من خودم از مرگ خوشم نمیاد. از زندگی هم متنفرم. چیزی که دوست دارم، "نبودن" هست. مثل زمانی که هنوز به دنیا نیومده بودم؛ به قول حکیم خیام: ای کاش سوی "عدم" دری یافتمی.
جالبه که خبرنگاران عزیز هیچوقت نمیرن از مسئولین درباره مشکلات سوال کنند. و صبر می کنند تا خود مسئولین هر وقت دوست داشتند حرفی بزنند و خبرنگارها هم اون حرف رو منتشر کنند.
اما نوبت به مردم که می رسه، خود خبرنگارها به صورن فعالانه میکروفون به دست می گیرند و میرن در میان مردم و می پرسند مرگ چه مزه ای داره؟
ممنون از زحمات بیدریغتان.
عموجون دلت خوشه ها. نوجوون دیگه باقی مونده؟ امید کیلو چنده؟ من از روزی که مدرسه م تموم شد و وارد جامعه شدم، حس میکنم یه پیرمرد ۱۰۰ ساله ام. یه جوری دیگه بخوام بگم، آرزو می کنم الان ۱۰۰ سالم بود و تنها کارم، انتظار مرگ بود. اما الان وضعم خیلی بدتره. الان علاوه بر انتظار مرگ، باید یک عمر، بدبختی های این دنیای پوچ و مزخرف رو تحمل کنم. بعدش تازه منتظر مرگ باشم.
چون من و امثال من هیچوقت به هیچ کجا نمیرسیم. همونطور که پدر من و پدربزرگ من و پدران پدربزرگ من، تمام عمرشون صرف یه لقمه نون و یه آلونک برای سپری کردن عمرشون شد. نیاکان من عمرشون تلف شد و بعدش هم مُردند و هیچکس (حتی خود من) نمی دونم اسمشون چی بود و کجا دفن شدن. من هم همین سرنوشت در انتظارمه. بچه که بودم، آرزوهای بچگانه داشتم و فکر می کردم در آینده یک شخص مهم خواهم بود؛ اما گذر زمان کاخ آرزوهای آدم رو ویران میکنه. الان به یقین رسیده ام که من هیچکس نبوده ام و هیچکس هم نخواهم بود. به قول سهراب سپهری، مثل ریگ باد آورده ای هستم که یه روز هم باد من رو خواهد بُرد.
ناشناس
۲۰:۲۲ ۲۶ مرداد ۱۴۰۰
من خودم یه دانش آموزم که میرم سال یازدهم
اینقدر روم در همین سن پایین فشار روانی هستش که دیگه بریدم نمیدونم دیگه چیکار کنم از نظر درسی
ناشناس
۱۷:۱۵ ۲۵ مرداد ۱۴۰۰
شیرین تر از عسل این دنیا واقعا چی داره که بخوایم توش بمونیم.
احلی من العسل
اما نوبت به مردم که می رسه، خود خبرنگارها به صورن فعالانه میکروفون به دست می گیرند و میرن در میان مردم و می پرسند مرگ چه مزه ای داره؟
ممنون از زحمات بیدریغتان.
چون من و امثال من هیچوقت به هیچ کجا نمیرسیم. همونطور که پدر من و پدربزرگ من و پدران پدربزرگ من، تمام عمرشون صرف یه لقمه نون و یه آلونک برای سپری کردن عمرشون شد. نیاکان من عمرشون تلف شد و بعدش هم مُردند و هیچکس (حتی خود من) نمی دونم اسمشون چی بود و کجا دفن شدن. من هم همین سرنوشت در انتظارمه. بچه که بودم، آرزوهای بچگانه داشتم و فکر می کردم در آینده یک شخص مهم خواهم بود؛ اما گذر زمان کاخ آرزوهای آدم رو ویران میکنه. الان به یقین رسیده ام که من هیچکس نبوده ام و هیچکس هم نخواهم بود. به قول سهراب سپهری، مثل ریگ باد آورده ای هستم که یه روز هم باد من رو خواهد بُرد.
اینقدر روم در همین سن پایین فشار روانی هستش که دیگه بریدم نمیدونم دیگه چیکار کنم از نظر درسی