خانم ها حتما بخوانند؛

این چادر دستم بگرفت و پا به پا برد

به عنوان دفتردار وارد موسسه شدم، وقتی یک ماه تمام شد و دانشگاه شروع شد احساس کردم دوست دارم در موسسه کار کنم و گفتم می مانم . خدا مي داند چرا؟ شايد بعد حضور اجتماعي اش برايم جذابيت داشت از اون موقع به بعد هم می رفتم دانشگاه و هم موسسه.

مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛

حتما با سلسه مطالبی با عنوان "خانم‌ها حتما بخوانند" یا محوریت مسئله حجاب که هر شب در مجله شبانه منتشر می‌شود آشنا هستید.

اگر شما دوستان گرامی نیز مطلب، خاطره،دلنوشته و ... در مورد مسئله حجاب دارید می توانید به ایمیل bashgaheshabaneh@gmail.com ارسال کنید تا با نام خودتان منتشر شود شما حتی می توانید در این بخش مطالب دیگر عزیزان را نقد نکنید.

----------------------------------------------------------------

از لحاظ اعتقادی در خانواده خیلی معمولی بزرگ شده بودم كه در آن برای هیچ کدام از احکام دین بکن و نکنی وجود نداشت. من هم با این تفکر که "هرچیزی جای خودش" بنای رفتاري ام را شکل داده بودم كه در اين تفكر جايگاه اعتقادات و دين و دستورات خدا چيزي بود مثل بقيه ي عرفيات و آداب و رسوم و هر آنچه جو و فضا و حس و حال مي طلبيد؛ یعنی نماز می خواندم، روزه می گرفتم، هر نوع موسیقی را هم گوش می کردم، مجلس عروسی و مجالس گناه آلود هم می رفتم، جاهای زیارتی باچادر بودم، در بقیه مواقع حجاب را كنار مي گذاشتم و .... یک اسلام امریکایی به معنای واقعی...

ويژگي هاي خوبي هم داشتم مثلا به شدت دختر مستقل و خودساخته ای بودم. فکر می کردم خودم به تنهایی قادر به فتح تمام قله های موفقیت هستم، از همان دوران دبیرستان باهدف آنکه مهندس موفقی بشوم رشته ریاضی وفیزیک را انتخاب کردم بعد از آن در دانشگاه در رشته مهندسی برق-الکترونیک مشغول به تحصیل شدم .

اردیبهشت ماه سال دوم دانشگاه که بودم خاله ام یک موسسه فرهنگی قرآنی تاسیس کرد، در تمام فاميل ایشان تنها فردي بود که در این فضا سیر می کرد سالها قبل متحول شده بود و به شدت بر اعتقاداتش پايبند و در آن جهت فعال بود، شهریور ماه تابستان همان سال با من تماس گرفت و گفت میشه یک ماه بیای کمکم کنی، دفتردارم دیگه نمی تونه بیاد منم فرد مطمئنی هنوز پیدانکردم، فقط میخوای بیای چون موسسه قرآنی با چادر بیا. اين از شرايط اينجاست.

هنوز هم نمی دونم چرا اون روز پای تلفن خواسته خالم رو اونم با شرط چادر پوشیدن اجابت کردم....

به عنوان دفتردار وارد موسسه شدم، وقتی یک ماه تمام شد و دانشگاه شروع شد احساس کردم دوست دارم در موسسه کار کنم و گفتم می مانم . خدا مي داند چرا؟ شايد بعد حضور اجتماعي اش برايم جذابيت داشت از اون موقع به بعد هم می رفتم دانشگاه و هم موسسه. گاهی که از دانشگاه مستقیم می امدم موسسه چادرم رو مچاله می کردم داخل کیفم وبعد نزدیک موسسه سرم می کردم.

بارها وبارها در مسیر رفتن به موسسه به خودم می گفتم رضوان! برای چی داری میری اینجا، جایی که هیچ ربطی به تو نداره، تو مگه نمی خوای مهندس بشی مگه نمی خوای بری خارج از کشور؟ همه اش به خودم می گفتم یک روزی که دارم به عنوان یک مهندس موفق فعالیت می کنم به این روزها فکر می کنم و همه اش خاطره شده برام. با همین دلداری هایی که به خودم می دادم 3سال در موسسه مشغول بودم، کلاس احکام، تفسیر، صوت و لحن و... هر روز در موسسه برپا بود و من حتی میل به گوش کردن این مباحث هم نداشتم و فقط کار اجرایی انجام می دادم.

در طول اينمدت با توجه به اينكه ميخواستم در همه چيز كامل و عالي و برتر باشم گاهي به مسائلي فكر مي كردم مثلا حالا که اینقدر توصیه می کنند به نماز اول وقت ، من كه نماز مي خوانم بيايم و آن را به بهترين شكل و در اول وقت بخوانم. سعی می کردم کمتر دروغ بگم، کمتر غیبت کنم، دیگه خیلی از رفتن به مجالس عروسی آنچنانی لذت نمی بردم و من علت هیچ کدام از این رفتارها را نمی دانستم و متوجه این تغییر حالم هم نبودم...اما نسبت به همه ي اين موارد به خاطر گناه بودنشان نبود كه تارك يا بي ميل شده بودم، بلكه آنها را بد يا حداقل غير مفيد مي دانستم . شايد براي همين هيچ كدامش را كامل ترك نكرده بودم چون گاهي پيش مي آمد كه بعضي از همين ها به نظرم مفيد جلوه كند اگرچه حالم را بد ميكرد. در اين بين حجاب باقي مانده بود چون بد بودن بدحجابي ام را قبول نداشتم.

عاشق مطالعه بودم تقریبا اکثر کتاب های خوب ولی دور از فضای مذهبی را مطالعه کرده بودم، اکثر کتاب های موفقیت،رمان های معروف  و....

بهمن ماه سال آخر تحصیلم برای ارائه رزومه و صحبت کردن برای شروع کار در یک شرکت بین المللی که صادر کننده يك محصول ويژه و تنها كارخانه ي بزرگ از نوع خودش در ايران بود ، به تهران رفتم و قرار بر این شد که بعد از تعطیلات عید من برای کارهای نهایی به آنجا مراجعه کنم، برنامه ریزی 5ساله من این بود که در طی 5سال که در شرکت فعالیت می کنم زبانم راقوی کنم و بعد برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برم. اما....

اوایل اسفند ماه یک شب هرچقدر سعی می کردم بخوابم نتوانستم این اتفاق شاید برای من سالی یکبار و گاهی اصلا پیش نیاد که بی خوابی به سرم بزند. علاوه بر بی خوابی حال عجیبی داشتم یک بغض بی علت تو گلوم بود شایدم همون حالم باعث بی خوابیم شده بود. شنيده بودم نماز شبي وجود دارد در آن موقع شب كه نه مي توانستم با كسي حرف بزنم نه جايي بروم تنها کاری که به ذهنم رسید اين بود كه بلند شوم و وضو بگيرم... ساعت حدود 2.5 نیمه شب بود وقتی سر سجاده قرار گرفتم اصلا نمازی شروع نشد فقط گریه بود و گریه. گریه اي که علتش رو نمی دونستم، توی اون لحظات که از نظر من یک لحظه منحصر به فردی ست که برای هر کسی یه جوری پیش میاد انگار فاصله ام با خدا خیلی کم بود و تنها مسئله گفتگوی من و خدا در اون لحظه حجابم بود، در آن زمان و در آن موقعيت حس كردم حجاب آن چيزي بود كه علنا خلاف دستور دين تركش كرده بودم. حس می کردم خدا داره حجت رو برمن تموم می کنه که تاکی؟!تا کی می خوای ادامه بدی، هنوز نمی خوای باحجاب بشی ومن فقط اشک می ریختم...یک لحظه احساس کردم ازم هیچی باقی نمونده انگار فقط یک لایه بیرونی نازک تمام درونم مثل فروپاشی یک کوه فرو ریخت...

صبح که از خواب بیدار شدم احساس می کردم دیگه نمی تونم بدون حجاب از خانه بیرون برم صبح كه بايد مي رفتم موسسه و مثل هميشه با چادر رفتم. عصر كه مي خواستم بيرون بروم نتوانستم مثل بقيه ي مواقع بروم نخواستم حتي به حجاب معمولي اكتفا كنم چادر سرم كردم. باز دودل بودم نكند پشيمان بشوم چند روز بعد اعلام کردم که من از تعطیلات عید باچهره متفاوتی بیرون میرم، غافل از اینکه کاری که خدا بادلم کرده بود دیگه حتی نتونستم لحظه ای باخودم کنار بیام که بی حجاب باشم يا حتي حجاب برتر نداشته باشم...دنیا برام یک رنگ وبوی دیگه ای گرفت...حال عجیبی داشتم یه حسی بین زمین وآسمون بودن حس می کردم رحمت خدا من رو در آغوش گرفته...

اوایل فکر می کردم خب اتفاقی نیافتاده که فقط چادر سرم اومده، فکر می کردم هنوز می تونم همون آدم سابق باشم، هر مجلسی برم، هر حرفی بزنم، اما دیدم نه اینجوری نیست تغییر ظاهرم فقط گوشه ای از تحول عظیم درونم بود اونقدر عظیم که جزئيات زندگي تا بزرگترين اهداف مرا تحت تاثير قرار داد. حالا هدفهاي بلندتري داشتم و افق هاي بزرگتري را مي ديدم كه اهداف قبلي برايم بزرگي اش را از دست داده بود و اولويتهايم تغيير كرده بود مثلا ميدانستم براي آن شغل نمي توانم مثل حالا محجبه باشم، كنارش گذاشتم. اصلا روی تمام برنامه هایی که چیده بودم یه خط کشیدم و از اول برنامه ریختم . حالا روي همه چيز دقت مي كردم چه كاري واقعا مرا به او نزديك ميكند؟ چه كاري دور مي كند؟ به چه دليل مي خواهم فلان كار را انجام بدهم؟ چه كاري چه حرفي چه نيتي براي ايمانم، روحيه ام، توانم، بندگي ام چه اثري دارد؟

خب همه چيز هم اينقدر سريع اتفاق نيفتاد حتي در مورد حجاب . از اول كه اينطوري نبودم. اول چادري شدم يك چادري شيك با روسري هاي جذاب ، بعد فهميدم كه قرار است اين حجاب به گونه اي زينت نشود كه نگاه را جلب كند باز سخت بود پاگذاشتن روي تمام بهانه هاي نفس كه اگر روسري جذاب مي پوشي مراقب باشي لبه اش از زير چادر بيرون نزند و من خيلي سخت اما بسيار لذت بخش اين مرحله را طي كردم.

هنوز موسسه فعالیت می کنم در حالی که از قدم به قدم اومدنم لذت می برم،حالا می فهمم اصلا من به این موسسه وبه این راه ربط داشتم....

اونقدر که اطرافیان از تغییراتم تعجب می کردند خودم در حیرت بیشتری بودم، بهم می گفتند خانم مهندس از راه بدر... فقط از خدا می خواستم حالا که تا اینجا آوردم رهام نکنه ،غافل از اینکه هیچ وقت رها نشده بودم (( این رو وقتی یاد سفرم به راهیان نور افتادم فهمیدم زمانی که دانشجو بودم (قبل ازاینکه در موسسه مشغول بشم)به بچه ها سپرده بودم اسمم رو برای اردوی راهیان نور بنویسند از سرکنجکاوی می خواستم بدونم چه خبره که همه میرن....اتفاقا بچه ها فراموش کرده بودند من رو ثبت نام کنند جمعه غروب که فرداش عازم بودن یکی از دوستان زنگ زد وگفت همین الان یکی انصراف داده میای ومن یکهویی عازم راهیان نور شدم))معتقدم همه سفر راهیان نفس به نفسش زیر نظر آقا ومولامون صاحب الزمان(عج)این رو هر کسی رفته باشه حس کرده... نه من رها شده نبودم و هرگز هم رها نشدم سه ماه بعد از چادری شدنم یک گروه از اساتید از مشهد برای تدریس یک دوره در موسسه ما حضور پیدا کردند من بدون اطلاع از محتوای دوره در آن قرار گرفتم وباز مراحل بعدي قدم به قدم طي شد تا الان كه به مدت دو سال که مهمان سفره امام رضا(علیه الاسلام)در مدارس، دانشگاه ها،...به عنوان مدرس حجاب باتمام وجودم تبلیغ حجاب می کنم.

دوست خوبم به قول شهید آوینی من از راه رفته با تو سخن می گویم، از راهی که رفتم و چیزی نداشت و از راهی که پیدا کردم و سراسر خیر و برکت و پر از حضور خداست من تازه معنای واقعی زندگی را فهمیدم معناي زندگي كردن را براي هدفي كه برايش آفريده شديم . همه چيز اينجاست و وجودش حقيقت است نه مجازي نه كذايي نه آسيب زا، زيبايي اش حقيقي ست ، احساس شخصيتش ، نفع و رفع نيازش ، رشد و پيشرفتش ، مشغله و مفيد بودنش، عشق و وفاداري اش، لذت بردنش، و خلاصه زندگي كردنش حقيقي ست و مطابق روحيه و فطرت و هويت واقعي ام و من انگار دوسال واندی است که متولد شدم... تاریخ تولد آدم ها مهم نیست، تاریخ تحولشون مهمه.
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
سید علی
۲۰:۴۶ ۱۶ آذر ۱۳۹۳
عالی بود وآموزنده!!!دقیقا درست میفرمایند این تغییر و تحولات برای همه آحاد بشر ملموس است ،وخداوند رحمان ورحیم دنبال بهانه ای میگردد که انسان بیچاره غرق در نفسانیات را نجات بده اما گاهی خاک به سر من انسان(خودمو میگم) میشود که حتی برای نجات ابدی ام حتی یک بهانه هم دست خدای خودم نمیدهم.عینا مثال شرکت در یک کلاسی که استاد قصد دارد فرمالیته نمره همه شاگردانشو بده اما بیچاره اون شاگرد یا دانشجو حتی در کلاس هم شرکت نمیکنه تا لااقل یک بهانه دست استاد بده که نمره شو بگیره.برای این خواهر گلم آرزوی موفقیت و ثبات قدم از خداوند آرزومندم
Iran (Islamic Republic of)
مجتبی از خرم اباد
۱۹:۱۴ ۱۶ آذر ۱۳۹۳
کاش به حجاب بیشتر توجه می شد تا اخبار امریکا
آخرین اخبار