تقي دژاکام در وبلاگ اب و اتش نوشت:در میان کسانی که در ضلع شمالی هستند یعنی سرداران و فرماندهان بزرگ جنگ، شهید بروجردی، همت و از همه بیشتر چمران مرا به خودشان می کشانند و بیشتر از همه جا توقف می کنم.
به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران،بدون هیچ مناسبتی راه افتادم و رفتم. مدتها بود که دلم گرفته بود و باید میرفتم. صبح زود، نمازم را که خواندم و صبحانه را که خوردم، رفتم سر وقت سه چهار برگی که از دفتری قدیمی پاره کرده بودم و لابد خود آن دفتر را دور انداختهام؛ برگهایی که اسم و مشخصات همهشان را نوشته بودم و در اولین صفحه آن با جوهر آبی این بیت را خوشنویسی کرده بودم:
بودم آنروز من از طایفه دُرد کشان
که نه از تاک نشان بود و نه از تاکنشان!
از مترو که پیاده شدم راه افتادم طرف مرقد امام. امامی که هر وقت کم میآورم یاد آن حرف استادم میافتم که برو و از مردانگی او مدد بگیر. بعدش آن کاغذها را باز کردم و تصمیم گرفتم تک تکشان را بروم و سر بزنم. خیلی وقت است که حالی ازشان نپرسیدهام. حتی به آنهایی که از کودکیام تاکنون دیگر سراغشان نرفته بودم هم رفتم و برایشان فاتحه خواندم. فکر کنم هیچ کدام از فامیلهای دور و نزدیک نبودند که باقی مانده باشند.
حالا وقتش بود که بروم سراغ آنها که مدتها بود دلم هوایشان را کرده بود. اول رفتم سراغ طالقانی و بعد هم قطعه 24. قطعه 24، 27، 26 و 28 جای اکثر کسانی است که آن سالها با آنها حشر و نشر داشتم. توی کوچه وخیابان و محله و مدرسه و البته یکی دو تشکیلات اسلامی آن سالها.
هنوز صبح زود محسوب میشد و بهشت زهرا شلوغ نشده بود و هنوز آب و گلابی که متصدیان قطعه های شهدا روی سنگهای مزار پاشیده بودند، آدم را می برد به حال و هوای فیلم «خداحافظ رفیق» بهزاد پور.
محمد حسین افشاری تهرانی مرا به یاد روزها و شبهای لبنان انداخت اما بیشتر از همه دلم برای محمد حسن پورمند صفا تنگ شده بود که یکی دو بار در همین وبلاگ خاطرههایی از او نقل کرده بودم: «پیمانی که شکسته نشد» و «پیشنهاد رشوه از یک بسیجی که درس اخلاق میرفت!». بعد به حسن گفتم فکر میکنم اگر با هم قرار نگذاشته بودیم همان یک بار هم به خوابم نمیآمدی. بعد سر مزار مهدی رجب بیگی و بعد احمد طالبی مزرعه شاهی همسایه خوب روبه رویی مان و چند نفر دیگر از جمله «صادق سرابی نوبخت» فرمانده سپاه کرند غرب و سردشت در سالهای اول انقلاب که کتاب شیرین خاطرات همسرش از او که در سال 60 حوزه اندیشه و هنر اسلامی منتشر کرد، دیگر هیچ گاه تجدید چاپ نشد! و بعد هم رفتم سر وقت شهید صدیقه رودباری اولین شهید جهاد سازندگی که همزمان عضو سازمان مجاهدین انقلاب هم بود و رفته بود کردستان هم معلم قرآن کودکان کرد شده بود و هم در بیمارستان و سپاه و چند جای دیگر حضور فعال داشت. این هم از خواهرانی است که در میان این همه تبلیغات فراوان، هیچ جایی ندارد و کسی به او اشاره نمی کند.
حالا می روم سراغ پسر دایی خوبم سید ناصر زریباف که هیچ کس را در فامیل به اندازه او دوست نداشتم. هم او که لبخند ملایم عکس مزارش تکانم می دهد درست مثل نگاه حسن پورمند صفا و معلم شهیدم محمد تقی رضایی که خیلی نمیتوانم به چهره های پشت قاب مزارشان نگاه کنم و خجالت زده سرم را به زیر می اندازم. ناصر تنها کسی است که در میان کسانی که مرحوم یا شهید شده اند هنوز هم گاه به گاه به خوابم میآید و امیدم را برای روز تنگدستی و شفاعت خیلی زیاد میکند.
در میان کسانی که در ضلع شمالی قطعه 24 هستند یعنی سرداران و فرماندهان بزرگ جنگ، شهید بروجردی، همت و از همه بیشتر چمران مرا به خودشان می کشانند و بیشتر از همه جا توقف می کنم.
با اینکه خیلی راه رفته ام اما دلم نمی آید نماز ظهر و عصر را در حرم حضرت عبدالعظیم «ع» نباشم. خودم را می رسانم و زیارت می کنم و بعد از ظهر میرسم خانه. بیهوش میافتم. ناصر، شاد و سرحال می آید سراغم و با هم میرویم ...