ظاهراً جهان ارزشی برای نویسنده ها قائل نیست. حتی اگر نویسنده ی ترسناکترین داستان کوتاه و کوتاه ترین داستان ترسناک باشی!
انسان های با استعداد، گنجینه های تاریخ هستند؛ جهان لیاقت داشتن این گنج ها را ندارد؛ همان بهتر که زیر خاک باشند!
پدر: پسر عزیزم فردا با هم میریم تا تو رو توی دانشگاه ثبت نام کنیم.
پسر: آخه باباجون من اصلاً علاقه ای به دانشگاه ندارم. من آرزو دارم وارد بازار کار بشم و یه کارگاه تولیدی راه بندازم و به رونق اقتصادی کمک کنم.
پدر: آرزوی قشنگی داری پسر عزیزم ! اما اگه به دانشگاه نری، باید بری سربازی. پس بهتره که فعلاً ۱۰ سال از عمرت رو برای گرفتن مدرک لیسانس و فوق لیسانس و دکتری سپری کنی؛ شاید تا اون زمان قانون سربازی حرفه ای تصویب شد.
پسر: ولی تا اون موقع من ۳۰ ساله میشم و دیگه شور و شوق راه انداختن کسب و کار و تشکیل خانواده و ... رو نخواهم داشت.
پدر: پس برو سربازی.
و اینگونه بود که پسرک آن شب را با گریه در فکر آرزوهای از دست رفته اش سپری کرد و صبح فردا به همراه پدرش راهی دانشگاه شد تا ثبت نام کند.
فقط یه نویسنده قابل میتونه تشخیص بده چطوری برای بیان این چند کلمه و کنار هم قرار دادنشون هوش به کار رفته واقعا از حسن انتخابتون ممنون از این مدل مطالب زیاد بگذارید.
اما هیچ ناشری این کتاب داستانِ یک کلمه ای من رو منتشر نمی کنه.
دانشجوی دوم: آره، ترم های قبلی، برگه های امتحان رو هم میداد من تصحیح کنم اما این ترم نداده.
دانشجوی سوم: اسلایدهای تدریس رو هم قبلاً من آماده می کردم، اما این ترم خبری نبود.
دانشجوی چهارم: یعنی چه اتفاقی میتونه افتاده باشه؟
دانشجوی پنجم: من می ترسم !
دانشجوی سال بالایی: جواب ساده است؛ این ترم قراره همه تون مشروط بشید، به همین خاطر استاد نمیخواد نمکگیرتون شده باشه که با وجدانِ راحت همه رو رد کنه !!!
انسان های با استعداد، گنجینه های تاریخ هستند؛ جهان لیاقت داشتن این گنج ها را ندارد؛ همان بهتر که زیر خاک باشند!
پسر: آخه باباجون من اصلاً علاقه ای به دانشگاه ندارم. من آرزو دارم وارد بازار کار بشم و یه کارگاه تولیدی راه بندازم و به رونق اقتصادی کمک کنم.
پدر: آرزوی قشنگی داری پسر عزیزم ! اما اگه به دانشگاه نری، باید بری سربازی. پس بهتره که فعلاً ۱۰ سال از عمرت رو برای گرفتن مدرک لیسانس و فوق لیسانس و دکتری سپری کنی؛ شاید تا اون زمان قانون سربازی حرفه ای تصویب شد.
پسر: ولی تا اون موقع من ۳۰ ساله میشم و دیگه شور و شوق راه انداختن کسب و کار و تشکیل خانواده و ... رو نخواهم داشت.
پدر: پس برو سربازی.
و اینگونه بود که پسرک آن شب را با گریه در فکر آرزوهای از دست رفته اش سپری کرد و صبح فردا به همراه پدرش راهی دانشگاه شد تا ثبت نام کند.
زندگی در ایران
زندگی در کره شمالی
بابا یه کم غیرت داشته باشید.
اما متاسفانه همیشه موجودات مزاحمی هستند که این آرامش را به هم بزنند.