چهارشنبه های امام رضایی(ع):
شامی که مهمان حضرت شدم

شامی که مهمان حضرت شدم

وارد حرم شدم. با اینکه در مشهد زندگی میکنم اما مدت‌های زیادی بود که حرم نرفته بودم. دلتنگی عجیبی در خودم احساس می‌کردم آنقدر زیاد که به محض پا گذاشتن بر خاک  حرم مطهر امام رضا (ع)، نفسی از اعماق وجودم کشیدم.

دلم میخواست تمام هوای حرم را وارد ریه هایم کنم تا به بی نفسی هایم پایان دهم. احساس می‌کردم دلتنگ‌ترین آدمی که آنجا قرار دارد خود من هستم.

به آقا سلام داده و به اشک هایم اجازه ظهور دادم حالم بسیار غریب بود. صحن هارا قدم میزدم و از دلتنگی هایم برای امام رضا (ع) شرح می‌دادم.

از دوری‌هایی که میان من و او افتاده و دل من را شکسته است. از بی معرفتی‌های خودم و صبر عجیب و غریب امام مهربانی ها. تمام حرف هایم را در دلم و با غصه و ادبی خاص بیان می‌کردم.

بالاخره جایی از حرم را برگزیده و بر حریم الهی آرام گرفتم. زیارتنامه را شروع کردم و غرق در راز و نیاز با امام خود بودم. آنقدر محو خواندن زیارتنامه بودم که چیزی از اطرافم متوجه نمی‌شدم.

هنوز چند خطی از باقی زیارتنامه ام مانده بود که صدای آقایی که مخاطبش من بودم،  توجه مرا به خود جلب کرد.
آقا: خانم ... خانم شما شام خوردید؟

لباس خادمی بر تن داشت و من گنگ نگاهش می کردم. بالاخره به خودم آمدم و با صدای زیر و آرام گفتم نه نخوردم.

آقا: شامتون رو مهمان حضرت هستید. این ژتون رو بگیرید و برید شامتون رو از مهمانسرا بگیرید.

من مبهوت بودم آنقدر خشکم زده بود که باور نمی‌کردم چیزی که چند ثانیه پیش شنیدم حقیقت باشد.

کی؟ من؟ منکه از سر بی معرفتی مدت‌ها گذشته بود تا بیایم حرم و به امام مهربانم سری بزنم. منی که از اول آمدنم فقط غرغر کردم و گلایه!

باور نمی‌کردم، اما واقعی بود. هاله‌ای خشن از اشک دیدگان را پوشاند و با دستی لرزان ژتون را از دستان آقای خادم گرفتم. شام آن شب عجیب به دلم چسبید. احساس می کردم خود آقا مرا از همان ابتدا طلبیده بود تا اساسی مرا خجالت دهد. آری امام مهربان من اینگونه انسان هارا با مهربانی هایش هدایت می کند.

هنوز هم بعد از مدت ها لذت آن دعوت در دلم روان است.

بر اساس واقعیت...