درد منم انقد زیاده که فقط دوس دارم بمیرم نه مادر پدر خوبی دارم نه برادری هیچ کسو ندارم درک کنه منو فقط یجا میشینم گریه میکنم به یجا زل میزنم باهام هررفتاری میکنن بعدش
منم یکم از خودم طرف داری میکنم میگه این دیونه روانی باید ببریمش تیمارستان به این فکر نمیکنن که چی باعث شده من اینطوری شدم اصلا محبت تو خونه نیست همش فوش همش کتک همش حقارت بی توجهی مامانمم که انگار نه انگار تازشم میگه کاش بمیری منم فقط میخوام یا بمیرم یا از این خونه برم بیرون خیلی به کمک احتیاج دارم خدایا ازت خواهش میکنم منو نجات بده از دست این ادما
منم خیلی از زندگی بدم میاد وقتی که بچه بودم کلاس دوم بودم زیاد اذیت میکردم مامانمم رفت به معلممون گفت معلمم پیش همه بچه های کلاسمون من و دعوا کرد هیچ وقت اون موقع رو یادم نمیره انگار یه نفر داشت من و خفه میکرد بزرگ تر هم شدم الان پانزده سالمه هیچ محبتی تا همون یچگیم از مامانم ندیدم یه روز بهم گفت که داداشم و بیشتر از من دوست داره واقعا دلم شکست بابام چون شغلش آزاده دیر میاد بخاطر همین مامانم باهاش بحث میکنه یه بار از دستشون گریه کردم بعد مامانم متوجه شد و دیگه ساکت شدن و گفتن ما الکی گریه میکنیم ولی واقعا از زندگیم متنفرم خیلی خیلی از زندگی متنفرم
من پدرم از بچگی همیشه سر کار بود توی خونه هم که بود هیچ وقت محبتی ازشچ ندیدم
مامانمم به جای حمایت از من هر وقت کار بدی می کردم منو می زد
شاید نتونید باور کنید ولی یه بار بچه بودم یه کار بدی کرده بودم بعدم به حالت قهر روی شکم خوابیده بودم مامانم اومد روم وایساد خیلی لحظات بدی بود همش گفتم غلط کردم
آخه داشتم خفه می شدم مامانمم انگار نه انگار
به خدا نمی تونم ببخشمشون
نه مامانمو نه بابامو
پسرخاله هام توی بچگیم همش منو می زدن از همشون متنفرم
البته خب... مادر که اونجوری باشه دیگه از کس دیگه ای نمیشه توقع خوب بودن داشت
تا حالا یه بار میخواستم خودکشی کنم یکی از دوستام جلومو گرفت
کاش هیچ وقت دنیا نیومده بودم
کاش یه نفر بود که نجاتم بده و کمکم کنه
هزاران نفر توی زندگیم بودن که میتونستن کمکم کنن ولی به جای کمک زخم می زدن بهم
اگه میتونستم اون زخمای روحیمو نشون بدم غیر قابل تصور میشه اون صحنه
من هم واقعا همش به خودم میگم کاش به دنیا نمیودم همش به خودم میگم شیر گاز اتاقم و باز کنم تا خفه بشم بدون هیچ دردی ولی اینجوری خودم باعث مرگم میشم بابام هیچ توجهی به من نداره همش وقتی میخوام حرف بزنم میگه ساکت دارم فیلم میبینم سر یه چیز کوچک همش سرم بلند داد میزنه و بهم فونش پیده دیگه از دستش خسته شدم همش به خودم میگم کاش بابا نداشتم بیرون هم که اصلا نمیریم مگه این که با مامانم برم بیرون و بیام سه تا خواهر بزرگ تر از خودم دارم که اونا ازدواج کردن من ۱۳ سالمه انگار اصلا افسرده شدم خیلی از زندگی خسته هستم همش دعا میکنم که بمیرم
همیشه مادر بزرگم میگفت مادر هر موقع زن گرفتی اگه خواستی زندگی خوبی داشته باشی به خانومت احترام بگذار اگه هم می خواهی بد بخت باشی بر عکسش را انجام بده .الان ۱۲سال ازدواج کردم وواقعابهش احترام می گذارم از من به همه ی شما نصیحت خانوم ها خیلی حساس ولی خیلی هم مهربان اگه بهشون احترام بگذارید واقعا براتون از همه لحاظ جبران میکنند اگه می خواهید زندگی زیبا و بچه های آرامی داشته باشید در یک کلام فقط به خانومتون توجه کنید چون یک خانوم خانه دار از صبح تا شب در خانه با بچه ها خسته میشه و شب که به محبت ما نیاز داره ما حوصله نداشته باشیم واقعا اوج نامردیه در یک کلام زندگی زیبابا همسری آرام
سارای عزیزم سلام منم تو زندگی فقدان شدید محبت ودرنتیجه شکستهای زیادی بخاطر بی توجهی والدین داشتم عزیزم بخدا توکل کن نماز و قرآن زیاد بخون وتا میتونی تلاش کن و خودت نجات بده و از سختیهات درس بگیر و آیندت بساز یقین داشته باش ایمان امید بخداوتلاش سرنوشتت عوض میکنه موفق باشی عزیزدلم
ناشناس
۰۵:۳۵ ۲۷ مرداد ۱۳۹۶
ای کاش این مطلب قبل اتفاق ناگوار زندگیم میخوندم.منم همیشه تا دیروقت سرکار بودم به ندرت همسرودخترمو بیدار میدیدم.تا اینکه باکمال ناباوری متوجه خیانت همسرم شدم که فریب حرفهای محبت امیز یه نامردوخورده بودو .............بقیش بماند.
فقط خواستم بگم مرداهای متاهل برونن بازنتون مث ملکه رفتارکنیین حتی اگه لایقش نبودامامطمعا باشین میادروزی که لایقش میشه.
آخ قلبم من شکست عشقی خوردم در این رابطه مطلب بذارید چطور آروم شم خیلی افسرده و حس شدید تنهایی دارم هرجا میرم بازم حس تنهایی دارم با هرکس حرف میزنم اما فایده نداره
منم یکم از خودم طرف داری میکنم میگه این دیونه روانی باید ببریمش تیمارستان به این فکر نمیکنن که چی باعث شده من اینطوری شدم اصلا محبت تو خونه نیست همش فوش همش کتک همش حقارت بی توجهی مامانمم که انگار نه انگار تازشم میگه کاش بمیری منم فقط میخوام یا بمیرم یا از این خونه برم بیرون خیلی به کمک احتیاج دارم خدایا ازت خواهش میکنم منو نجات بده از دست این ادما
مامانمم به جای حمایت از من هر وقت کار بدی می کردم منو می زد
شاید نتونید باور کنید ولی یه بار بچه بودم یه کار بدی کرده بودم بعدم به حالت قهر روی شکم خوابیده بودم مامانم اومد روم وایساد خیلی لحظات بدی بود همش گفتم غلط کردم
آخه داشتم خفه می شدم مامانمم انگار نه انگار
به خدا نمی تونم ببخشمشون
نه مامانمو نه بابامو
پسرخاله هام توی بچگیم همش منو می زدن از همشون متنفرم
البته خب... مادر که اونجوری باشه دیگه از کس دیگه ای نمیشه توقع خوب بودن داشت
تا حالا یه بار میخواستم خودکشی کنم یکی از دوستام جلومو گرفت
کاش هیچ وقت دنیا نیومده بودم
کاش یه نفر بود که نجاتم بده و کمکم کنه
هزاران نفر توی زندگیم بودن که میتونستن کمکم کنن ولی به جای کمک زخم می زدن بهم
اگه میتونستم اون زخمای روحیمو نشون بدم غیر قابل تصور میشه اون صحنه
فقط خواستم بگم مرداهای متاهل برونن بازنتون مث ملکه رفتارکنیین حتی اگه لایقش نبودامامطمعا باشین میادروزی که لایقش میشه.