ماااااا مااااااا
من خیلی وقته مسافرت نرفتم ماااااااا
ناشناس
۱۲:۳۶ ۰۵ آبان ۱۴۰۰
یه مثال از اثر پلاسیبو میتونه این باشه که مثلاً شما می خواهید با یه نفر مسابقه بدهید . حالا هر مسابقه ای. اما نمی دونید که اون رقیب تون، چقدر مهارت داره.
بنابراین شما سعی خودتون رو می کنید و تا مرز پیروزی هم جلو میروید. اما یه دفعه یه نفر به شما میگه که این رقیب، خیلی ماهر هست و همیشه قهرمان بوده و همه رو شکست داده. وقتی این حرف ها رو به شما تلقین می کنند، شما که تا نزدیکی پیروزی بودید، روحیه خودتون رو از دست می دید و بازنده میشید. این ماجرا برای خود من اتفاق افتاده.
اون اثر پلاسیبو هم واقعاً خودم بارها تجربه کرده ام. یه چیزی شبیه همون تلقین خودمون هست. مثلاً وقتی توی بچگی می خواستم دوچرخه سواری یاد بگیرم، تعادل نداشتم و بابام پشت دوچرخه رو می گرفت و یواشکی منو رها می کرد تا خودم رکاب بزنم. من تا وقتی که فکر می کردم، بابام هنوز دوچرخه رو گرفته، تعادل داشتم، اما یه لحظه که نگاه می کردم و می دیدم که بابام دوچرخه رو رها کرده، سریع می خوردم زمین !!!
همه شون در ادامه ی هم هستند. و وقتی همه شون رو بخونید، کل ماجرا معلوم میشه.
ناشناس
۱۲:۰۹ ۰۵ آبان ۱۴۰۰
در مورد بحث خمیازه، من یه چیزی رو تجربه کردم که خمیازه تاثیر زیادی روی گرفتگی و باز شدن گوش داره. یعنی گاهی اوقات که گوش آدم دچلر گرفتگی هست، چند بار خمیازه کشیدن یه جورایی باعث میشه قسمت پایین گوش درونی تحت فشار قرار بگیره و نمی دونم چه اتفاقی میفته که گوش آدم باز میشه.
از طرف دیگه، همه مون می دونیم که مایع گوش درونی، وظیفه ی حفظ تعادل آدم رو برعهده داره و جابه جا شدنش باعث سرگیجه و گاهی تهوع میشه. حالا اگر این دو موضوع رو کنار هم قرار بدیم، یه جورایی میشه گفت خمیازه کشیدن روی گوش درونی آدم تاثیر میگذاره و از این طریق روی بحث خستگی یا خواب آلودگی یا سرگیجه تاثیرگذاره.
در مورد پارادکس فرمی، نظریه ابعاد بالاتر (به ویژه بعد چهارم) و همچنین نظریه کرمچاله ها و خطوط زمانی موازی ، شاید بتونه تا حدودی پارادکس فرمی رو حل کنه.
سلام yic ، ممنونم که این داستانک شگفت انگیز (!!!) منو درج کردید. فکر کنم بخش ۱ و بخش ۸ رو من درست ارسال نکرده بودم یا شاید هم چون طولانی بودند، درج نشدند.
من بخش ۱ و بخش ۸ رو کمی خلاصه کردم و می فرستم. چون همه ی بخش ها به هم مربوط هستند و اگه یه بخشی نباشه، کل داستانک ناقص میشه.
راستش این نوع داستان نویسی، یک روش خیلی جالب و جدیده که سعی کردم به صورت تمرینی اینو بنویسم. در این روش داستان نویسی، بخش های مختلف داستان مثل تکه های پازل هستند که هر کدوم به صورت جداگانه هستند اما وقتی تمام این بخش ها کنار همدیگه قرار می گیرند، داستان کامل میشه و یک حالت معمایی داره.
من کلاس دوم هستم و یک داداش بزرگتر دارم که کلاس پنجمه. ما توی روستا زندگی می کنیم. داداش بزرگه ام همیشه درباره موجودات فضایی حرف میزنه و کارتون های فضایی نگاه میکنه و میگه چند روز پیش توی کارخونه ی متروکه، یه موجود ترسناک دیده. داداش بزرگه ام میگه قبلاً هم یه موجود فضایی رو توی زیر زمین خونه مون دیده. ما پاییز و زمستون مدرسه میریم و تابستون ها بعضی روزها توی مزرعه ی خودمون کار می کنیم و بعضی روزها هم توی باغ بابابزرگم بازی می کنیم. بابابزرگم همیشه ماجراهای های ترسناکی تعریف میکنه و میگه قدیم ها موجودات ترسناکی مثل مردزما و آل و دوالپا وجود داشتند که خیلی ترسناک بودند.
چند روز پیش، بابابزرگم پیش یک مرد دیگه نشسته بودند و درباره مردزماها حرف می زدند. اون مرد می گفت که یه شب برای آبیاری به زمین کشاورزی رفته بوده، یکدفعه یه موجود ترسناک به طرفش میاد و میخواد اون رو بخوره. اون هم سریع متوجه میشه که اون موجود ترسناک مردزما هست و خیلی میترسه اما سعی میکنه ترسش رو نشون نده، چون اگه آدم نترسه، مردزما نمی تونه اون رو اذیت کنه اما اگه بترسه دیگه هیچ راه فراری از دست مردزما نداره. بعدش میگفت که با بیل به مردزما حمله کرده و مردزما فرار کرده و اون مرد هم با ترس به روستا برگشته.
داداش اگه این ایده هات رو بفرستی واسه بالیوود و هالیوود از روش فیلم میسازن کلی پولدار میشیا. خلاصه حیف تو هست که ایران بمونی تلف بشی از ایران برو داداش من. خخخخخ
ناشناس
۱۵:۲۳ ۰۵ آبان ۱۴۰۰
کسانی که تخیل ندارند، احتمالاً جزو موجودات فضایی هستند
ناشناس
۱۳:۰۵ ۰۶ آبان ۱۴۰۰
اولا ببین اینا داستانه پس الکی نترس.
دوما درسته داستانه ولی معنیش این نیست که باحال و جالب نباشه.
سوما اونایی که مسخره ت کردن فوق العاده آدمای بی ارزشی هستن. اگه خود طرفو ببینی یه نیم نگاهم بهش نمیندازی.
ناشناس
۱۴:۰۰ ۰۶ آبان ۱۴۰۰
۱۳:۰۵
ممنونم که حداقل یک نفر پیدا شد که از مسخره کردن بدش بیاد.
آخه اگر کسی واقعاً از کامنت دیگران خوشش نمیاد، می تونه نخونه یا بگه من خوشم نمیاد. اما من هر وقت اینجا کامنت گذاشتم، یا قبلاً وبلاگ می نوشتم، همیشه یه عده هستند که میان توهین و مسخره می کنند. آخه چرا واقعاً ؟؟؟
داستان عجیب بخش ۳
۰۹:۲۸ ۰۵ آبان ۱۴۰۰
خونه ی ما توی روستا یه حیاط بزرگ داره که یه طرف حیاط، یک انباری هست که چند پله به سمت پایین داره و شبیه یه زیرزمین هست. وقتی اونجا زندگی می کردیم، دبه های ترشی و خیارشور رو توی اون انباری میگذاشتیم و من و داداش کوچیکه ام همیشه دزدکی میرفتیم و از اونا می خوردیم !!!
یادم هست، یه بار که خودم تنهایی رفته بودم توی انباری ، دیدم یه موجودی شبیه موجودات فضایی داشت از دبه خیارشورها تند تند بر میداشت و می خورد ! چون انباری تاریک بود، من خوب قیافه اش رو ندیدم و فقط سایه اش رو دیدم؛ اما اون وقتی متوجه من شد، خیلی سریع، چندتا خیارشور برداشت و با سرعت خیلی زیاد از انباری بیرون رفت و از بالای دیوار حیاط فرار کرد.
من خودم تا حالا موجودات فضایی رو ندیدم، ولی داداش بزرگهم که کلاس پنجمه اونا رو دیده. یه بار تمام پول توجیبیهام رو جمع کردم و کلی هله هوله خریده بودم و اونا رو توی کمد گذاشتم. شب که خوابیدم و فردا صبح بیدار شدم دیدم تمام هلههولهها خورده شده. داداشم گفت حتماً موجودات فضایی اومدن اونا رو خوردن، آخه موجودات فضایی خیلی هلههوله دوست دارند. من باور نکردم. روز بعدش دوباره یه مقدار هله هوله خریدم و توی کمد گذاشتم، و با داداشم تصمیم گرفتیم که تمام شب بیدار باشیم تا ببینیم کی میاد هله هولهها رو میخوره. من خوابم گرفت اما داداشم می گفت تا صبح بیدار بوده و با چشمای خودش دیده که موجودات فضایی اومدن و دوباره همه چیز رو خوردن. البته چند روز بعدش چند تا از هله هولهها رو توی کوله پشتی داداشم پیدا کردم. ولی داداشم گفت که این هم کار موجودات فضایی بوده که میخواستن من فکر کنم که داداشم اونا رو خورده. اما من زرنگ تر از اونم که گول بخورم. میدونم کار خودِ موجودات فضایی بوده.
من و داداش کوچیکه ام توی مدرسه روستا درس می خونیم. من کلاس پنجمم و داداش کوچیکه ام کلاس دومه. همه میگن داداش کوچیکه ام خیلی درسخونه و همیشه توی امتحان ها نمره ی خوب می گیره ولی من هر کاری می کنم اصلاً حوصله ی درس خوندن ندارم و همیشه مجبورم توی امتحان ها، از روی برگه ی بغل دستی تقلب کنم !!
الانم چند روز دیگه امتحان دارم و اصلاً حوصله ی درس خوندن ندارم. خیلی غمگینم. من همیشه وقتی غمگین میشم، اول میرم از زیرزمین توی حیاطمون، دزدکی کمی ترشی و خیارشور و لواشک بر می دارم !! (آخه من هله هوله های تررررش و خوشششمززززه رو خیلی دوست دارم؛ چند دفعه هم داداش کوچیکه ام رو گول زده ام و هله هوله هاش رو خورده ام) البته اگه مامانم بفهمه، با جارو و دمپایی منو تنبیه می کنه، ولی من خیلی ماهرم و جوری هله هوله ها رو بر می دارم که هیچکس نمیفهمه !!!
بعد از اینکه هله هوله ها رو بردارم، میرم کنار رودخونه ی روستا زیر درخت بزرگ دهکده میشینم و تا غروب هله هوله می خورم و غم و غصه ها رو فراموش می کنم. الانم دارم میرم به سمت انباری زیر زمین تا هله هوله ها رو بردارم !
من یک موجود فضایی هستم که مدتها پیش با سفینه ی فضایی کوچیکم داشتم توی فضا گردش می کردم که یهو سفینه ام خراب شد و مجبور شدم روی کره ی زمین در یک روستا و کنار یک کارخونه ی قدیمی و متروکه فرود بیام. بعد از مدتها، فهمیدم که در این سیاره، موجوداتی به اسم آدم زندگی می کنند و یکی از همین آدم ها که نگهبان اون کارخونه ی قدیمی بود، با من دوست شد و به من اجازه داد که داخل اون کارخونه توی یک انباری که محل نگهداری مرغ و خروس ها بود، زندگی کنم، البته به شرطی که کسی من رو نبینه و من هم قول دادم که روزها داخل اون انباری بمونم و فقط شب ها از انباری بیرون بیام.
ما موجودات فضایی، علاقه ی زیادی به خوراکی های خوشمزه و هله هوله و خیارشور و ترشی داریم و اون نگهبان مهربون هم همیشه برای من هله هوله های خوشمزه میاورد. در مدتی که روی کره ی زمین بودم، سعی کردم با بعضی آدم ها دوست بشم تا شاید آدم ها به من کمک کنند که سفینه ام رو تعمیر کنم و به سیاره ام برگردم، اما آدم ها از من می ترسیدند. مثلاً یک شب یک نفر رو دیدم که توی زمین کشاورزی مشغول آبیاری بود، وقتی به پیش او رفتم، او فکر کرد که من میخوام بخورمش و با بیل به دنبال من افتاد.
یک روز دیگه، نزدیکای غروب که هوا میخواست تاریک بشه، من از توی انباری مرغ و خروس ها بیرون اومدم اما نگهبان کارخونه رو ندیدم، به جایش یک پسربچه توی کارخونه بود که تا من رو دید، فرار کرد داخل اتاق نگهبانی و در رو بست. من فکر می کردم که او شاید بتونه سفینه ی من رو تعمیر کنه، به همین دلیل به سمت اتاق رفتم و سلام کردم اما پسربچه جواب نداد و از اتاق بیرون نیومد. از پنجره ی اتاق نگاهی به داخل انداختم، دیدم خیلی ترسیده و گوشه اتاق نشسته. به سختی از دیوار اتاق بالا رفتم و سعی کردم از دودکش اتاق بهش بگم که من هیولا نیستم اما در همون لحظه، پدر اون بچه با یک قابلمه غذا وارد باغ شد و من هم رفتم و در انباری پنهان شدم.
اینا که اینقدر منفی میدن واقعاً دلیلشون چیه؟؟؟
انتظار دارن همیشه درباره قیمت مرررررغ مطلب نوشته بشه ؟؟؟
یا اینکه فاقد قوه تخیل هستند و فقط مطالب درباره گرونی و بدبختی و مرررغ و تخم مررررغ به ذائقه شون خوش میاد؟؟؟
ناشناس
۰۹:۵۲ ۰۷ آبان ۱۴۰۰
منفی ها نشون میده که این داستانک واقعاً ترسناک و عجیب و شگفت انگیز بوده و این قابلیت رو داره که جزو داستان های شاهکار جهان باشه !
ناشناس
۰۹:۵۴ ۰۷ آبان ۱۴۰۰
ای کسانی که منفی داده اید
.
.
.
.
یه موجود فضایی پشت سرتونه و الان شما رو می خوره !!!
داستان عجیب بخش ۷
۰۹:۲۶ ۰۵ آبان ۱۴۰۰
من معلم یک مدرسه توی یک روستا هستم. آب و هوای روستا خیلی بهتر از شهر هست. منظره های طبیعی روستا هم خیلی زیباست. مدرسه ی روستا در کنار باغ ها قرار داره و در دو طرف مسیر رسیدن به مدرسه، درخت های بزرگ قرار دارند و در یک طرف جاده به صورت موازی، یک رودخانه هست که روی اون، پُل های کوچیکی ساخته شده است.
منظره ی این جاده در چهار فصل سال، بسیار زیبا و دل انگیزه؛ موقع پاییز، روی جاده و رودخونه پر از برگ های زرد هست که زیر پای رهگذرها خش خش می کنند. موقع زمستون که میشه، جاده پر از برف میشه و رودخونه یخ میبنده، اما از زیر یخ و برف ها همچنان آب جریان داره. موقع بهار، درختهای دو طرف جاده شکوفه می زنند و روی آب رودخونه پر از شکوفه های خوشبو میشه. اوایل تابستون هم صدای وزیدن باد بین برگهای درختان و صدای پرنده ها بسیار دلنشین هست.
بچه های مدرسه هم همگی باهوش و درسخون هستند، به خصوص دو تا برادر که یکی شون کلاس دومه و خیلی زرنگ و باهوشه و برادر بزرگه که کلاس پنجمه قبلاً کمی بازیگوش بود و همیشه توی امتحان ها تقلب می کرد ! اما الان چند روزی میشه که این برادر بزرگه هم درسخون شده ! به خصوص چند روز پیش که امتحان گرفتم، اون برادر بزرگه با یک عینک عجیب اومده بود و همه ی سوال ها رو درست جواب داده بود ! دلیلش هم اینه که من معلم بسیار توانمندی هستم و روش های نوین تدریس من باعث شده که اون بچه ها درس رو خوب یاد بگیرند !!
تعجب می کنم اینها که منفی میدن موقع مهد کودک که براشون قصه تعریف می کرده اند، چه واکنشی داشته اند؟؟؟ البته خودم اینجور موارد زیاد دیدم. مثلاً یه جوک برای یکی تعریف می کنی، چند روز بعد می فهمه چی گفتی!!! یا اینکه جوک میگی، طرف شروع میکنه گریه کردن !!!
داستان عجیب بخش ۹
۰۹:۲۵ ۰۵ آبان ۱۴۰۰
من داداش کوچیکه هستم و توی دهه ی ۹۰ به دنیا اومدم. ما دهه نودی ها، خیلی پیشرفته هستیم و از همون دوران نوزادی با گوشی های لمسی و تکنولوژی های پیشرفته آشنا میشیم. من خودم یه دونه گوشی لمسی گنده دارم که صفحه نمایشش اندازه ی نون لواشه !! و از صبح تا شب سرم توی گوشیه !! البته همه اش در حال مطالعه ی مطالب درسی هستم (باور کنید راست میگم) !!!
اون موجود فضایی شکمو با این داداش بزرگه ی تنبلِ من، برام نقشه کشیده بودند که وقتی من خوابیدم، هله هوله های خوششمززه ی من رو بدزند ! اما نمی دونستند که من توی کمد هله هوله ها، دوربین مدار بسته نصب کرده بودم و عکس اون موجود فضایی شکمو رو ذخیره کرده ام !!!
حالا هم به اون موجود فضایی و داداشم گفته ام که باید سه برابر اون هله هوله هایی که برداشتند، برای من بیارند، وگرنه عکس اون موجود فضایی رو میذارم توی شبکه های اجتماعی تا همه اون رو پیدا کنند !!!
پی نوشت:
آخرین خبرها حاکی از آن است که یک مغازه ی هله هوله فروشی مورد سرقت قرار گرفته است ! طبق گفته ی شاهدان عینی، یک موجود فضایی، با عجله کلی هله هوله از این مغازه برداشته و فرار کرده است !!!
سعدی میگفت هنرمند هر جا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند!!!
کامنت ۱۲:۰۷ نشون میده که این حرف سعدی چندان هم درست نیست. خیلی از ما دوست داریم بیشتر درباره قیمت مرغ و تخم مرغ حرف بشنویم.
قضاوت با خودتون.
میرعلی حسینی
۱۴:۳۸ ۰۵ آبان ۱۴۰۰
ماشالله معلومه چقدر پیشرفته این شما دهه90 ها
خدا شفا بده فقط همین
ناشناس
۱۵:۱۶ ۰۵ آبان ۱۴۰۰
اشکال نداره. هر چقدر دوست دارید مسخره کنید و توهین کنید. انتظاری غیر از این هم نمیشه داشت. امثال شما، سعدی و حافظ رو هم مسخره می کنید، من که جای خود دارم.
من خیلی وقته مسافرت نرفتم ماااااااا
بنابراین شما سعی خودتون رو می کنید و تا مرز پیروزی هم جلو میروید. اما یه دفعه یه نفر به شما میگه که این رقیب، خیلی ماهر هست و همیشه قهرمان بوده و همه رو شکست داده. وقتی این حرف ها رو به شما تلقین می کنند، شما که تا نزدیکی پیروزی بودید، روحیه خودتون رو از دست می دید و بازنده میشید. این ماجرا برای خود من اتفاق افتاده.
از طرف دیگه، همه مون می دونیم که مایع گوش درونی، وظیفه ی حفظ تعادل آدم رو برعهده داره و جابه جا شدنش باعث سرگیجه و گاهی تهوع میشه. حالا اگر این دو موضوع رو کنار هم قرار بدیم، یه جورایی میشه گفت خمیازه کشیدن روی گوش درونی آدم تاثیر میگذاره و از این طریق روی بحث خستگی یا خواب آلودگی یا سرگیجه تاثیرگذاره.
من بخش ۱ و بخش ۸ رو کمی خلاصه کردم و می فرستم. چون همه ی بخش ها به هم مربوط هستند و اگه یه بخشی نباشه، کل داستانک ناقص میشه.
راستش این نوع داستان نویسی، یک روش خیلی جالب و جدیده که سعی کردم به صورت تمرینی اینو بنویسم. در این روش داستان نویسی، بخش های مختلف داستان مثل تکه های پازل هستند که هر کدوم به صورت جداگانه هستند اما وقتی تمام این بخش ها کنار همدیگه قرار می گیرند، داستان کامل میشه و یک حالت معمایی داره.
چند روز پیش، بابابزرگم پیش یک مرد دیگه نشسته بودند و درباره مردزماها حرف می زدند. اون مرد می گفت که یه شب برای آبیاری به زمین کشاورزی رفته بوده، یکدفعه یه موجود ترسناک به طرفش میاد و میخواد اون رو بخوره. اون هم سریع متوجه میشه که اون موجود ترسناک مردزما هست و خیلی میترسه اما سعی میکنه ترسش رو نشون نده، چون اگه آدم نترسه، مردزما نمی تونه اون رو اذیت کنه اما اگه بترسه دیگه هیچ راه فراری از دست مردزما نداره. بعدش میگفت که با بیل به مردزما حمله کرده و مردزما فرار کرده و اون مرد هم با ترس به روستا برگشته.
التماس تخیل !!!!
دوما درسته داستانه ولی معنیش این نیست که باحال و جالب نباشه.
سوما اونایی که مسخره ت کردن فوق العاده آدمای بی ارزشی هستن. اگه خود طرفو ببینی یه نیم نگاهم بهش نمیندازی.
ممنونم که حداقل یک نفر پیدا شد که از مسخره کردن بدش بیاد.
آخه اگر کسی واقعاً از کامنت دیگران خوشش نمیاد، می تونه نخونه یا بگه من خوشم نمیاد. اما من هر وقت اینجا کامنت گذاشتم، یا قبلاً وبلاگ می نوشتم، همیشه یه عده هستند که میان توهین و مسخره می کنند. آخه چرا واقعاً ؟؟؟
یادم هست، یه بار که خودم تنهایی رفته بودم توی انباری ، دیدم یه موجودی شبیه موجودات فضایی داشت از دبه خیارشورها تند تند بر میداشت و می خورد ! چون انباری تاریک بود، من خوب قیافه اش رو ندیدم و فقط سایه اش رو دیدم؛ اما اون وقتی متوجه من شد، خیلی سریع، چندتا خیارشور برداشت و با سرعت خیلی زیاد از انباری بیرون رفت و از بالای دیوار حیاط فرار کرد.
الانم چند روز دیگه امتحان دارم و اصلاً حوصله ی درس خوندن ندارم. خیلی غمگینم. من همیشه وقتی غمگین میشم، اول میرم از زیرزمین توی حیاطمون، دزدکی کمی ترشی و خیارشور و لواشک بر می دارم !! (آخه من هله هوله های تررررش و خوشششمززززه رو خیلی دوست دارم؛ چند دفعه هم داداش کوچیکه ام رو گول زده ام و هله هوله هاش رو خورده ام) البته اگه مامانم بفهمه، با جارو و دمپایی منو تنبیه می کنه، ولی من خیلی ماهرم و جوری هله هوله ها رو بر می دارم که هیچکس نمیفهمه !!!
بعد از اینکه هله هوله ها رو بردارم، میرم کنار رودخونه ی روستا زیر درخت بزرگ دهکده میشینم و تا غروب هله هوله می خورم و غم و غصه ها رو فراموش می کنم. الانم دارم میرم به سمت انباری زیر زمین تا هله هوله ها رو بردارم !
ما موجودات فضایی، علاقه ی زیادی به خوراکی های خوشمزه و هله هوله و خیارشور و ترشی داریم و اون نگهبان مهربون هم همیشه برای من هله هوله های خوشمزه میاورد. در مدتی که روی کره ی زمین بودم، سعی کردم با بعضی آدم ها دوست بشم تا شاید آدم ها به من کمک کنند که سفینه ام رو تعمیر کنم و به سیاره ام برگردم، اما آدم ها از من می ترسیدند. مثلاً یک شب یک نفر رو دیدم که توی زمین کشاورزی مشغول آبیاری بود، وقتی به پیش او رفتم، او فکر کرد که من میخوام بخورمش و با بیل به دنبال من افتاد.
یک روز دیگه، نزدیکای غروب که هوا میخواست تاریک بشه، من از توی انباری مرغ و خروس ها بیرون اومدم اما نگهبان کارخونه رو ندیدم، به جایش یک پسربچه توی کارخونه بود که تا من رو دید، فرار کرد داخل اتاق نگهبانی و در رو بست. من فکر می کردم که او شاید بتونه سفینه ی من رو تعمیر کنه، به همین دلیل به سمت اتاق رفتم و سلام کردم اما پسربچه جواب نداد و از اتاق بیرون نیومد. از پنجره ی اتاق نگاهی به داخل انداختم، دیدم خیلی ترسیده و گوشه اتاق نشسته. به سختی از دیوار اتاق بالا رفتم و سعی کردم از دودکش اتاق بهش بگم که من هیولا نیستم اما در همون لحظه، پدر اون بچه با یک قابلمه غذا وارد باغ شد و من هم رفتم و در انباری پنهان شدم.
انتظار دارن همیشه درباره قیمت مرررررغ مطلب نوشته بشه ؟؟؟
یا اینکه فاقد قوه تخیل هستند و فقط مطالب درباره گرونی و بدبختی و مرررغ و تخم مررررغ به ذائقه شون خوش میاد؟؟؟
.
.
.
.
یه موجود فضایی پشت سرتونه و الان شما رو می خوره !!!
منظره ی این جاده در چهار فصل سال، بسیار زیبا و دل انگیزه؛ موقع پاییز، روی جاده و رودخونه پر از برگ های زرد هست که زیر پای رهگذرها خش خش می کنند. موقع زمستون که میشه، جاده پر از برف میشه و رودخونه یخ میبنده، اما از زیر یخ و برف ها همچنان آب جریان داره. موقع بهار، درختهای دو طرف جاده شکوفه می زنند و روی آب رودخونه پر از شکوفه های خوشبو میشه. اوایل تابستون هم صدای وزیدن باد بین برگهای درختان و صدای پرنده ها بسیار دلنشین هست.
بچه های مدرسه هم همگی باهوش و درسخون هستند، به خصوص دو تا برادر که یکی شون کلاس دومه و خیلی زرنگ و باهوشه و برادر بزرگه که کلاس پنجمه قبلاً کمی بازیگوش بود و همیشه توی امتحان ها تقلب می کرد ! اما الان چند روزی میشه که این برادر بزرگه هم درسخون شده ! به خصوص چند روز پیش که امتحان گرفتم، اون برادر بزرگه با یک عینک عجیب اومده بود و همه ی سوال ها رو درست جواب داده بود ! دلیلش هم اینه که من معلم بسیار توانمندی هستم و روش های نوین تدریس من باعث شده که اون بچه ها درس رو خوب یاد بگیرند !!
اون موجود فضایی شکمو با این داداش بزرگه ی تنبلِ من، برام نقشه کشیده بودند که وقتی من خوابیدم، هله هوله های خوششمززه ی من رو بدزند ! اما نمی دونستند که من توی کمد هله هوله ها، دوربین مدار بسته نصب کرده بودم و عکس اون موجود فضایی شکمو رو ذخیره کرده ام !!!
حالا هم به اون موجود فضایی و داداشم گفته ام که باید سه برابر اون هله هوله هایی که برداشتند، برای من بیارند، وگرنه عکس اون موجود فضایی رو میذارم توی شبکه های اجتماعی تا همه اون رو پیدا کنند !!!
پی نوشت:
آخرین خبرها حاکی از آن است که یک مغازه ی هله هوله فروشی مورد سرقت قرار گرفته است ! طبق گفته ی شاهدان عینی، یک موجود فضایی، با عجله کلی هله هوله از این مغازه برداشته و فرار کرده است !!!
کامنت ۱۲:۰۷ نشون میده که این حرف سعدی چندان هم درست نیست. خیلی از ما دوست داریم بیشتر درباره قیمت مرغ و تخم مرغ حرف بشنویم.
قضاوت با خودتون.
خدا شفا بده فقط همین
"معلومه چقدر پیشرفته این شما دهه90 ها"