چه مدت می‌توان تحمل کرد؟، سرفه را چه؟ دردی که درون ریه‌ها می‌پیچد و آرام نمی‌گیرد یا ... چگونه می‌توان جانباز را درک کرد، عظمت کارش، بزرگی مجاهدتش، مجاهدتی که سال‌های سال است، ادامه دارد.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران،‌گفتن از جانباز و جانبازی کردن، دادن لوح به عده‌ای جانباز و نامیدن یک‌روز به‌نام جانبازان.... مگر جانبازان با مردم معامله کرده‌اند که این‌ها خوشحالشان کند، آنها که روزی هزار مرتبه می‌میرند و زنده می‌شوند، آنان که یادگار روزگاری خیلی دور اما همین نزدیکی‌ها هستند!

وارد اتاق که شدیم، تخت بود و یک مرد، مردی که روزگاری روی پاهای استوارش کوهی در مقابل دژخیمان می‌ماند و امروز با لوله‌هایی به زندگی وصلش کرده‌اند، مردی که سال‌های سال است، سرفه‌های پی‌در پی او را می‌برد تا حلبچه، تا عمق جنایت جنایتکاران بعثی، ژرفنای وحشی‌گری گروهی ددمنش و ... سرفه‌های خشک، مدام و دردی که سخت می‌کند ادامه تسبیحی که مدام روی لب‌هایش زمزمه می‌شود.

اتاق بوی ذکر می‌داد، بوی عشق، بوی نیازی که این دنیایی نیست، ربطی به ماندن ندارد، ذکر شفا جسم نیست، دعای پرواز است و باز هم سرفه، باز هم سرفه، باز هم سرفه.

تشنگی‌اش هم به مولایش ربط دارد، لب‌هایی که مدام تشنه‌ است، جگری که سوزان است و عطشی که فروکش نمی‌کند، این چه عطشی است که آتش به‌جانش زده است.

این‌جا اتاق مجید است، مجید سلیمانی، ملحفه، بتادین و گازاستریل، سرم شست‌وشو، پوشک و دستکش و ماسک تمام چیزی بود که پدرت در قبال سال‌ها رنج زمین‌گیر شدنت از دنیایی‌ها انتظار داشت.

اینجا اتاق مجید است و ماوای تنهایی پدر مجید، پدری که سال‌ها دل به دل پسر داده است و ذکر می‌گوید و پدری می‌کند، پدر آرزوها داشت اما این‌جهانی، مثل تمام پدرهایی که آرزو می‌کنند برای پسرهایشان.

پدر اما دلش گرفته بود و بغض مانده‌ بود سد راه هر کلمه، کلمه‌هایی که درد بود، پدر می‌گفت: نمی‌رسند! هرچیزی بخواهیم حتما باید اشکمان در بیاید.

پدر می‌گوید: دکترها هم می‌گویند حقش بیشتر از این حرف‌هاست، درصد براش کم زدند.

پدر از روزهایی می‌گفت که مجید و برادر بزرگترش در مناطق جنگی بودند و هیچ خبری نداشت، روزهایی که در پی نشانه‌های پسرانش بود و برادر را در بیمارستان مصطفی خمینی تهران یافت و مجید را تنها با یک نام در میان مفقودی‌های حلبچه! اسمی که لرز به دلها می‌انداخت.

پدر حالا خیلی پیرتر از آن روزها است،‌ دست‌هایش خالی، از آنچه در این دنیا خیلی‌ها را به کرنش وامی‌دارد، اما دلش قرص است به جانباز کربلا، به حسین(ع) و خدای حسین(ع)، پدر دل‌تنگ برخوردها‌ست، چشم‌هایش خستگی‌های ایام را به چشم‌هایت منتقل می‌کند وقتی از روزهای سخت گذشته و امروز می‌گوید.

پدر مجید آرام و دل‌شکسته از همه برخوردها از کم‌لطفی پشت‌میز نشین‌ها می‌گوید، می‌گوید: انگار بعضی‌ها یادشان رفته اگر اینجا هستند، به‌خاطر چه کسانی است، نمی‌دانند او را نشانده‌اند تا کار من و امثال مرا انجام دهد، بی‌منت، بی‌ان‌قلت‌....

پیرمرد می‌گفت: یادشان رفته سلامتی و جوانی امثال پسرهای من قیمت تک‌تک این میزهاست، می‌گفت: باورم شده که همه جا فقط پارتی جلوتر است!!

پیرمرد می‌گفت که تمام تنهاییش را با تو پر کرده است،‌ دلش به‌تو قرص است، اما غصه می‌خورد که چرا آن روزها پی درصد بالاتر جانبازی‌ات نبود،‌ چرا برایش اهمیتی نداشت که در این دنیا، آدم‌هایی که به میزها سریش شده‌اند، با عدد میزان خلوص امثال فرزندش را سنجش کنند، گمان نمی‌کرد عددها را ملاک رسیدگی به مردانی قرار دهند که روزگاری بی‌هیچ شرط و معیاری، خالص و بی‌غش، مقابل دشمنان صف کشیدند و جان‌باختند و ...

مجید، پدرت به مسئولان گفته اگر نمی‌توانند به تو رسیدگی کنند، هزینه خلاصی، دو آمپول است، آمپولی که یکی به تو بزنند و یکی به او تا هر دو بمیرید!!!

پدرت با درد می‌گوید: جانبازان روزی هزار دفعه در سایه سکوت و غفلت عده‌ای، می‌میرند، مطمئن باشید که جای دیگری هست تا به حرف آنها هم گوش کنند!!

پدر مجید می‌گفت و می‌گفت .... شنونده رنجنامه بودم و بارها با خود تکرار کردم که کاش به‌جای گفتن از روز جانباز، روزگارش را می‌دیدیم،‌ کمی از رنجش را درون خود می‌ریختیم، گاه‌گاهی، بی‌آنکه سوزن و لوله به خود وصل کنیم،‌ بی آب و دانه، روی تختی دراز می‌کشیدیم، چشم به سقف، سفیدی و سفیدی را می‌دیدیم، تا تحمل خود را بیازماییم.

کاش تنها گوش و زبان نبودیم، گوشی که بشنود و زبانی که حرف‌های گفته شده را مدام تکرار کند، کاش می‌شد قانون را از سر نوشت، قانونی که اساسش عدد نباشد و درصد و ... ملاکش خدا باشد و بس.

اما پدر مجید انگار به سیم آخر زده است، می‌گوید این‌بار با تخت تو میان خیابان خواهد رفت، با مردم حرف خواهد زد، مردمی که مدام از زبان همه لزوم حرمت به جانبازان را شنیده‌اند، بارها شنیده‌اند که زبان‌ها چقدر در لزوم تکریم جانباز گفته‌اند.

پدر مجید از مادر پسر هم گفت، مادری که فشارش بالاست، تقصیر خودش نیست خیلی بهش فشار آمده و حالا خودش را بیمار کرده است.

از خواهر مجید هم گفت، از خواهری که کلیه‌اش پیوندی است و از برادر کوچکتر از تو که سرطان خون دارد و آن برادر بزرگتر که جانبازی است با داغ مهر عشق و ...... از کاسه صبری که آرام آرام لبریز شده است و ...

وقتی مادر دست بر سرت می‌کشد، تمام عشق را می‌شود در چشم‌های کم‌سو شده‌اش دید، عشقی که تنها مادر می‌تواند داشته باشد و بس، مادر می‌گوید: فقط شانزده سال داشت که حرف جبهه را به خانه آورد و برادر بزرگتر را هم همراه خود کرد و هر دو راهی شدند و بعد از سالی با کوله‌باری از رنج بازگشتند.

مادرت هم می‌داند که حالا درصدها پاسخگوی رنجی که می‌کشید و می‌کشند، نیست.


جانباز مجید سلیمانی

مجید مگر تو چند درصد از تکلیفت را در جبهه‌ها ادا کردی که حالا با درصد میزان توجه به تو را تعیین می‌کنند، مجید تو یک نمونه از هزاران مجیدی هستی که درصدها به جانشان افتاده‌اند و ... وای به کجا رسیده‌ایم.

مجید می‌دانی تقصیر تو بود که قدم در این راه گذاشتی وگرنه خانمت که تقصیری نداشت همه که ایثار و صبوری زنهای محکم داستان‌ها را ندارند به زبان هم آسان نیست شش سال پیش وقت عملت رفت و دیگر برنگشت.

از وقتی شیمیایی شده بودی حالت بد بود سرفه می‌کردی تاول می‌زدی بالا می‌آوردی و این اواخر حالت خیلی بدتر شده بود، آمبولانس آمد و به بیمارستان رفتی و بعد از عمل رودها، دیگر زمین گیر بستر شدی و ....

مجید می‌دانم که مهریه همسر بریده‌ات را از جقوقت کسر می‌کنند، می‌دانم که شش سال است پرستاری‌ات با پدر است و مادر، می‌دانم که دختر و پسرت هم نظاره‌گر هستند و دعاگو، اما تو می‌خواستی پهلوان باشی، قهرمان باشی، به دیگران چه ربطی دارد،‌ می‌خواستی به جبهه نروی!!!

به دیگران مربوط نیست که تو جانبازی کردی که سنگ روی سنگ بند شود، که تو جانبازی کردی که این کشور و نظام بماند، به دیگران ارتباطی ندارد که تو شانزده ساله بودی و ... امروز خیلی از شانزده ساله‌ها حتی نمی‌دانند جانبازی یعنی چه، جبهه کجاست و تو چرا رفتی، خیلی از پدر و مادرهای شانزده‌ساله‌ها هم خودشان را به غفلت زده‌اند، چشم‌ها را بسته‌اند و ...

مجید جان می‌دانیم که اگر همین خانه ارثیه مادر نبود، حالا با بچه‌های بی‌مادرت، آواره بودی، اما این به دیگران چه مربوط، به پشت میز نشین‌هایی که بابت زحمت‌هایشان چند میلیون حقوق می‌گیرند، به آنها که اجر مدیریتشان را می‌گیرند، ارتباطی ندارد، مگر به تو نگفتند یک خانه بخر نصفش را وام بگیر، خواستی بخری، اینکه تو نصف دیگر را هم نداشتی به کسی ارتباطی ندارد!!

مجید جان من هم تقصیری ندارم، در هیاهوی زندگی ماشینی این روزها از تو غفلت کردم، یادم رفته که آرامشم ارمغان التهاب روزهای رنج کشیدن تو و امثال تو هست، اما تقصیر پسر و دخترت را نمی‌دانم، آنها که حالا نوجوان هستند و پدرشان در بستر است و مادر هم .... کاش می‌شد حرف‌های آن روزها را از زبان خودت می‌شنیدند، چرایی رفتن تو را، علت این همه رنجی که تحمل کردی و می‌کنی و ..

مجید جان، روزت مبارک، اگرچه روزگارت به واسطه کم‌لطفی من و امثال من این‌گونه است.

منبع: ایسنا
برچسب ها: جانباز ، روزگار ، روز
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
احسان
۲۰:۰۱ ۱۴ خرداد ۱۳۹۳
دمش گرم اشکمو در اورد
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۷:۴۹ ۱۴ خرداد ۱۳۹۳
خدا خیر شان بده .اینها بودند که این کشور را حفظ کردند.ما همه مدیون شان هستیم .