جارو هم معرفت می‌خواهد!

پیرمرد عزیز جارو به‌دست را دیدم. جارویش لم داده به دیوار بود و آستین‌هایش بالازده. من که رسیدم از یک بطری داشت آب خالی می کرد توی مشت دست راستش. وسط‌ وضو بود انگار. حتی فکر آستین بالازدن و خیس شدن هم لرز به تنم انداخت.

به گزارش خبرنگار وبگردي باشگاه خبرنگاران، احسان ترابي در آخرين نوشته ي خود به خاطره اي كه چندی پيش برايش اتفاق افتاده، پرداخته است که جالب و شنیدنی است:


عادت شبگردی دارم. ربطی هم به سرما و گرما ندارد. همین عادت با رفتگر محله آشنایم کرد؛ قبلتر تعریفش را کرده بودم. چند وقت پیش که سوز سرمای پایتخت استخوان‌ترکان شده بود، شبی باز به سرم زد. با شال و کلاه و هر چیزی که سپر سرما می‌شد، حاضر یراق شدم و رفتم شبگردی.

پیرمرد عزیز جارو به‌دست را دیدم. جارویش لم داده به دیوار بود و آستین‌هایش بالازده. من که رسیدم از یک بطری داشت آب خالی می کرد توی مشت دست راستش. وسط‌ وضو بود انگار. حتی فکر آستین بالازدن و خیس شدن هم لرز به تنم انداخت.

همان دورترک ایستادم. فکر کردم حتما گوشه‌کناری می خواهد نمازی بخواند اما در بطری را که بست رفت سراغ جارو . خرت‌خرت کنان مشغول زمین شد.

جلو رفتم و سلام و حال و احوال کردیم. گیر دادم به وضویش در آن سرمای بی‌مروت. خندید. آخرش که دید دست بر نمی‌دارم گفت «اینجا مگر کشور امام زمان نیست؟» گفتم «هست». گفت «مگر اینجا پایتختش نیست؟» سر تکان دادم که بله. گفت «حالا با چه رویی خیابان‌های این شهر را که اسم آن صاحب رویش است بی‌وضو جارو بزنم؟ بی‌معرفتی نیست؟».

***

وقتی می‌رفتم خانه صدای پیرمرد و آن حرفها می‌آمد توی سرم. پس‌زمینه‌اش هم شده بود ترق ترق دندان‌هایم که شده بودند سرما سنج.

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.