قسمت نوزدهم تا بیست و سوم/

بازگشت از دنیای مردگان/در آخرين لحظات به زندگی بازگشتم

صهيونيست نمی تواند باور كند كه خدا و پيغمبر ما، به من عمر دوباره بخشيده اند... .

به گزارش گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان،در این گزارش قسمت های نوزدهم تا بیست و سوم ماجرای بازگشت از دنیای مردگان را می‌خوانید.

چند ماه قبل كه سعادت حج عمره نصيبم شد، در فرودگاه تهران يك مجله خریدم تا هر وقت فرصتی داشتم آن را مطالعه كنم. تا اينكه چند روز بعد هنگامی كه در لابی هتل نشسته و مشغول خواندن بودم، يكی از زوار كه اهل فلسطين بود، از من پرسيد: اين مطلب چيست كه اين طور با دقت آن را می خوانی؟ من كه بزرگ شده خرمشهر و به صورت نصفه نيمه با زبان عربی آشنا هستم، برايش توضيح دادم اين صفحه مربوط به خاطرات كسانی است كه يك بار مرده اند اما در آخرين لحظات به زندگی بازگشته اند و حالا لحظات مردنشان را روايت می كنند و...

آن مرد فلسطينی كه نامش ابوفطرت بود و 35 سال داشت، باشنيدن اين حرف خنده ای كرد و گفت: اتفاقا من هم يكبار توسط صهيونيست های از خدا بی خبر مُردم، اما توسط حضرت رسول (ص) به زندگی برگردانده شدم و...

هفت سال قبل يعنی اگوست سال 1997 بود كه انتفاضه مردم فلسطين مثل همه ايام در اوج خودش بود و من نيز مانند تمامي مسلمانان آزادي طلب فلسطين در اين جنگ سنگ عليه گلوله هاي ننگ حضور داشتم ، يعني بعد از ساعت سه بعدازظهر كه از محل كارم خارج ميشدم به مردم و جوانان مي پيوستم و تا تاريكي هوا با پرتاب سنگ با صهيونيست هاي بي رحم مبارزه مي كردم . در يكي از روزها كه طبق معمول مشغول سنگ انداختن بوديم ، متوجه پيرزني شدم كه از روي پشت بام خانه اش سنگ هاي گرد و مناسب را داخل گوني پر ميكند و به پايين مي اندازد تا ما راحت تر بتوانيم كار را ادامه بدهيم . چند دقيقه اي به همين صورت گذشت كه من ناگهان متوجه شدم يكي از ماموران مسلح ارتش اسرائيل از حياط خانه پشت منزل پير زن دارد به سوي او ميرود . من كه مي دانستم آن نانجيب چه انديشه اي دارد ، بلافاصله به طرف پشت بام دويدم تا پيرزن را فراري دهم ، اما موقعي كه به آنجا رسيدم ديدم كه آن صهيونيست بي رحم دارد با قنداق تفنگ توي سر و صورت پيرزن مي كوبد و آن بينوا نيز همان طور كه كتك ميخورد فرياد مي زد : « يا رسول الله ... يا محمد ... يا رسول الله ... » و مامور اسرائيلي همچنان داشت او را ميزد ، با اينكه او مسلح بود و من دست خالي ، اما طوري از ديدن اين صحنه به خشم آمدم كه بدون نگراني از آنچه به سرم خواهد آمد ، يك ميله يك متري را برداشتم و به قصد كوبيدن به جمجمه آن نامرد پايين آوردم و... كه در آخرين لحظه او برگشت و به همين دليل نوك ميله توي چشم راست او فرو رفت و درست همزمان او نيز به من شليك كرد كه گلوله اش كتف چپم را سوراخ كرد و از آن سو بيرون آمد ، اما من كه هنوز بدنم گرم بود ، سر تفنگش را چسبيدم و رو به پير زن فرياد زدم ، مادر فرار كن ... فرار كن ... پيرزن بيچاره با اينكه تمام بدنش غرق در خون بود ، افتان وخيزان شروع به گريختن كرد و همچنان فرياد ميزد :« يا رسول الله ... يا محمد (ص) » جنگ تن به تن ما حدود سي ثانيه ادامه داشت و خوشبختانه چون آن حرام زاده نيز زخمي بود ، توانش كم شده و سرانجام هنگامي كه پيرزن لابلاي جمعيت رفت و محو شد ،‌من نيز به خاطر زخم شديدم نيروي خود را از دست دادم و تفنگ را رها كردم ، ولي آن پست فطرت كه از چشمش خون فواره مي زد ، با اينكه ديد بر زمين افتادم دو گلوله ديگر نيز به طرفم شليك كرد كه اولي به رانم خورد و دومي به شكمم ... در اين لحظه از يك سو مردم به كمك من آمدند و از سوي ديگر چند مزدور صهيونيست كه مسلح بودند به ياري دوستشان شتافتند و... كه من ديگر چيزي را متوجه نشدم و در حالي كه تمام بدنم مانند آتش مي سوخت بر زمين افتادم . 

روايت لحظات مرگ 

درست مانند كسي كه يكباره از خواب بپرد ، ناگهان چشم باز كردم و انگار پرده سينما جلوي چشمانم باز باشد ، خودم را ديدم كه چهار اسرائيلي دست و پايم را گرفته اند و روي زمين مي كشند ، در كنارم آن صهيونست اولي را ديدم كه دستش روي چشم زخمي اش بود و در حالي كه از درد فرياد مي كشيد ، هر چند قدم كه ميرفت لگدي نيز نثار پيكر من ميكرد ، اما عجيب بود كه من هيچ دردي را احساس نميكردم ! در حقيقت من در آن لحظه دو نفر بودم ، يكي آنكه روي زمين كشيد مي شد و دومي خودم كه داشتم كنار پيكرم و آن چند نفر اسرائيلي حركت ميكردم . اصلا نمي دانستم و نمي فهميدم كه مرده ام بنابراين ، وقتي كه ديدم آن صهيونيست بي رحم به پيكرم لگد ميزند ، من نيز با مشت و لگد به او مي كوبيدم ، اما همان طور كه من دردي را احساس نمي كردم ، آن لعنتي نيز ضربات مرا احساس نميكرد ! در سويي ديگر هم وطنانم را مي ديدم كه به صهيونيست ها هجوم مي آوردند تا نگذارند مرا ببرند ، در اين لحظه فرمانده صهيونيست ها نبض مراگرفت و سپس سر روي قلبم گذاشت و بعد رو به سربازها گفت : اين مرده ... ولش كنين و بياين عقب ... سربازانش نيز اطاعت كرده و به سرعت به عقب گريختند و به اين ترتيب هم وطنانم بالاي سر من رسيدند و هر كدام به نوبت قلب و نبض مرا معاينه ميكردند و سپس ميزدند زير گريه و ميگفتند :« ابوفطرت شهيد شد » ! اما من كه خودم همه اين صحنه ها را مي ديدم ، بر خلاف آنها ميخنديدم و مي گفتم ، نه ... من هنوز زنده ام ! اما آنها نمي شنيدند و سرانجام نيز پيكر مرا روي دستهاي خود بالا بردند و همان طور كه لااله الاالله ميگفتند ،‌عليه صهيونيست ها شهادت مي دادند : مرگ بر صهيونيست ... 

كم كم داشتم مردنم را باور مي كردم كه يك بار ديگر صداي آن پير زن به گوشم رسيد :« يا محمد .. يارسول الله .. يا محمد ... » و بعد او را ديدم كه جلوي تشيع كنندگان مرا گرفت و به زور پيكرم را روي زمين گذاشت و در حالي كه ضجه ميزد و جيغ مي كشيد و اشك ميريخت ،‌سرش را روي سينه ام گذاشت و همچنان فرياد ميزد :« يا محمد ... يا محمد ... » با ديدن اين صحنه دلم براي خودم سوخت و به گريه افتادم ... كه ناگهان همانطور كه در نيمه راه زمين و هوا بودم ، عباي سبز رنگ و زيبايي ديدم كه از بين يك فضاي نوراني بيرون آمد و دور بدنم پيچيده شد و در حالي كه از بوي آسماني آن عبا متحير شده بودم ، صدايي غير قابل وصف را از بالاي سرم شنيدم كه فقط گفت :« او ما را صدا ميزند ...» كه تا سربالا كردم صاحب صدا را ببينم ، ناگهان آسمان تيره و تار شد و همه جا پيش چشمانم تاريك شد و...

روايت لحظات پس از زنده شدن 

اولين چيزي كه احساس كردم ، خيسي صورتم بود - كه قطرات اشك پير زن روي گونه هايم مي ريخت - و بعد دردي جان فرسا به جانم افتاد و بعد هر طوري بود فقط توانستم دستم را بلند كنم و.. كه ناگهان آن پير زن فرياد زد ... زنده است ... 

ابوفطرت حرفهايش را تمام كرد گفت : من سه ماه در بيمارستان بستري بودم و همانجا بودم كه پزشكان بهم گفتند قلب من چيزي حدود 13 دقيقه از كار افتاده بود ! من هنوز نيز بعضی وقت ها به آن پير زن سر ميزنم ، اما نكته جالب اين است كه ، پس از آن اتفاق چند مرتبه آن صهيونيست نامرد را - كه يك چشمش كور شده - در تظاهرات ديده ام ، اما هر بار كمي خيره ام ميشود و بعد انگار كه فكر ميكند اشتباه ميكند ، سرش را به چپ و راست تكان ميدهد ! آري ، او نمي تواند باور كند كه خدا و پيغمبر ما ، به من عمر دوباره بخشيده اند !

قسمت بیستم/دعاهایی که بی پاسخ نماند
 
 سال 1357 بود و اوج روزهای انقلاب پایه های حکومت شاه لرزان شده و تظاهرات مردمی به نهایت رسیده بود در آن زمان 17 سال داشتم برادر بزرگم زندانی سیاسی شاه بود و خانه مان جایی بود که همیشه تظاهر کنندگان در آن تجمع می کردند هر روز تعدادی از نیروهای شاه که میان آنها سربازان وظیفه نیز بودند در این محل پیاده می شدند تا تظاهرات را سرکوب کنند.

گفتم که خانه ما نزدیک به این محل بودبه همین خاطر یک روز که تظاهرات و در گیری ماموران و مردم به اوجش رسیده بود نیرو های گارد و ارتش به مردم شلیک می کردند مردم نیز با پرتاب کوکتل مولوتف به طرف آنها تلافی می کردند ناگهان بر اثر پرتاب یک کو لتل مو لو تف لباس یک سرباز وظیفه آتش گرفت و او که حسابی ترسیده بود فریاد زد و دور خودش می چرخید و می دوید که رسید به دم در خانه ما، مادر من که این صحنه را دید، وقتی متوجه شد آن جوان یک سرباز وظیفه است، بلا فاصله چادر خودش را که روی مانتو بر سر کرده بود روی بدن آن جوان انداخت و به کمک من که آتش را که به همه لباس جوان سرایت کرده بود خاموش کرد مادر که متوجه شد قسمتی از دستهای آن سرباز نیز سوخته با پماد مخصوص ضد سوختگی بر زخمهای او مرهم گذاشت و خلاصه پس از حدود یک ساعت سرباز جوان که نامش محرم بود حالش بهتر شد و مادر به او گفت: دلت می آید هموطنان و برادران مسلمانت را بکشی؟ محرم که از خجالت رنگش سرخ شده بود گفت: خدا شاهد است که تا آلان به کسی شلیک نکرده ام و فقط با باتوم زدمشان... از این لحظه به بعد به حرمت شما سیده خانم، دیگر به کسی با توم نمی زنم .

 مادرم - که در محل او را سپیده خانم صدا می کردند و محرم نیز نام مادرم را از زبان دیگران شنیده بود - محرم را دعا کرد و او رفت از فردا محرم باز هم در آن چهار راه پست می داد ( مامور بود و چاره ای نداشت اگر چه مدتی بعد به فرمان امام خمینی (ره) از سربازی گریخت) اما همان طور که نزد مادر قسم خورده بود همگان می دیدند او اگر از تفنگش استفاده می کند تیر هوایی می زند و چون مجبور بود دستور فرمانده اش را اجرا کند و به جوانان باتوم بزند با تومی که در دست داشت فقط دور سرش می چرخاند و به اصطلاح سایه می زد حدود یک هفته از آن روز گذشت یک روز صبح به دلیل کشتاری که در دانشگاه تهران انجام شده بود تظاهرات مردم سر چهار راه ولی عصر گسترده تر از همیشه در حال انجام بود و من نیز به صف تظاهر کنندگان پیوسته و شعار می دادم چون یقین داشتم محرم به کسی آسیب نمی رساند من در قسمتی از خیابان ایستاده بودم که محرم آنجا بود لحظه به لحظه بر شدت تظاهرات افزوده می شد تا جای که مردم به سوی خبر گزاری پارس آن زمان حمله کردند تا آنجا را تسخیر کنند که ناگهان فرمانده گارد آن منطقه به سربازها و سایر نیروهایش دستور داده به ما حمله کنند محرم جلو من ایستاده بود و کمافی السابق باتوم خود را این سو و آن سو حرکت می داد بی آنکه به کسی ضربه بزند من در دو متری او بودم که ناگهان به علت فشار جمعیت سکندری خوردم و به سوی او افتادم و تا آمدم بگیم محرم او باتوم خود را دوباره پشت سرش آورد که ناگهان با سنگینی تمام به پیشانی من خورد و ..... در یک لحظه چشمانم سیاهی رفت و فقط توانستم زمزمه کنم. محرم.... مادرم.... مادرم...آخرین صحنه ای که به یاد دارم آن است که محرم متوجه من شد و بلافاصله بغلم کرد و از این شلوغی جمعیت گذشت و به طرف خانه مان که خلوت بود برد و بعد از آن لحظه به لحظه قوای خود را از دست دادم و .........

*از این صحنه به بعد را بین مرگ و زندگی مشاهده کردم

احساس بی وزنی و سبکی خاصی می کردم دیگر نه محل ضربه باتوم که به سرم خورده بود درد می کرد و نه احساس خستگی می کردم احساس می کردم از فاصله ای بالا مثلا پشت بام خانه مان دارم جلو در خانه خودمان را می بینم حدود ده متر دور پیکرم جمع شده بودند که در آن میان مادرم نیز بود و سرم را در آغوشش گرفته بود و محرم نیز با اضطراب نگاهم می کرد تا اینکه یکی از همسایه ها که پزشک بود بالای سرم آمد و ابتدا ضربان قلب و سپس نبض مرا برسی کرد و بعد در حالی که بغض کرده بود گفت تموم کرده نفهمیدم ابتدا صدای ضجه مادرم را شنیدم با صدای فریاد جگر خراش محرم را که داد می زد خدایا خدایا چکار کردم خدایا من کسی را کشتم که به من کمک کرده بود. خدایا من چیکار کردم؟ محرم اینها را می گفت و مانند دیوانه ها دور خودش می چرخید و سپس چند مرتبه سرش را با شدت به تیر چراغ برق کوبید که خون از پیشانی اش فواره زد و مردم جلو او را گرفتند از سوی دیگر مادرم مرا در آغوش گرفته و اشک می ریخت هر قدر می خواستم به آنها حالی کنم که من نمرده ام نمی توانستم ضمن اینکه لحظه به لحظه به سوی آسمان بالاتر می رفتم در این لحظه محرم که تمام سر و صورتش خونین شده بود بالای پیکر من که همه می گفتند بی جان شده بود نشست و در حالی که ضجه می زد رو به خدا کرد و گفت خدایا پس معجزه ات کجاست..... خدایا اگر به این مادر رحم نمی کنی به من رحم کن....  خدایا فقط تو می دونی که من نمی خواستم این اتفاق بیفته... خدایا کمکش کن....خدایا نگذار این بچه بمیره خدایا کمکم کن... خدایا.... خدایا...

محرم فریاد می زد و مادر اشک می ریخت و زنهای محل نیز شیون می کردند و همه در اوج گریه بودند که ناگهان همان همسایه پزشکمان یک لحظه توجهش به چشمان من جلب شد و دوباره سرش را به قلبم نزدیک کرد و.... دیگر چیزی به خاطرم نمانده که چگونه روحم از آن بالا به جسمم در این پایین پیوست و ....مادرم می گفت وقتی دکتر فریاد زد زنده است..... نمرده....اول فکر کردیم دیوانه شده ولی وقتی محرم نیز به صورت نگاه کرد و گفت دارد پلک می زند مطمئن شدیم زنده ای ! بعد هم خود محرم تو رو انداخت روی دوشش و تا بیمارستان دوید....مادرم اشک می ریخت و می گفت من مطمئنم دعاها و التماسهای صادقانه محرم بود که باعث شد خدا تو را که رفته بودی به آن دنیا. دوباره به جمع ما برگرداند.

قسمت بیست و یکم/قاتلی که مقتول را زنده کرد

سال 1369 بود. مجرد بودم و هنوز در خانه و نزد مادر و پدرم زندگی می کردم دیپلم که گرفتم چون در آن شهر کوچک کاری برای انجام دادن نداشتم مجبور شدم به سربازی بروم محل خدمتم نیز خوشبختانه شهری نزدیک بود و می توانستم هر پنج شنبه برای مرخصی به دیدن خانواده ام بروم .

 زمستان بود. وقتی به شهرمان آمدم خبردار شدم پسر عمویم که از رفیق و حتی برادر برایم عزیزتر بود و هست به مناسبت قبول شدن در کنکور می خواهد همان شب جشن مفصل و باشکوهی بگیرد.

 او وقتی شنید من به مرخصی آمده ام تلفن زد و گفت قاسم هر طور شده خودت را به جشن برسان. برایش توضیح دادم آبگرمکن حمام خانه مان خراب است و مجبورم چند ساعت دیرتر بیایم که به حمام بیرون بروم اما یدا... پیشنهاد عاقلانه ای کرد و گفت! لباست رو بردار بیا اینجا حمام خانه ما درسته من هم الآن علاء الدین رو می گذارم داخل حمام تا حسابی گرم بشه پیشنهادش را پذیرفتم و نیم ساعت بعد در خانه آنها و داخل حمام بودم.

 یدا... پسر عمویم هم که خیلی کار داشت از خانه بیرون رفت تا به کارهایش برسد و دیگر جز من کسی در خانه نبود داخل حمام حسابی گرم بود و آب همچنان گرم که برای یک سرباز خسته چند شب نخوابیده بهترین امکان را بوجود می آورد برای چند دقیقه خوابیدن! نفهمیدم چند دقیقه از خوابیدنم در حمام گذشت (بعدا فهمیدم دو ساعت) که ناگهان احساس کردم نفسم بند آمده چشمانم را که باز کردم دیدم فضای داخل حمام پر از دود است و هیچ جایی دیده نمی شود احساس خفگی می کردم اما توان نداشتم که از جا بر خیزم به هر سختی ای که بود خودم را تا دم در حمام روی زمین کشاندم اما قبل از اینکه بتوانم دستگیره را بچرخانم چشمانم دوباره سیاهی رفت و روی زمین ولو شدم نفسم بالا نمی آمد و حس کردم دارم می میرم..... و مُردم.

ادامه ماجرا به روایت یدا..

همه کارهایم انجام شد و به خانه برگشتم و زنگ زدم مطمئن بودم کسی جز قاسم در خانه نیست چون خانواده ام رفته بودند بیرون.

چند بار زنگ زدم و در باز نشد: تعجب کردم و با خودم گفتم قاسم باید تا الآن آمده باشه بیرون؟ و سپس از روی در داخل حیاط شدم و همین که در ساختمان را باز کردم از غلظت دود شدیدی که ساختمان را پر کرده بود چشمانم سوخت چند بار قاسم...قاسم...گفتم و سپس با نگرانی به سوی حمام دویدم که درش بسته بود هر چه در زدم قاسم باز نکرد.

 شیشه حمام را شکستم و دستگیره را از داخل چرخاندم اما انگار یک نفر در را گرفته بود به سختی در را پس زدم و ناگهان قاسم را دیدم که بی حرکت کف حمام افتاده بود! با اینکه هول شده بودم اما بلافاصله به اورژانس تلفن زدم و چند دقیقه بعد آمبولانس جلو در بود اما فایده نداشت این را کارکنان اورژانس گفتند، کارش تمومه... دچار خفگی شده چنان مبهوت شده بودم که گریه کردن هم یادم رفته بود!

به این ترتیب جشن شادی من به عزای پسر عمویم تبدیل شد برایم مهم نبود که همه  خصوصاً خانواده عمویم مرا غیر مستقیم قاتل می دانستند من دلم از این می سوخت که بهترین رفیقم را از دست داده ام قاسم را به بیمارستان بردند و آنجا پس از معاینه مجدد سرانجام گواهی فوت صادر شد! چون دیگر غروب بود او را به سردخانه منتقل کردند تا فردا دفنش کنند آن شب مانند دیوانه ها تا صبح در خیابان قدم زدم و گریه کردم آخر سر هم از فرط خستگی روی نیمکت پارک خوابم برد اما چه خواب وحشتناکی دیدم در عالم خواب می دیدم که قاسم را داخل تابوت گذاشته اند و او را به سوی قبرستان می برند اما او نیم خیز نشسته البته فقط من می دیدمش و صدای ناله هایش را می شنیدم که می گفت کمکم کن یدا...من نمرده ام من زنده ام ....                                       

با وحشت زیاد از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت هفت صبح است مانند دیوانه ها توی خیابانها می دویدم و ضجه می زدم قاسم نمرده...... اون زنده است ! و با همان حال به خانه عمویم رفتم و دیدم اهل فامیل آماده شده اند تا برای خاکسپاری پسر عمویم بروند! دوباره گریه کنان فریاد زدم قاسم نمرده اون زنده است.

اما بعضی ها با کینه و بعضی ها با ترحم نگاهم می کردند چون کسی به حرفم اهمیت نداد بی اختیار به سوی ستون کوبیدم و فقط شوری خون را که زیر زبانم رفت حس کردم و بی هوش شدم به هوش که آمدم دیدم ساعت  هشت و نیم است و من در بیمارستانم پدر و مادرو خواهرم با به هوش آمدن من گریه شادی سر دادند وقتی فهمیدم چند ساعت است که قاسم دفن شده فقط توانستم گریه کنم ساعتی بعد به اتفاق آنها به خانه رفتم آنقدر ضعیف و ناتوان شده بودم که پس از یک ساعت گریه مجدد، دوباره به خواب رفتم اما آن کابوس یا رویا، دست از سرم بر نمی داشت، دوباره قاسم را در خواب دیدم که با کفن سر از قبر بیرون کرده و ناله کنان می گوید یدا... تو قاتل من نیستی.... من اصلا نمرده ام... تو رو خدا بیا کمکم کن...من زنده ام یدا...تا صبح چند بار این خواب را دیدم و بیدار شدم و دوباره خواب تکرار شد.

ساعت پنج صبح بود که با شنیدن صدای اذان، ناگهان فکری به ذهنم رسید و برای اینکه دیگران مانعم نشوند بی سرو صدا از خانه بیرون زدم و تا مسجد محل یک نفس دویدم پیش نماز مسجد مان که از روحانیون جلیل القدر بود.

تازه از نماز فارغ شده بود که به پایش افتادم و گریه کنان ماجرا را برایش شرح دادم آن بزرگوار کمی نگاهم کرد و گویی می خواست صداقت را در چهره ام نیز ببیند سر انجام گفت" الله اکبر" هیچ کس نمی تواند منکر واقعیت رویای صادقانه شود.... برو ببین می توانی از خانواده مرحوم و مسئولان امر اجازه نبش قبر را بگیری؟ اگر اجازه دادند من کمکت می کنم سپس آن روحانی بزرگوار با ماشین خودش مرا به خانه عمویم رساند همه هنوز عزادار بودند و من به سراغ عمویم که کمتر از بقیه مرا قاتل می دانست رفتم و با ناله و زاری جریان خواب را برایش گفتم عمویم در حالی که به سختی می گریست نظر روحانی محلمان را پرسید که این طور پاسخ گفت در کلام این جوان یک صداقت عارفانه وجود دارد....در هر صورت ضرری ندارد.  عمویم نیز سری تکان داد و بعد از کسب اجازه از مسوولان مربوطه همگی به سوی قبرستان رفتیم خوشبختانه حضور آن روحانی خوشنام و خادم مردم باعث شد زیاد درگیر کاغذ بازی نشویم و ساعتی بعد همراه یک نماینده از پزشکی قانونی، دو پیرمرد قبر کن با بیل و کلنگ به جان قبر افتادند و ...اولین چیزی که حیرت همه را برانگیخت و حتی باعث شد چند نفر از ترس بگریزند، این بود که کفن پاره شده بود به شکلی که معلوم بود خود جسد تلاش زیادی کرده! نماینده پزشکی قانونی با تردید فراوان شروع به معاینه کرد و ناگهان با فریاد از داخل قبر بیرون آمد که او زنده است... قلبش می تپد.... بیاریدش بیرون!                                                                                                                                                                 
به بیمارستان که رسیدیم قاسم را یکسره به اورژانس بردند و چند دقیقه بعد پزشک آنجا با لب خندان آمد و گفت به این می گن معجزه..... قاسم زنده است اینک نزدیک به 8 سال از آن ماجرا می گذرد افسوس که آن روحانی بزرگوار دو سال قبل به دلیل ابتلا به بیماری فوت کرد اما من و قاسم که خوشبختانه باجناق یکدیگر هم هستیم روزگار خوش با هم داریم.

قسمت بیست و دوم/ امام کریم شفایم را از خدا گرفت

 مادر باور نداشت پسرش به این راحتی برای همیشه آرام گرفته باشد. همه لحظات در کنارش بود و حتی وقتی دستگاه‌ نشان داد قلب‌ هادی، دیگر نمی‌زند و او نفس نمی‌کشد، او می‌دید و گریه می‌کرد.
پارچه سفید را که روی جسد کشیدند کلید خاموشی بود برای یک دنیا امید مادرانه!

زن نمی‌خواست جسد پسرش خیلی زود به سردخانه برده شود. اجازه خواست و انگار دلش گواه می‌داد باز روزنه امیدی هست. 2ساعت بعد هنوز گریه می‌کرد که صدای ضرباتی شنید و مکثی کرد، واقعیت داشت؛ قلب جسد می‌زد و همین کافی بود تا فریادهای مادرانه سکوت بیمارستان را بشکند و ...

هادی خادم آرانی 36 ساله و راننده خاور است.  در تصادف رانندگی با یک تریلر 18 چرخ از ناحیه دو پا صدمه بسیار شدیدی دید و ماه‌ها است که برای عمل‌های مختلف جراحی و پیوند ماهیچه به بیمارستان شهید بهشتی کاشان مراجعه می‌کرد ولی در آخرین‌بار که در بخش عفونی بیمارستان بستری شد، اتفاق عجیبی برای وی و خانواده‌اش افتاد.

هادی به یکباره از دنیا رفت و 55 دقیقه عملیات احیا برای برگرداندن وی به زندگی نتیجه نداد و همه از روی تأسف سر تکان دادند و ساعت 9 صبح 25 مهرماه سال جاری بود که پرستاران و سوپروایزر بخش عفونی بیمارستان شهید بهشتی کاشان با داد و فریادهای مادر یکی از بیماران که پسرم پسرم، می‌گفت سریع خود را به اتاق مراقبت‌های ویژه رساندند، بیماری که هادی نام داشت بی‌جان روی تخت افتاده بود.

با دستور پزشک کشیک دستگاه‌های اکسیژن و شوک قلبی به اتاق انتقال یافت در حالی که معاینات و حتی دستگاه‌ها نشان می‌داد که هادی بخاطر حمله قلبی از دنیا رفته است. 55 دقیقه اقدامات احیا برای برگرداندن ضربان قلب و تنفس نتیجه‌ای نداشت تا اینکه کادر پزشکی سر را به علامت تأسف تکان دادند.

بر این اساس و با تأیید پزشک و کارشناسان پرستاری برگه عملیات ناموفق احیا صادر شد و پارچه سفید روی بدن بیمار جوان کشیده شد و تخت چرخدار برای انتقال جسد به سردخانه به اتاق انتقال یافت. همه کادر پزشکی پای برگه مرگ هادی را امضا کردند و خانواده بیمار برای انجام مقدمات مراسم تشییع جنازه به تکاپو افتادند.

**وداع مادر

30 دقیقه از زمان قطع شدن اکسیژن و دستگاه‌های احیا نگذشته بود که مادر هادی با اصرار خواست تا جسد پسرش را ببیند.
زن 60 ساله وقتی کنار جسد هادی ایستاد سرش را روی بدن پسرش گذاشت و شروع به گریه کرد. هنوز ثانیه‌ای از شیون‌های مادرانه نگذشته بود که احساس کرد صدای ضربان قلب پسرش را می‌شنود.

باورکردنی نبود. یک ساعتی می‌شد هادی مرده بود، تکان کوچکی کافی بود تا مادر نگران از جا بلند شده و سراسیمه به سوی پرستاران بدود و فریاد بزند: پسرم زنده است!!

هیچ‌کس حرف این مادر را باور نمی‌کرد و با بی‌اعتنایی به وی گفتند تکان‌های جسد بعد از مرگ عادی است اما زن گریه‌کنان گفت صدای قلب هادی را شنیده و خواست پرستار بالای سر جسد بیاید.

هنوز پارچه سفید روی بدن هادی بود که پرستار گوشی را روی سینه جسد گذاشت. ثانیه‌ای خشکش زد، صدای نبض را در گوش می‌شنید و هراسان به سمت اتاق دکتر بخش دوید. هیجانی در بخش جراحی بیمارستان به وجود آمده بود. همه به تکاپو افتادند، اعضای تیم پزشکی که مرگ‌ هادی را تأیید کرده بودند خود را به بالای سر وی رساندند. کسی باور نداشت این مرد که بیش از یک ساعت و نیم مرده بود دوباره به زندگی برگردد! اما این یک واقعیت بود.

گفت‌و‌گو با مرده زنده

"هادی" که هم‌اکنون بسیار سرحال است خودش نیز باور نمی‌کند دو روز پیش به کام مرگ رفته بود و دوباره به زندگی برگشته است.

روز مرگم در حال خواندن کتاب زندگی‌نامه "امام حسن (ع)" بودم که احساس کردم چشمانم‌ سیاهی رفت، دیگر چیزی نفهمیدم تا اینکه وقتی از خواب بیدار شدم مادر و خانواده‌ام سر و صورتم را بوسیدند و مدام گریه می‌کردند.

وقتی دلیل گریه‌های آنها را پرسیدم گفتند که من مرده بودم، اولش خندیدم و باور نکردم. فکر کردم شوخی می‌کنند ولی وقتی دکتر‌ها و پرستارها گفتند که من چند ساعتی مرده بودم، کمی باور کردم.

پیش خودم گفتم مگر می‌شود کسی بمیرد و دوباره زنده شود؟ ولی چند شب بعد وقتی صبح از خواب بیدار شدم حال دگرگونی داشتم، در خواب دیدم که مرده‌ام و مادرم من را بغل کرده و گریه می‌کند. پرستارها و دکترها به من شوک می‌دهند و من همچنان مرده‌ام، مادر و خانواده‌ام را می‌بینم که گریه می‌کنند و بالای سرم ایستاده‌اند.

وقتی خوابم را برای مادر و پرستارم تعریف کردند همگی آنها خوابم را تأیید کردند و گفتند همه این صحنه‌ها برایم اتفاق افتاده بود.

آقا هادی بچه داری؟
نه فعلا، ولی یک همسر خوب دارم.

در این 18 ماه چه کسی از تو نگهداری کرده؟
مادرم و همچنین همسرم.

به جز مشکل عفونت پاهایت بیماری دیگری نداشتی؟
نه به هیچ وجه.

وقتی بهت گفتند که مرده بودی، آیا باورکردی؟
فکر کردم که شوخی می‌کنند ولی وقتی که خواب مرگ خودم را دیدم، باورم شد که مرده بودم.

خودت متوجه شدی که مردی؟
نه، داشتــــــم کتـــاب زنـــدگی‌نـــامه امام حسن(ع) را می‌‌خواندم که چشمانم سیاهی رفت و خوابم گرفت.

تا حالا فکر کردی که چطوری به دنیا برگشتی؟
نه، ولی چون من سرباز "امام حسن (ع)" هستم و ارادت خاصی به ایشان دارم، مطمئن هستم که امام حسن (ع) در این کار دخیل بوده است، امام کریم شفایم را از خدا گرفته.

چه آرزویی داری؟
ان شاءالله اگر از تخت بیمارستان رها بشوم، اول نوکری مادرم را می‌کنم و هر جور شده به مدینه می‌روم و در بقیع به ملاقات ائمه به ویژه امام حسن (ع) می‌روم و تشکر می‌کنم.

حرف دیگری نداری؟
از مادرم که چند سال است زحمت من و پدرم را می‌کشد تشکر می‌کنم و دستش را می‌بوسم.

**شگفتی مادر هادی

مادر هادی خیلی خوشحالی می‌کند، معجزه‌ای دیده است که شاید همیشه در داستان‌ها شنیده بود.

زمانی که هادی از دنیا رفت شما کجا بودید؟
من در اتاق بودم و مشغول خواندن کتاب. هادی هم کتاب می‌خواند که یک دفعه دیدم چشمانش به شکل عجیبی باز شده و به یک طرف افتاده است.

چه احساسی داشتید وقتی متوجه شدید پسرتان از دنیا رفته؟
هادی حالش بسیار خوب بود. او چند دقیقه پیش از اینکه بمیرد از من قرآن خواست و چند صفحه‌ای از آن را خواند و بعدش هم کتاب خواست، من کتاب امام حسن (ع) را به وی دادم، فکر کنم 10 دقیقه نگذشته بود که هادی را با آن وضع دیدم، وقتی پرستارها گفتند که پسرم مُرده باور نمی‌کردم، چون هادی حالش نسبت به روزهای دیگر بسیار بهتر بود و مشکل خاصی نداشت.

زمانی که هادی مُرده بود شما چه کار کردید؟
در زمان انجام عملیات احیا من از بیرون او را می‌دیدم. ضربان قلب پسرم روی مانیتور همچنان خط صاف بود و تغییر نمی‌کرد و تلاش پزشکان و پرستاران نیز جواب نمی‌داد، پسرم را از خدا خواستم، وقتی تیم پزشکی بیرون آمد سرم را روی سینه هادی گذاشتم و از کسانی که آمده بودند پسرم را به سردخانه ببرند خواهش کردم که چند دقیقه‌ای اجازه بدهند تا عمو و برادرش برای دیدن هادی بیایند و از وی خداحافظی کنند.

و آن لحظه عجیب؟
وقتی سرم را برای آخرین بار روی سینه هادی گذاشتم تا خداحافظی کنم احساس کردم که ضربان قلب هادی را می‌شنوم، حواسم را جمع کردم و دیدم بدن هادی تکان می‌خورد. سریع موضوع را به پرستارها گفتم ولی آنها باور نمی‌کردند و می‌خواستند به من دلداری دهند. وقتی پرستار به اتاق آمد و نبض هادی را گرفت اولش تعجب کرد و دوان‌دوان رفت و بقیه را صدا زد و هنگامی که دکتر هادی را معاینه کرد دستور داد تا سریع دستگاه‌ها را دوباره وصل کنند. شور عجیبی بخش عفونی را برداشته بود.

و هادی چشمانش را باز کرد؟
بله، چشمان پسرم را بوسیدم. از خوشحالی نمی‌دانستم گریه کنم یا بخندم، حالت عجیبی داشتم، برای ما معجزه‌ای اتفاق افتاد که برای کسی قابل باور نبود، وقتی برای هادی جریان را تعریف کردم باور نمی‌کرد. فکر کرد که با وی شوخی می‌کنیم.

پدرش هم بیمار است؟
متأسفانه 15 ماه پیش پدرش نیز با یک ماشین تصادف کرده و 25 روز در کما بود و حال خوبی ندارد، روزها از هادی پرستاری می‌کنم و شب‌ها از پدرش.

چه انتظاری از هادی دارید؟
هیچ‌انتظاری، سلامتی پسرم بهترین هدیه است.

** قسمت بیست و سوم/حسرتی که تمام شد

تا پنج-شش سالگی متوجه هیچ چیز نبودم اما از وقتی که اطرافیانم گلهای داخل باغچه را با رنگ‌های سرخ، زرد و سفید نامگذاری کردند و از قشنگی نور خورشید حرف می‌زدند متوجه نقیصه خودم شدم آری؛ من نابینای مادرزادی بودم یعنی هیچ گاه چهره مادرم را ندیدم و هرگز لبخند پدر رنج کشیده‌ام را در صورتش مشاهده نکردم. 

این گونه بود که حسرت برای همیشه پا به زندگی من گذاشت. حسرت اینکه چرا نباید پدر و مادرم را ببینم؟ حسرت اینکه به چه دلیل نمی‌توانم پاییز و شکوه بهار را مشاهده کنم؟ اصلا چرا من نباید مانند بقیه همسن و سالهایم از دیدن دنیا لذت ببرم و...

البته بعضی وقت‌ها دچار عذاب روحی می‌شدم و بر خود که چرا بابت این همه نعمت‌های دیگری که خداوند نصیبت کرده شاکر پروردگار نیستی؟ در این گونه مواقع به سختی اشک می‌ریختم و به درگاه خداوند ضجه می‌زدم و از او می‌خواستم که مرا ببخشد و از گناه ناشکری‌ام بگذرد و...

اما راستش را بخواهید حتی در این لحظات آن حسرت بزرگ را نمی‌توانستم از دل بیرون کنم، تا اینکه همه چیز بر اثر یک اتفاق رخ داد. آن روز در حالی چند روز بود بیست و یک سالگی را پشت سر گذاشته بودم مانند همه روزها و ماه‌ها و سال‌های گذشته برای اینکه مبادا باور کنم ناتوان هستم بدون اینکه اعضای خانواده‌ام یاری‌ام کنند برای خرید مایحتاج خانه از منزل زدم بیرون و مسیری را که هر روز و گاهی اوقات دو یا سه بار در روز طی می‌کردم پشت سر گذاشتم، با قدم های معمولی داشتم راه می رفتم در حالی که اگر کمی جلوتر را می دیدم یقیناً آن اسکیت را که توسط یک پسر نوجوان داخل پیاده رو جا گذاشته شده بود می دیدم اما... اما من چشمی برای دیدن نداشتم و همسایه ها و عابران متوجه نبودند و...

در یک لحظه که پای راستم روی اسکیت قرار گرفت فهمیدم دارد چه اتفاقی می افتد اما دیگر دیر شده بود و تا خواستم با عصای سفیدم تعادل خود را کنترل کنم اسکیت روی زمین سر خورد و من هم به پرواز در آمدم اگر چه صدای فریاد و گامهای مردم را که برای کمک به سویم می آمدند شنیدم اما دیگر دیر بود و فقط لحظه ای را به یاد دارم که با پس کله ام و به شدت به زمین برخورد کردم... برای چند ثانیه طاقت فرساترین درد را در اعماق وجودم احساس کردم و... دیگر هیچ.

روایت لحظات پس از مرگ

سر و صدا و هیاهو را که بالای سرم شنیدم یاد همه بعدازظهرهایی افتادم که بچه های محل تیر دروازه های گل کوچکشان را طبق معمول دم خانه ما درست زیر پنجره اتاق من گذاشته و مشغول فوتبال هستند، هنوز متوجه نبودم چه بلایی سرم آمده چه برسد به اینکه بفهمم مُرده ام.
به همین خاطر وقتی متوجه تفاوت سر و صداها با فریاد فوتبال بچه های محل شدم کمی تعجب کردم! داشتم به موقعیتم فکر می کردم و اینکه کجا هستم ... که ناگهان چند دیالوگ پشت سر هم به گوشم رسید تا متوجه وضعیتم شوم.
خدا لعنت کند این جوان های بی ملاحظه را... کی این اسکیت رو اینجا رها کرده بود؟
آه من این بنده خدا رو می شناسم...این بهداد است...خونشون همین جاست.
بابا یک نفر اورژانس تلفن کنه... یه کاری بکنید...

در همین حال صدای مردی را شنیدم که بقیه را عقب می زد: "بایستید کنار من پزشکم، بگذارید ببینم چه وضعیتی داره...( سپس سرش را گذاشت روی قلبم و نبض دستم را گرفت) متأسفم... تموم کرده...مُرده"

این را شنیدم خنده ام گرفت و با صدای بلند داد زدم: " چی داری می گی آقای دکتر...من زنده ام...سلام حسین آقا... من طوریم نشده که..."

اما عجیب بود هیچ کس صدایم را نمی شنید! ناگهان دو اتفاق عجیب رخ داد؛ اول اینکه احساس کردم می توانم مانند پرندگان روی هوا حرکت کنم بال نمی زدم اما به راحتی بالای سر مردم پرواز می کردم ودوم اینکه من می دیدم...آری همه جا را می دیدم...

حسین آقا که سالها از سوپر مارکتش خرید کرده بودم... آقا یحی صاحب اتو شویی، آقا مراد قصاب محله و بعد نگاهم به آسمان افتاد که آبی آبی بود و به خورشید که وسط آسمان می تابید و من خیره اش شدم و بر خلاف همه انسانها که چشمشان از زل زدن به خورشید ناراحت می شود چشمان من اصلاً احساس ناراحتی و سوزش نکرد، مانند بچه هایی شده بودم که از دیدن یک اسباب بازی جدید ذوق می کنند... روی هوا و دور خودم می چرخیدم و به همه چیزهایی که حسرت دیدنشان را داشتم نگاه می کردم، به درخت ها... به شاخه های گلی که دست یک زن بود... به رنگ آبی چشمان دخترک پنج ساله ای که کنار پیاده رو ایستاده بود و باز هم به آسمان و خورشید... آنقدر از اینکه مُرده ام خوشحال بودم که اصلاً یادم رفته بود مُرده ام ...

در همین حال صدای حسین آقا را شنیدم: "یا حضرت عباس(ع)... پدر و مادرش دارن میان"

ناگهان چند نفری را دیدم که شیون کنان به طرف جمعیتی که من میانشان دراز کشیده بودم می دویدند، پدرم اشک می ریخت، مادرم ضجه می زد، خواهر و برادرم ناله می کردند...

چقدر از دیدن آنها خوشحال بودم... چقدر از دیدن آدم ها و طبیعت اطرافم شاد بودم، حتی به فریاد های پدر و مادرم توجهی نداشتم.

احساس کردم بدنم کم کم دارد یخ می کند، سرمای شدیدی وجودم را گرفت و درست در لحظه ای که داشتم منجمد می شدم و لحظه به لحظه به سوی آسمان بالا می رفتم ناگهان درجه حرارت بدنم بالعکس عمل کرد و تمام وجودم داغ شد و عرق کردم و از همه بدتر اینکه چشمانم هم آرام آرام داشت تاریک می شد، انگار که می دانستم دیگر مجالی برای دیدن ندارم بنابراین سعی کردم یک بار دیگر اعضای خانواده ام، طبیعت، خورشید، آسمان ... همه و همه راببینم ... و ناگهان با صدای فریاد مادرم که گفت: "داره نفس می کشه... بهداد زنده است" چشمانم بسته شد، همه جا تاریک شد و دیگر ندیدم.

روایت لحظات پس از زنده شدن

این طور که عابران و ناظران آن صحنه می گفتند و آقای دکتر فرهادی همان پزشکی که بالای سرم آمده بود تأیید می کرد من حدود 28 دقیقه مُرده بودم! اما گویی عمرم هنوز به دنیا بود که دوباره به زندگی برگشتم.

تصور می کنم خداوند مهربان برای اینکه مرا حسرت به دل نگذارد مقدر ساخت که بمیرم و در آن نیم ساعت به آرزویم برسم، حالا دیگر خوب می دانم پدر، مادر و خواهر و برادرم چه قیافه ای دارند، الان دیگر می دانم آبی و قرمز یعنی چه و خورشید را دیده ام.

انتهای پیام

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۰:۳۰ ۱۰ تير ۱۳۹۵
این بخش واقعا خیلی اموزنده واثر بخش در زندگی انسان ها می باشد .
آخرین اخبار