
باشگاه خبرنگاران جوان - امروز چهارشنبه ۲۱ آبان مصادف است با سالروز شهادت سید مصطفی حسینی؛ شهیدی که به عنوان جوانترین شهید مدافع حرم نامیده می شود و زندگی این جوان افلاکی در کتاب بیست سال و سه روز شرح داده شده که در سال ۱۳۹۷ توسط انتشارات روایت فتح در ۱۷۶ صفحه به چاپ رسیده است.
رهبر معظم انقلاب در وصف این کتاب نوشتند: این شرح حال نیز برای امثال من غبطهانگیز و حسرتزا است. نور این جوان و امثال او چشم امثال مرا خیره می کند و ما را متوجّه تاریکیهایی که در آن گرفتاریم، میسازد. آفرین به آن انگیزه نجاتبخش که سیدمصطفیها را به چنین اوجی می رساند و مرحبا به صبر و توکلی که پدر و مادری را در فقدان چنین فرزندی آرامش میبخشد. خدا را سپاس که در دوران چنین انسان هایی زندگی می کنیم.
سیدمصطفی موسوی در ۱۸ آبان سال ۱۳۷۴ در تهران به دنیا آمد و در سال ۱۳۹۴ در چنین روزی در حلب سوریه به شهادت رسید. کتاب بیست سال و سه روز به عنوان دوازدهمین جلد از سری مجموعهکتابهای مدافعان حرم انتشارات روایت فتح است و خاطرات شهید سیدمصطفی موسوی توسط ریحانه جهاندوست و مهدیه زکیزاده جمعآوری شده و در سال ۱۳۹۶ به دست سمانه خاکبازان، نویسنده این کتاب رسیده است. بخش هایی از کتاب را در سالروز شهادت جوان ترین شهید مدافع حرم مرور می کنیم:
هم سشوار و ادکلن، هم نماز اول وقت
ارتباط محسن و سید مصطفی هر روز بیشتر میشد؛ از کار گرفته تا مسائل دینی. برای محسن، سید مصطفی تنها یک پسرخاله نبود، رفیقش شده بود. چیزی در وجود سید مصطفی بود که شخصیتش را برای او منحصر به فرد میکرد. محسن هر وقت هم به دم خانهشان میرفت تا با او بیرون برود، باید نیم ساعتی منتظرش میماند تا او لباس اُتو کند، به موهایش سشوار بکشد و چند مدل کرم روی صورتش بمالد تا اجازه بیرون رفتن را صادر کند؛ اما همین پسر که بوی عطر و ادکلنش محله را برمیداشت و خط اتوی لباسش هندوانه را قاچ میکرد، وقتش را به پرسه زدن در محله هدر نمیداد و همیشه یک کتاب دستش بود.
به کتابهای دکتر علی شریعتی علاقه زیادی داشت و هر وقت او را میدیدی، یک کتاب از شریعتی دستش بود اما لابلای کتابهایش از استاد مطهری هم میخواند. عاشق موسیقی بود؛ هم پاپ و هم سنتی. اگر با بچههای فامیل جمع میشدند، میزدند به دل جاده و میرفتن سفر. گاهی قلیان هم میکشید اما نماز اول وقتش هیچ وقت ترک نمیشد. هر پنجشنبه بهشت زهرا میرفت. هم سر خاک خسرو شکیبایی و پیمان ابدی. هم سر خاک شهید پلارک و شهدای گمنام. (صفحه ۲۸)
موسوی درباره تیپ زدنهایش در جایی دیگر از کتاب گفت: من به خودم میرسم. هر وقت از در خونه میخوام بیام بیرون، چند ساعت جلوی آینهام و سشوار دستمه که مدل موهام رو درست کنم اما به خدا اینا برای جلب توجه نیست. دوست دارم مرتب باشم. ظاهرم خوب باشه. خب پیامبر هم ظاهرش آراسته بود. دوست دارم لباسم اتو کرده باشه و به قول بچهها هپلی نباشم. نمیدونم چرا بعضیها فکر میکنند لباس مرتب پوشیدن و به سر و وضع رسیدن، یعنی ایمان نداشتن. در صورتی که عین ایمانه. (صفحه ۴۸)
برای خودش مردی شده بود
سادات خانم دیگر طاقتش تمام شد و سراسیمه در را باز کرد. پرسید «چی شده باز؟ چی رو میخواین پنهون کنین؟» سید مصطفی نگاهی به پدر و مادر انداخت. باز هم چشمهای مادر بیتاب شده بود و نگران. مردد شد. سادات خانم که نگاه مردد پسرش را دید، گفت «باز کجا میخوای بری؟ نمیدونی وقتی نیستی، من چه حالیام؟ یه مشهد میخوای بری، من طاقت دوری ندارم. تب میکنم و میافتم یه گوشه. بابات شاهده. می دونه وقتی نیستی، چه جوری لرزه میافته به جونم.»
سید مصطفی سرش را پایین انداخت و گفت «میخوام این رضایت نامه رو...» سادات خانم نگاهی به آقا سید و برگه توی دستش انداخت و گفت «میخوای امضا کنی؟ دو هفته نیست. دلم هزار جا میره. مدام با خودم میگم بچهام کجاست؟ داره چی کار میکنه؟ چی میخوره؟ حالا باز چی رو باید امضا کنی؟» بغض کرد. صدایش میلرزید. گفت «اگه امضا کنی... اگه بفرستیش... اگه برنگرده...» نفسش بالا نمیآمد. اشک در چشمانش حلقه زد.
به سید مصطفی نگاه کرد و با لحنی غمگین گفت «این هنوز بچه است.» آقا سید گره در ابرو انداخت و گفت «بچه کدومه خانوم؟ تو بچه میبینیش. برای خودش مردی شده.» سادات خانم دیگر تاب نیاورد. زد زیر گریه. همانطور که اشک میریخت، گفت «من همین یه پسر رو دارم.» سید مصطفی دیگر دلش تاب اشکهای مادر را نیاورد. برگه را از دست پدر گرفت و پاره کرد. گفت «خوب شد مامان؟ ببین پارهاش کردم. نگران نشو دیگه.» سادات خانم دستی به صورتش کشید و اشکش را پاک کرد. لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. (۵۹ و ۶۰)
مثل مادر وهب باش
مادر مات و مبهوت نگاهش میکرد. انگار حرفهایش را نمیفهمید؛ اما او باید حرفش را میزد. اگر نمیگفت دیگر هیچ وقت جراتش را پیدا نمیکرد. لبخندی به مادر زد و پرسید «از این دنیا چی میخوای؟» تا سوالش را پرسید، نگاه مادر فرق کرد. تا ته ماجرا را خواند. گفت «تو رو میخوام. تو رو با این دنیا میخوام. اگه تو نباشی، این دنیا رو یه روزم نمیخوام. دیگه این دنیا به درد من نمیخوره.» مادر تیر حرفش را به هدف زده بود. از همین میترسید. از این که مادر بگوید «نرو. دلم نمیخواد تنهام بگذاری. تو یه دونه پسری. نمیخوام بری.»
سرش را پایین انداخت و گفت «دل بکَن مامان! بذار کار من درست بشه. میدونم دلت رضا نیست اما میخوام دل بکَنی. تا تو دل نکَنی، تا تو راضی نشی، خدا هم راضی نمیشه.» مادر با صدای لرزان گفت «چطوری ازت دل بکَنم. تو یه دونهای.» آرام گفت «مادر وهب هم یه دونه پسر داشت. از اون یاد بگیر. میدونی مامان برای هر کسی توی دنیا یک روز، روز عاشوراست.» مادر سری تکان داد و گفت «یعنی چی؟» لبخندی به مادر زد و گفت «زمانی که روز عاشورا، امام حسین(ع) گفت هل من ناصر ینصرنی، اونایی که رفتن، رستگار شدن. اونایی که موندن، هیچی ازشون نمونده.» مادر با تعجب به او نگاه کرد و گفت «مگه تو صدای هل من ناصر شنیدی؟» نگاهش را از نگاه مادر گرفت و گفت «میخوای بهت چی بگم؟ اگه اجازه ندی، من تا آخر عمر کر می شم. اجازه بده من برم. اگه نذاری، جواب حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) رو اون دنیا باید خودت بدی. (۷۷ و ۷۸)
ورزش سنگین صبحگاهی تمام شد. حوله را برداشت و عرق صورتش را پاک کرد. وارد سوله شد و یک راست سراغ کوله پشتیاش رفت. کتاب فاطمه فاطمه است را از کولهاش برداشت و شروع به خواندن کرد. این چندمین بار بود که این کتاب را میخواند و هر بار برایش عمیقتر از قبل بود. در کتاب، غرق شده بود که یکی از بچهها درِ سوله را باز کرد و گفت «حاج قاسم داره میاد اینجا.» تا اسم حاج قاسم را شنید، کتاب را کنار گذاشت و به سمت در رفت.
انگار بال درآورده بود. میخواست اولین نفری باشد که حاج قاسم را میبیند. چهرهاش را همیشه در دنیای مجازی دیده بود و تعریف شجاعت و هوشمندیاش را هم زیاد شنیده بود. روزی نبود که هرچه سردار در بین بچههای آموزشگاه نبوده باشد. باورش نمیشد که به دیدنشان آمده باشد. جلوی در شلوغ بود. همه بچهها جلوی در جمع شده بودند و با شور و شوق سرک میکشیدند تا سردار را زودتر ببینند.
با آمدن حاج قاسم لبخند از روی لبهای سید مصطفی نمیافتاد. سردار شروع به احوالپرسی با نیروهای جدید کرد. محو سردار شده بود. باورش نمیشد که او را از نزدیک میبیند. صمیمی و بدون کبر و غرور بود. وقتی یکی از بچهها به سردار گفت «یه یادگاری میدید، من بدم به مادرم؟» سردار ساعتش را درآورد و به او داد. بعد هم چند عکس یادگاری انداخت و خداحافظی کرد و رفت. وقتی سردار رفت، تازه به خودش آمد و گفت «چرا برای خودم یادگاری نگرفتم؟» با این حال، خوشحال بود. میدانست دیگر چیزی به رفتن نمانده و همین روزها راهی روستای خنود میشوند. (صفحه۹۶)
صحنهای از جنایت های داعش
اسلحه را روی شانهاش جابجا کرد و کوله را روی زمین گذاشت. به دیوار خانه تکیه داد و به مسجد خیره شد. میتوانست از در نیمه باز مسجد، حیاط و چند درخت تُنک را ببیند. به ساعتش نگاه کرد. یک ساعتی میشد که منتظر آمدن شیخ روستا بودند. روستا قانون خودش را داشت؛ قانون منطقه شیخ نشین. باید برای ورود به هر مکانی، شیخ و بزرگ آن منطقه میآمد و در را برایشان باز میکرد و اجازه ورود میداد. محل استقرار به لحاظ امنیتی مدام عوض میشد و جایگزین آن خانه ویلایی، خانه کنار مسجد شده بود. از دور، پیرمردی را دید که سلانه سلانه به سمتشان میآمد. پیرمرد چهره استخوانی داشت با بینی کشیده و چشمانی گود افتاده و دستاری به سرش بسته بود.
پیرمرد که از دور دیدشان، لبخندی روی صورتش جا گرفت و به سمتشان آمد. فرمانده جلو رفت و با او دست داد. پیرمرد دست فرمانده را با دستهایی چروک خورده، محکم فشرد. فرمانده گفت «اجازه میخواستیم بریم خونه شما.» پیرمرد گفت «افتخار میکنم ایرانیها تو خونه من بمونن.» بعد به سمت خانه رفت و در را باز کرد. پیرمرد چند قدمی بیشتر داخل حیاط نرفته بود که اشک در چشمانش حلقه زد. رو کرد به فرمانده و رزمندههایی که پشت سرش بودند و با صدای گرفته گفت «روزی که داعشیها به اینجا حمله کردند ۱۲ تا بچهام رو سر بریدن، توی همین حیاط دفنشون کردم.» سید مصطفی به باغچه نگاه کرد. تپههایی کوچک و بزرگ از خاک کنار هم بودند. چشمانش را بست. کودکانی را تصور کرد که با ترس و لرز، گوشه ایستاده و با وحشت به آدمهای سیاه پوشی که با کتک و فحش از خانه بیرونشان کرده بودند، نگاه میکردند. چشمش را باز کرد و به کپههای خاک خیره شد. غمی در دلش نشست؛ غمی که با روضه و حال و هوای عزای آن ماه دمخور بود. (۹۹ و ۱۰۰)
چگونه خبر شهادت یک پسر را به مادر می دهند؟
از شیشه ماشین به خیابان نگاه میکرد و نمیکرد. تمام فکر و ذکر آقا سید شده بود سادات خانم. با خودش گفت «حالا چطور به سادات خانم بگم؟ از اولش راضی به رفتنش نبود. سید مصطفی هی بهش گفت «اگر سوریه نرم، میرم لبنان، میرم یمن. من تو خونه بشین نیستم. حرم حضرت زینب(س) بیافته دست داعش و من نگاه کنم؟» میدونست سادات خانم اهل دل کندن نیست. دو هفته دو هفته میرفت اردوی نظامی. سه چهار روزه میرفت سفر که آمادهاش کنه. آخر سر هم ازش خداحافظی نکرد که بی تابش نشه. نپرسه کجا میری. اما چه فایده! خوب مادره دیگه. این دو سه هفته مدام سراغش رو میگرفت. گفتم «تهرونه.» آروم شد اما وقتی فهمید سوریه است، به هم ریخت. شروع به گریه و بیتابی کرد. بهش گفتم نگران نباش. تو دمشقه، کنار حرم بی بی زینبه. اونجا خطر نداره. همون موقع اخبار گفت «دمشق رو زدن. اونم نزدیک حرم.» افتاد به پام که تو رو خدا بگو بچهام کجاست. اگه بهم نگی میرم کل پادگانها رو زیر و رو میکنم تا بفهمم کجاست! خواستم از نگرانی درش بیارم، گفتم حلب. وار رفت. نشستم به دلداری دادنش. گفتم نترس. حضرت زینب(س) پیشش هست. هرچی خدا بخواد، همون میشه. اما حالا چی؟ حالا چطوری برم پیشش. اگه بفهمه شهید شده، زبونم لال میمیره. خدایا چطوری خبر شهید شدن یه پسر رو به مادرش بدم؟» (صفحه ۱۵۲)
چه زیباست رقص مرگ در برابر من!
کنار تابوت که نشست، دیگر اشک امانش نداد. نگاهش روی صورت پسرش میلغزید. گاهی به زخمهای روی لبش نگاه میکرد و گاهی به پنبهای که روی گردنش بود. آرام روی صورتش دست کشید. خواست پنبه را از روی گردنش بردارد که آقا سید گفت «نبین.» آرام روی صورتش دست کشید و با صدایی که میلرزید گفت «ازت دلخورم! چرا به من نگفتی میخوای بری؟ چرا بدون خداحافظی؟ چرا نذاشتی صدقه توی دستت بذارم و از زیر قرآن ردت کنم و بگم برو به سلامت؟ خدا پشت و پناهت. برات آش پشت پا درست کنم. چرا به من کلک زدی؟ مگه بهم قول ندادی برگردی! یادته؟ گفتی مامان! میرم و برمیگردم.» آقا سید دستش را روی شانهاش گذاشت و گفت «پسرم دروغ نگفت. گفت میره و برمیگرده. حالا هم برگشته. زنده هم برگشته. مگه نمیگن شهدا زنده هستن؟ اگه میخواست برنگرده» جنازهاش میموند.»
اشک، قطره قطره از روی گونههایش سُر میخورد و روی روسریاش میچکید. نگاهش به موهای سید مصطفی افتاد. موهایش به هم ریخته بود. دست کرد لای موهایش اما دستش گیر کرد. لای موهایش پر از خون خشک شده بود و موها به هم چسبیده بودند. شروع کرد آرام آرام به باز کردن تارهای موهای پسرش و زیر لب گفت «دلت به رفتن بود. عاشق شدی؛ عاشق خدا. میخواستی خدا را توی اوج ببینی. حالا دیدی مادر. رسیدی به حرفی که چمران میزد و مدام میگفتی؟ مدام میگفتی رقص مرگ در برابر من زیباست. زیبا بود مادر؟ وقتی بابات میگفت «مگه مردن چه زیبایی داره؟» میگفتی حتماً یه زیبایی داره که چمران گفته. حالا به زیپاییاش رسیدی؟ راستی یادت باشه ها! گفتی شهید بشی، اون دنیا رو برام آباد میکنی.» دلش بیتاب شد. با اینکه کنارش بود اما دلتنگش شده بود؛ دلتنگ خندههایش، حرف زدنهایش. شانهای را که داخل جیب سید مصطفی بود و بیرون اتاق به او داده بودند، برداشت و شروع کرد به شانه زدن موهایش و مثل وقتی که خودش جلوی آینه آنها را به سمت بالا سشوار میکشید، به سمت بالا داد. (۱۶۱ و ۱۶۲)
منبع: ایرنا