من یه فرهنگی هستم. ۱۵ سال معلمم.
اگر واقعا می دونستم خواهر زن و برادر زن و مادر زن و پدر زنم اینجورین هیچ وقت ازدواج نمی کردم. کمتر از گل به هیچ کدومشون نگفتم. ولی راحت توهین و بی احترامی میکنن. حالم از شوخی هاشون و حرف زدن هاشون بهم میخوره. ای کاش با یه خانواده ی بافرهنگ ازدواج میکردم. فقط جلسه ی اول خاستگاری نقش بازی می کردن.بعدن چهره ی واقعیشون برملا شد. خاک تو سرم که جوانیمو تباه کردم. هرشب موقع خواب به طلاق فکر میکنم. این شده فانتزی زندگیم. ۱ پسر ناز هم خدا بهم داده. تو دنیاتنها دل خوشیم همین پسرمه.
اخه چقدر مزخرف چقدر دروغگو چقدر بی وجدان چقدر از خود راضی چقدر بی سواد و پر ادعا یک خانواده میتونه باشه. راهکار چیه؟ گناه من چیه
با چه تصوری ازدواج کردم با چه ارمانهایی ازدواج کردم چی شد. اشتباه زدم داداچ
منم از مادر زنم به شدت تنفر دارم.از اول تو زندگی ما دخالت کرده و دخترشو ترقیب میکنه که از من طلاق بگیره.خدا لعنتش کنه.خواهش میکنم قبل ازدواج منطقی باشین و با احساس جلو نرین که گیر آدمای بی ادب نیوفتین...
من از خانوادم نزدیک 1000 کیلومتر دورم، تنها تو غربت، هیچکسی جز زنم و فامیلشون تو شهر غریب ندارم، زنم دائم از خواخراش و مادرش دفاع میکنه، حتی اگه بهم بی حرمتی بشه از اونا دفاع و توجیه کار زشتشون رو می کنه، همیشه با من بحث میکشه، بی ادبی بهم میکنه، داد و بی داد، چیزی میگم بلند میشه مادرش ده روز یه هفته، تک و تنها تو شهر غریب می مونم، بهشون جرات ندارم بگم باهام بد میشن ، هر وقت میگم چرا باید اینطوری باشه، میگن مگه برده آ وردی، حقه زنه هر وقت خواست میتونه بره، ظلم هم حدی داره خستهام، زنم رو دوست دارم ولی میبینم اون همش از خانوادش دفاع میکنه پشته همند، من تنها دور از خانواده ام زجر میکشم، داغونم، چیکار کنم راهنماییم کنین
باسلام...
من اهل شاهرودم... 6 سال پیش ازدواج کردم... اونموقع 28 سالم بود... داغ بودم، خیلی عشقولانه فکر میکردم... عاشق خانومم بودم و هنوزم واقعا هستم ولی متاسفانه عملکرد خانوادش روی عشق من بهش تاثیر میذاره...
متاسفانه من مثل خیلیای دیگه موقع ازدواج به خانواده ای که دارم ازش زن میگیرم اصلا دقت نکردم... پدر زنم یه گچ کاره، نه قیافه داره نه پولی، مستاجره، یه ماشین هم زیرپاش نداره... سوادشم تا کلاس ششمه، وضع مالیش خیلی خرابه، 1تومن هم به زور درمیاره ماهیانه... فحش میده، داد میزنه... پسراش هم همینطور بخودش رفتن... همش میره جنوب کارمیکنه، مادزنم و خواهر زنم رو تنها میذاره و مشکلات زندگیشون کم و بیش گردن منه... مادزنم آدم خوبیه ولی توی عملکرد زندگیش کوتاهی های زیادی داشته... یه هیچ وجه وسایل نو توی خونه ش نداره... همه چی قدیمی و داغون... مایه آبرو ریزی منن... همیشه دوست دارم خونواده زنمو قایمشون کنم...
دلم واسه زنم هم میسوزه... گناهی نداره توی چنین خونواده ای بدنیا اومده... من به زندگیم ادامه میدم چون به عهدی که سرعقد بستیم پایبندم اما هرگز از خانواده زنم خوشم نخواهد آمد...
کاش زمان میتونست به عقب برگرده...
اینده یعنی زمانی که خدا بهت بچه داد هیچکس جرات نمیکنه چیزی بگه باباشی
احسان
۱۲:۲۹ ۰۸ اسفند ۱۳۹۷
مادر زن و پدر زن من آدمایی بدی نیستن ، اما یه کم پرتوقع اند و همیشه مدافع دخترشون ، پدر و مادر اشتباهات دختر رو توجیه میکنن و دختر پرخاشگری و بی احترامی پدر و مادر رو . همسر من رفت مشاوره و بعد از مشاوره های مختلف و متعدد ، بالاخره فهمید اشتباه کرده ، رفتاراشون بهتر شده و البته منم سعی کردم با حس تنهاییم و کینه ام کنار بیام . ولی در کل پدرزن و مادر زنم رو به خدا واگذار کردم .
از همه جوونو میخام تحقیق و مشورت رو شوخی نگیرن و بعد از ازدواج هم پیش مشاوره بروند
اگر واقعا می دونستم خواهر زن و برادر زن و مادر زن و پدر زنم اینجورین هیچ وقت ازدواج نمی کردم. کمتر از گل به هیچ کدومشون نگفتم. ولی راحت توهین و بی احترامی میکنن. حالم از شوخی هاشون و حرف زدن هاشون بهم میخوره. ای کاش با یه خانواده ی بافرهنگ ازدواج میکردم. فقط جلسه ی اول خاستگاری نقش بازی می کردن.بعدن چهره ی واقعیشون برملا شد. خاک تو سرم که جوانیمو تباه کردم. هرشب موقع خواب به طلاق فکر میکنم. این شده فانتزی زندگیم. ۱ پسر ناز هم خدا بهم داده. تو دنیاتنها دل خوشیم همین پسرمه.
اخه چقدر مزخرف چقدر دروغگو چقدر بی وجدان چقدر از خود راضی چقدر بی سواد و پر ادعا یک خانواده میتونه باشه. راهکار چیه؟ گناه من چیه
با چه تصوری ازدواج کردم با چه ارمانهایی ازدواج کردم چی شد. اشتباه زدم داداچ
من اهل شاهرودم... 6 سال پیش ازدواج کردم... اونموقع 28 سالم بود... داغ بودم، خیلی عشقولانه فکر میکردم... عاشق خانومم بودم و هنوزم واقعا هستم ولی متاسفانه عملکرد خانوادش روی عشق من بهش تاثیر میذاره...
متاسفانه من مثل خیلیای دیگه موقع ازدواج به خانواده ای که دارم ازش زن میگیرم اصلا دقت نکردم... پدر زنم یه گچ کاره، نه قیافه داره نه پولی، مستاجره، یه ماشین هم زیرپاش نداره... سوادشم تا کلاس ششمه، وضع مالیش خیلی خرابه، 1تومن هم به زور درمیاره ماهیانه... فحش میده، داد میزنه... پسراش هم همینطور بخودش رفتن... همش میره جنوب کارمیکنه، مادزنم و خواهر زنم رو تنها میذاره و مشکلات زندگیشون کم و بیش گردن منه... مادزنم آدم خوبیه ولی توی عملکرد زندگیش کوتاهی های زیادی داشته... یه هیچ وجه وسایل نو توی خونه ش نداره... همه چی قدیمی و داغون... مایه آبرو ریزی منن... همیشه دوست دارم خونواده زنمو قایمشون کنم...
دلم واسه زنم هم میسوزه... گناهی نداره توی چنین خونواده ای بدنیا اومده... من به زندگیم ادامه میدم چون به عهدی که سرعقد بستیم پایبندم اما هرگز از خانواده زنم خوشم نخواهد آمد...
کاش زمان میتونست به عقب برگرده...
از همه جوونو میخام تحقیق و مشورت رو شوخی نگیرن و بعد از ازدواج هم پیش مشاوره بروند