من از ی دوست داشتم قبل باهم رفیق بودیم ولی الان رفیق نیستیم من رد میشم از کوچه شون هی سلام میکنه بهم میخوام از دست این بشر منو راحت کننید ی کاری بگید که من انجام بدم این دیگع بهم سلام نکنه
منم یه بابا دارم که به مامانم تهمت خیانت زده و زندگیمون یه ساله که به گند کشیده شده هر فحش و ناسزایی که از دهنش درمیاد یواشکی مامانم بارش میکنه و منو کتک میزنه
اکثر نظراتی که دادین با جسارت حل میشه البته جسارت رو کاغذ سادس خیلیا به خاطر رو دربایستی و اینا نمیتونن اینکارو بکنن ولی خودت پیش خودت فکر کن چقدر تحمل داری؟بزن بیرون و دور شو ازشون مستقل شو ..
سلام متاسفانه دوماهه مادربزرگم با ما هم خونه شده. صداش خیلی اذیت کننده هست با اینکه بعضی کارها را میتونه خودش انجام بده مثلا چراغ خواب رو خاموش کنه و ... اما با صدای بلند و تکرار زیاد هر روز میخواد ما براش انجام بدیم از طرفی از بیکاری هر دقیقه ما را به بهانه های مختلف صدا میزنه کیفیت زندگی ام خوب بود خوب تر شد:(
بدتر اینکه بعضی وقتا جیغ میزنه حلاصه هر چی میخواد باید در همان دقیقه براش فراهم بشه
به نظر من حتی راه هم میتونه بره فقط کمرش درد داره ولی در حال حاضر مادر من که عروس ایشون باشه هر شب پوشک شون میکنه و به نظر این مادربزرگ من فکر کرده همه خدمتکارش هستند
واقعا این زندگی برای من ازار دهنده هست و نمی تونم کاری هم کنم
به خدا من گناهی ندارم که گیر دو تا پسر خاله ی آزار دهنده شدم من چه گناهی کردم اونا همش منو اذیت میکننن و از گذشته ی من هیچی نمیدونند و هی تهمت میزنند و وقتی مامانم تز من ناراحته ویشن آتیش بیار معرکه
سلام چندوقتی ازشر یک نفرخلاص شدم ولی انگارکسایی دیگرکه دوستای شوهرمنن طوری میان به خانه ام که من باوجوددوربین وحضورم نمیفهمم ازامدنشان وموندنشان به خانه ام امروزصدای نااشنایی موقع درازکشیدنم توتخت شنیدم که گفت مگه ماچه کارش میکنیم که بعدرفتم توحیاط دیدم خودش شوهرم باهم رفتن ازخانه من چه کارکنم ازاین بابت
سلام چندوقتی ازشر یک نفرخلاص شدم ولی انگارکسایی دیگرکه دوستای شوهرمنن طوری میان به خانه ام که من باوجوددوربین وحضورم نمیفهمم ازامدنشان وموندنشان به خانه ام امروزصدای نااشنایی موقع درازکشیدنم توتخت شنیدم که گفت مگه ماچه کارش میکنیم که بعدرفتم توحیاط دیدم خودش شوهرم باهم رفتن ازخانه من چه کارکنم ازاین بابت
من کسی رو دارم در دور واطرافم که خیلی حسود وبا سیاسته به طوری که من تا مدتها متوجه حسادت او به خودم نبودم سعی کردم با اون مدارا کنم اما سعی وتلاش خودش وهمینطور مادرش برای به پایین کشوندن من بیشتر از قبل هم شده نمی دونم باید چی کار کنم والان از کمک کردن ومدارا کردن با اون وخانواده اش احساس گناه میکنم و فکر میکنم من به خودم بدهکارم
بدتر اینکه بعضی وقتا جیغ میزنه حلاصه هر چی میخواد باید در همان دقیقه براش فراهم بشه
به نظر من حتی راه هم میتونه بره فقط کمرش درد داره ولی در حال حاضر مادر من که عروس ایشون باشه هر شب پوشک شون میکنه و به نظر این مادربزرگ من فکر کرده همه خدمتکارش هستند
واقعا این زندگی برای من ازار دهنده هست و نمی تونم کاری هم کنم