۱۶ آذر روز دانشجو است و زندگی خوابگاهی جزئی جدا نشدنی از زندگی دانشجوهاست که به هرکس نسخه جدیدی از خودش را تحویل می‌دهد.

باشگاه خبرنگاران جوان - ۱۶ آذر روز دانشجو است و زندگی خوابگاهی جزئی جدا نشدنی از زندگی دانشجوهاست که به هرکس نسخه جدیدی از خودش را تحویل می‌دهد!با تعداد از دانشجوهای خوابگاهی درباره تجربه شخصی‌شان از این زندگی صحبت کردیم.

یک کف دست نان چند؟

مریم دانشجوی سال چهارم کارشناسی پیوسته فیزیک گفت: «من تک بچه بودم و دختر دردانه خانه. اولش که قرار شد بروم خوابگاه، خانواده ناراضی بودند. برعکس آنها من برای اسباب کشی به خوابگاه لحظه شماری می‌کردم. هروقت می‌خواستم از خانه بیرون بروم؛ مادرم از بالکن نگاهم می‌کرد! حالا دخترش راهی اتاقی ده نفره در شهری دیگر می‌شد. آنجا خیلی زود فهمیدم دوره زندگی لای پر قو به پایان رسیده. برای اولین بار باید خرید می‌کردم. وقتی برای خرید ‌رفتم با دیدن قیمت‌ها شوکه ‌شدم! همه چیز از تصور من گران‌تر بود.

انگار تا آن روز من روی زمین زندگی نکرده نبودم. دیگر شده بودم مثل باباها! قیمت همه چیز را قبل خرید نگاه می‌کردم و توی موبایلم قیمت‌ها را جمع می‌زدم. یک خرید عادی از سوپرمارکت کلی طول می‌کشید. کم کم دیدم دلم نمی‌آید پولم را این طور خرج کنم. گفتم نان از همه چیز بهتر است. ارزان و شکم سیر کن! به خودم گفتم مگر غذای سلف چقدر داغان است؟! با یک کف دست نان می‌دهم برود پایین.هر ماه چندتا بسته ساقه طلایی هم می‌خریدم برای روزهای آخر هفته که سلف غذا نمی‌داد. ساقه طلایی و سنگگ می‌خوردم. الان که به ساقه طلایی فکر می‌کنم؛ دلم بالا می‌آید ولی آن موقع یک روش خاص اقتصاد مقاومتی را با آن ساخته بودم.»

سویای پرنده

سمانه دانشجوی سال دوم زبان و ادبیات فارسی گفت: «من در خانه خودمان هیچ مدل کاری نکرده بودم. به خوابگاه که آمدم دیدم اینجا اگر از گرسنگی بمیری هم کسی یک لقمه غذا برایت نمی‌آورد. با پختن ماکارونی شروع کردم. یکی از بچه‌ها گفت باید اول سویا را خیس کنم. ایستاده بودم پای میز. نمی‌دانم چه شد. فکر می‌کنم بسته سویا را از ته فشار دادم که وقتی بازش کردم ترکید! سویاها مثل ستاره رفتند هوا و مثل باران همه جای اتاق فرود آمدند! عکس آن لحظه را بچه‌ها گرفتند. محصول نهایی آن شب قابلمه‌ پر از سویایی بود با یک مشت ماکارونی خشکیده. هرکس از غذایم خورد، به سختی فرستادش پایین. فقط یکی از هم‌اتاقی‌هایم ازم تعریف کرد و گفت برای شروع خیلی خوب بوده کارم. هرچند خودم هم حالم بهم می‌خورد! این شروع آشپزی من بود. حالا دیگر مرغی درست می‌کنم که در خوابگاه برایش سر و دست می‌شکنند.»

ویروس رفاقت

بهناز دانشجوی سال سوم حسابداری گفت:«تب داشتم! آنقدر حالم بد بود که استادهایم را توی اتاق بالاسرم می‌دیدم. دوتا از هم‌اتاقی‌هایم آژانس گرفتند و تا مطب دکتر با من آمدند. وقتی بهم سرم وصل شد به چهره‌های نگرانشان نگاه کردم. یادم آمد اول سال وقتی رفتم توی اتاق جدید و دیدم آویز با چند پارچه چادر پر شده؛ به خودم گفتم بدبخت شدی بهناز خانم!

اولش کیف لوازم آرایشم را می‌بردم توی حمام آرایش کنم و بعد بروم دانشگاه. هر لحظه منتظر بودم دعوایشان با من شروع شود. ولی این طوری نشد. هم اتاقی‌هایم عضو بسیج و هیئت دانشجویی بودند. از سال قبل هم را پیدا کرده بودند. با این وجود هیچ وقت به خاطر تفاوت ظاهری به من توهینی نکردند. آن روز وقتی برگشتیم خوابگاه برایم سوپ و شلغم پخته بودند. خیلی وقت‌ها به بهانه خرید پذیرایی جلسه زیارت عاشورا که هفته‌ای یک بار در نمازخانه داشتیم، مرا با خود می‌بردند بیرون تا در شهر جدید تنها نباشم. حالا سه سال گذشته و یکی از چادرهای روی چوب رختی اتاق، مال من است.»

هواداران دو تیم در یک کاسه تخمه خوردند!

ریحانه دانشجوی سال چهارم شیمی گفت: «اولین بار بود که دربی را با طرفداران استقلال تماشا می‌کردم. همان بیست دقیقه اول بازی سه بار در اتاق دعوا شد! امکانات کم بود و با یک موبایل کنار هم اتاقی‌ها دربی را تماشا می‌کردیم. وقتی تیم ما گل خورد قابلیت این را داشتم که همه استقلالی‌های اتاق را کتک بزنم. بعد گل پرسپولیس پریدم روی تخت بالایی و از آنجا شیپور زدم! زندگی در خوابگاه کنار بچه‌هایی از ادیان مختلف و دخترهای جوانی که هر کدام دنیا را به روش خودشان نگاه می‌کردند، باعث شد تعصب من تقریبا در همه چیز شکسته شود. من با ریحانه سال اول خیلی فرق کرده‌ام. آن وقت‌ها تاب شنیدن نظر مخالف خودم را نداشتم. به نظرم می‌آمد همه مخالف‌های من کمتر می‌فهمند. حالا اما می‌دانم باید گوش شنوا داشته باشم و تفاوت آدم‌ها را بپذیرم.»

منبع: فارس

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار