20 داستان كوتاه از زندگي امام رضا؛

ماجرای گنجشک و عبای امام/امام رضا(ع) را چه کسی "رضا" نامید؟

گنجشك خودش را انداخت روي عباي امام . جيغ مي زد و نوكش را تند تند به هم مي زد . امام رو كردند به من: "عجله كن اين چوب را بگير برو زير سقف ايوان مار را بكش."

به گزارش خبرنگار معارف باشگاه خبرنگاران،

پدرشان می گفتند:"زیارت رضا مثل زیارت خداست در عرش."
خودشان می گفتند:"سه موقع می آیم سراغ تان. اول: نامه های اعمال را که می دهند.
دوم : پل صراط.سوم: پای حساب کتاب."
پسرشان می گفتند:" از طرف خدا ضمانت می کنم بهشت را برای زائر با معرفت پدرم."
 
*************
 
گنجشك خودش را انداخت روي عباي امام . جيغ مي زد و نوكش را تند تند به هم مي زد . امام رو كردند به من: "عجله كن اين چوب را بگير برو زير سقف ايوان مار را بكش." چوب را برداشتم و دويدم . جوجه هاي گنجشك مانده بودند توي لانه و مار داشت حمله مي كرد بهشان . مار را كشتم و برگشتم با خودم مي گفتم امام و حجت خدا بايد هم با زبان همه ي موجودات آشنا باشد.
 
 
*************
 
کوهستان بود ، امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان . عابد از غارش امد بیرون . امام را دید ، رفت به استقبال
آقا جان ! چند سال است برای دیدنتان لحظه شماری می کنم می شود کلبه کوچکم را به قدومتان روشن کنید؟
امام اشاره کردند . همه وارد غار شدند .
عابد مبهوت شده بود . سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند . چیزی برای پذیرایی نداشت ، امام ، مهربان نگاهش کرد:" هر چه داری بیاور."
سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام . امام عبایش را کشید رویش ، دعا خواند . بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد.
همه که رفتند، نان و عسل عابد هنوز آنجا بود.
 
****************
به امام جواد(ع) گفتم:"بعضی ها می گویند مامون به پدرت لقب رضا داد، وقتی به ولایت عهدی راضی شد."
گفت :"دروغ می گویند . پدرم را خداوند رضا نامید چون ، خداوند او را پسندید و اهل آسمان، رسول خدا و ائمه در زمین از او خوشنود بودند."
گفتم :" مگر بقیه پدرانتان پسندیده ی خدا و ائمه نبودند؟"
گفت :"چرا؟"
گفتم :"پس چه طور فقط او رضا شد؟"
گفت:" چون دشمنانش هم او را پسندیدند و فقط پدرم بود که جمع دوست و دشمن از او راضی بودند."
 
 **************
رفته بودم ديدن امام، محاسن شان را رنگ کرده بودند، مشکي شده بود و زيبا! گفتم: مبارک باشد. فرمود: هميشه تميز و آراسته باش مخصوصا براي همسرت. تو دلت مي‌خواهد وقتي مي روي خانه همسرت را ناآراسته ببيني؟ گفت: نه يابن رسول ا...! علي بن موسي فرمود: او هم از تو چنين انتظاري دارد. اين کار علاوه بر پاداش نزد خدا باعث پاکدامني خانواده مي‌شود
 
 *************
به ديوار شهر طوس نزديک شديم . صداي شيوني بلند شد.رفتيم طرف صدا.جنازه اي افتاده بود روي زمين.چندنفرهم مي زدندتوي سر و صورت شان.امام از اسب آمدندپايين.جنازه رابغل کردند.انگار نوزادکوچکشان باشد.دستشان را گذاشتند روي سينه ي ميت. - بهشت مبارکت باشد.ديگرنترس. رفتم جلو:
"چه طور مي شناسيدش آقا. اين اولين باري ست که آمده ايدطوس."
نگاه کرد:"موسي جان!نمي داني هر صبح و شب اعمالتان را نشان ما مي دهند. همه تان را خوب مي شناسيم . عمل خوبي ببينيم شکر مي کنيم و براي گناهان تان طلب عفو مي کنيم."
 
**************

از مدينه تا خراسان شتربان امام بود. مردي از روستاهاي اصفهان. سني مذهب. به خراسان که رسيدند امام کرايه شان را داد.رو کرد به امام:
"پسرپيامبر!دست خطي بدهيد برا ی تبرک با خودم ببرم اصفهان ."
امام برايش نوشتند:"دوست آل محمد باش ،هر چند خطاکار باشي. دوستان و شيعيان ما را دوست بدار هر چند آنها هم خطا کار باشند."
 
 *************

پيرمرد سرش را انداخته بودپايين. خجالت مي کشيدو معذرت خواهي مي کرد. امام با لبخند، دل داري اش مي داد.رفته بودحمام.امام را نشناخته بود. کمک خواسته بود . امام هم پشتش را حسابي ليف کشيده بودند.
 
 ****************
حرف هايش کسي را نمي آزرد.حرف کسي را قطع نمي کرد.حاجت احدي را اگر برايش مقدور بود رد نمي کرد. پاهايش را جلوي کسي دراز نمي کرد. تکيه نمي داد. با هيچ کس بد حرف نمي زد حتي با خدمه اش . آب دهانش را جلوي کسي نمي انداخت .قهقهه نمي زد ، تبسم مي کرد. مي گفت بي ادبي است در کوچه و بازار چيزي بخوريد . شب ها کم مي خوابيد . زياد روزه مي گرفت . صدقه خيلي مي داد، مخصوصا در تاريکي شب.
 
 **************
 
آیا می خواهی دو بیت به شعرت اضافه کنم؟ دعبل گفت: آری! یابن رسول الله!
و امام رضا (ع) چنین سرودند:
 و قبر بطــوس یالهـا من مصیبــه             ألحت بها الأحشاء بالزفرات
      إلی الحشرحتی یبعث الله قائما              یفـــرج عنا الهم و الکــربات
دعبل گفت :"قبر طوس از کیست آقا ؟"
امام گفت :"قبر من است . روزی می آید که طوس جای رفت و آمد شیعیان ما می شود. هر کس در غربت زیارتم کند روز قیامت همراه من در جایگاهم خواهد بود."
 
**************
 
جاثلیق می گفت :"عیسی خداست."
امام رضا گفت:"ما به عیسی ایمان داریم، فقط یک عیب داشت! کاهل نماز و کم روزه بود."
جاثلیق برآشفت:"چه میگویی ؟! او حتی یک روز افطار نکرد وشبها تا صبح در نماز بود."
امام گفت :" عیسی برای چه کسی نماز می خواند و روزه می گرفت؟ مگر خدا نبود؟"
سرش را انداخت پایین ... .
گنگ شده بود انگار.

***************
 
عمران صابی از متکلمین بود.
گفت:"من کوفه و بصره و شام و الجزیره را گشتم اما هیچ کس نتوانسته واحدی را برایم ثابت کند که غیر از او نباشد و به خودش قائم باشد .
مردم به هم چسبیده بودند. لحظه به لحظه جمعیت بیشتر می شد .
امام گفت :" هر چه می خواهی بپرس ؟"
پرسید . از توحید ، از مخلوقات ، از خدا ، از علم خدا ... .
امام همه را جواب داد . عمران گفت:"اشهد أن لا اله الا الله و أن محمداً رسول الله." و به طرف قبله سجده کرد .
مجلس ریخت به هم . هیچ کس دیگر جرأت سوال کردن نداشت.جلسه ی مناظره با پیروزی کامل امام تمام شد.
 
 **************
 
راهزنان به خیال اینکه تاجری ثروتمند است و جای پولهایش را نشان نمی دهد ، گرفتندش و تا توانستند شکنجه اش دادند.دهانش را پر از برف کرده بودند ساعتها. یکی شان دلش به رحم آمده بود و فراری اش داده بود. او هم فرار کرده بود از دستشان. اما دیگر نمی توانست حرف بزند. رسید خراسان. شنید امام در نیشابورند. از خستگی خوابس برد. توی خواب صدایی شنید:" برو پیش امام ، دوایت را می داند."
بعد هم امام را دید که گفتند :"زیره و سعتر و نمک را بکوب و بگذار روی زبانت ، خوب می شود."
از خواب که بیدار شد ، اهمیتی نداد. راه افتاد به سمت خانه اش در نیشابور، مردم می گفتند امام وارد رباط سعد شده، رفت پیش امام برای شکوه از مشکلش . امام گفت :"به آنچه گفته بودمت ، عمل کن ."
گفت :"چه ؟"
گفتند:"یادت رفته ، عالم خواب . زیره ، سعتر و نمک."
 
 **************
مأمون دست برد پند دانه انگور خورد. تحکم کرد.
ـ بخور دیگر!
امام حبه ی اول را کند... .گداشت در دهان مبارک.حبه ی دوم ، حبه ی سوم... .
جگرش سوخت . خوشه افتاد پایین... .
ردا را کشید روی سر ،بلند شد.
مأمون گفت :"پسر عمو! کجا می روی؟"
ـ به جایی که تو مرا فرستادی... .
 
 ********************
 
مأمون گفته بود امام را پشت سر هارون خاک کنند.
کلنگ زمین را نشکافت . اباصلت می گفت:"امام روزی خاک چهارگوشه را بویید ، گفت :این گوشه مدفن من است، اگر همه ی کلنگ های خراسان را بیاورند، سه طرف دیگر شکافته نخواهد شد."
مجبور شدند امام را جلوی هارون دفن کنند.
قبر امام قبله ی هارون شده بود.
 
 **************
 
میگفت :"روزی قطعه زمینی در خراسان محل رفت و آمد ملائک می شود."
گفتند:"کجا؟"
گفت:"در طوس."
به خاک که سپردنش ، آنجا شده بود قطعه ای از بهشت.
فرشته ها می آمدند،می رفتند.

 **************
 
نشستيم مقابل امام .
ـ يا اباالحسن ! ما دو تا هم شهري هستيم ، مي خواستيم بدانيم نمازمان شكسته است يا تمام .
امام نگاهي به ما كرد :"نماز تو تمام است و نماز تو شكسته."
هاج و واج شديم ، مگر مي شد حكم ما فرق كند . هم شهري بوديم . امام رو كردندبه من :"توبراي ديدار سلطان آمده اي ، پس سفرت گناه است . سفر گناه باعث شكسته شدن نماز نمي شود . اما دوستت قصد حلالي دارد و نمازش شكسته است ."
سرم را انداخته بودم پايين . بخ خودم لعنت مي فرستادم.
 
 ***************
مأمون نشسته بود كنار امام . كنيزش هم آنجا بود.
رو كرد به امام :"پدرانت علم ما كان و ما هو كائن داشتند تا روز قيامت، تو هم وصي شان هستي. حتماً مي تواني حاجتم را برآوري"
ـ بگو.
گفت :"اين كنيزم را خيلي دوست دارم اما بارها بچه اش سقط شده ، حالا هم حامله است.علاجي كن سالم بماند."
امام گفت :"اين دفعه سالم مي ماند . پسري است شبيه مادرش فقط انگشت زائدي در دست راست و پاي چپش دارد."
چند ماه بعد ، مأمون پسر شش انگشتي را گرفته بود توي بغل ، به امام رضايي كه ديگر نبود فكر مي كرد.
 
 ********************
 
ـ كجايي مرد خراساني؟
صدايش از پشت در  مي آمد. دستش را از لاي در آورد بيرون . يك كيسه ي پر از طلا .
ـ اين ها را بگير و برو ، نمي خواهم ببينمت .
گرفت و رفت . پرسيدند :"خطايي كرده بود؟"
گفت :"نه،اگر مرا مي ديد خجالت مي كشيد."
 
 *****************
 
ياسر تعريف مي كرد، عرصه بر امام چنان تنگ شده بود كه هر جمعه ، از مسجد جامع كه بر مي گشت ، با همان غبار غرق راه ، دست ها را مي برد بالا:"خدايا ! اگر فرج و گشايشم در مرگ من است ، در مرگم تعجيل كن."
ياد علي مي افتاديم و چاه و نخلستان . آخرش هم  به خداي علي رستگار شد   .

      برگرفته از کتاب « آفتابِ هشتمين» از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.