باشگاه خبرنگاران جوان - قدرت بدنی، شجاعت، نبود راهنما، رفقای نااهل و... همه دست به دست هم داد و انسانی بار آمد که کسی جلودارش نبود: هر شب کاباره، دعوا، چاقوکشی و... .
پدر نداشت. از کسی هم حساب نمیبرد. مادر پیرش هم کاری نمیتوانست بکند. اشک میریخت و برای فرزندش دعا میکرد: خدایا! پسرم را ببخش، عاقبتبهخیرش کن، از سربازان امام زمانش قرار بده.
دیگران به او میخندیدند اما او میدانست که سلاح مؤمن دعاست. کاری نمیتوانست بکند الا دعا. همیشه میگفت: خدایا! فرزندم را به تو سپردم، همه چیز به دست توست، هدایت به وسیله توست؛ پسرم را نجات بده!
زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت، تا اینکه دعاهای مادر پیرش اثر کرد. مسیحانفسی آمد و از انفاس خوشش مسیر زندگی شاهرخ تغییر کرد. بهمن ۱۳۵۷ بود که شاهرخ روز و شب میگفت: فقط امام، فقط خمینی.
وقتی در تلویزیون صحبتهای امام پخش میشد، با احترام مینشست، اشک میریخت و با دل و جان گوش میکرد. میگفت: عظمت را اگر خدا بدهد، میشود خمینی که با یک عبا و یک عمامه آمد اما عظمت پوشالی شاه را از بین برد.
همیشه میگفت: هرچه امام بگوید، همان است. حرف امام برای او فصلالخطاب بود. برای همین روی سینهاش خالکوبی کرده بود: فدایت شوم خمینی.
منبع: کانال تلگرامی آب و آتش