سلام یه روز یکی از بچه ها ب من گفت شنیدم تو این کار رو کردی من ک روحم خبر دار نبود رفتم ب شو هرم گفتم و ثابت کردم ک دروغ ولی از همون روز شوهرم با من خیلی سنگین بر خورد میکنه چی کار کنم خواهش میکنم کمکم کنید
بعد از لیسانس کلی از دوستامو از زندگیم حذف کردم چون میفهمیدم توی برخورد با من دارن به نحوی قضاوتم میکنن بدون اینکه اصلا بدون که واقعا چه اتفاقی افتاده و هیچی نبوده اصلا، هیچ کدومشون فرصتی که من از خودم دفاع کنم ندادن و یک طرفه به قاضی رفته بودن، با اینکه فهمیدم ارزشی ندارن اصلا اما این سطحی گریشون باعث ایجاد یه بدبینی و ترسی در من شده که حالا حتی برای هر تصمیم کلی محافظه کاری میکنم. ممنون فقط میخواستم داستانمو بگم.
سلام من خواهر بزرگ هستم و آدمی نیستم که راز خودمو پیش خودم نگه دارم به ۲تا از خواهرهام گفتم اما از بخت بد روزگار این خواهر من طوری جلور من حرف میزد که فک میکردم واقعا حرفاش بجاست اما فهمیدم که تمام رازهای منو با آبوتاب بشتری برای خواهرها ومادر وخاله وزن داداش ......گفته درصورتی که این حرفا مربوط به چند سال پیش بوده ومن هم شوهر ندارم و گناهی نکردم اما چرا ۲روز که با یکی گرم میگیرن همه چی رو باز گو میکنن اینو میشه گفت خواهر در صورتی که منم حرف بسیار دارم براش اما جواب بدی رو با بدی نمیدن ...خدایی باید به این خواهر چی گفت شما بگید
من یه جون بیچارم که بعد هز ۲۹ سال یه کار کارمندی پیدا کردم و میخامکازدواجکنماما همسایه حسودم پشت سرم حرف میزنه و هر بار نمیشه واقعا نمیدونم چ برخوردی باید بکنم ؟
به نظرم باید بی اهمیت بود به کسای که پشت سرمون حرف میزنن تنها چیزی که این افراد رو نابود میکنه بی تفاوتی ماست و همچنین موفقیت وپیشرفت در کارمون وداشتن اعتماد به نفس و کمک گرفتن از خداوند همین تنها راهشه
با دل نگرانی و استرسی که بعدش میوفته تو دلت چیکار میشه کرد حس بدی داری احساس میکنی کارات خوب پیش نمیره یعنی اگر بخوام بهتر منظورمو برسونم اعتماد به نفس کمی میاد پایین و نمیتونی خودتو کنترل کنی .. این مورد و چطوری کنترل کنیم؟
پشت سر منم همیشه ِِهمه حرف میزنن .مادر شوهرم جاریام.عمه هام .خسته شدم از همشون .نمیدونم چرا میشینن پشت سرم حرف میزنن انقد بدبختن که نمیتونن جلوم حرف بزنن.میشینن .پست سرم حرف میزنن
سلام خانم های عزیز
من الان 9سال ازدواج کردم
از اول زندگی دخالت مادرشوهر م شروع شد تا الان که دوتا بچه دارم
محبت زیادی بوده
الان جایی رسیده که باهاش حرف نمیزنم تماسی ندارم
شما هم یه نظر بدید چه کار کنم
منم خیلی خسته شدم
سلام خانم های عزیز
من الان 9سال ازدواج کردم
از اول زندگی دخالت مادرشوهر م شروع شد تا الان که دوتا بچه دارم
محبت زیادی بوده
الان جایی رسیده که باهاش حرف نمیزنم تماسی ندارم
شما هم یه نظر بدید چه کار کنم
منم خیلی خسته شدم
ولی شوهرمـ پشتمه اخلاق مادرشو میدونه
من الان 9سال ازدواج کردم
از اول زندگی دخالت مادرشوهر م شروع شد تا الان که دوتا بچه دارم
محبت زیادی بوده
الان جایی رسیده که باهاش حرف نمیزنم تماسی ندارم
شما هم یه نظر بدید چه کار کنم
منم خیلی خسته شدم
من الان 9سال ازدواج کردم
از اول زندگی دخالت مادرشوهر م شروع شد تا الان که دوتا بچه دارم
محبت زیادی بوده
الان جایی رسیده که باهاش حرف نمیزنم تماسی ندارم
شما هم یه نظر بدید چه کار کنم
منم خیلی خسته شدم
تورو خدا نجاتم بدین چیکار کنم انقد پشتم حرف نباشه