این را که می نویسم مطمئن هستم که خواب نبود. همه چیز بصورت واقعی انجام شد. زمانی که دراز کشیدم کم کم حالت خاصی در من اتفاق افتاد. دور و کنار من کاملا سفید و نورانی شد... ندایی به من می گفت وقت رفتن است. اصلا نمی ترسیدم و می خواستم بروم. به یاد مادر پیرم افتادم. وابستگی باعث شد به سمت ندا بگویم آقا مادر من پیر است و اگر فردا به سراغ من بیاید و مرا مرده بیابد سکته می کند اجازه بدهید برگردم. در یک لحظه سفیدی های دور من رفتند. من همه اشیاء اطرافم را کامل می دیدم. پرده سیاه رنگی از ابتدای سرم تا پایم کشیده شد. نگاه کردم تا بی نهایت ادامه داشت. شبحی از سمت چپ من به سمت راستم پرید. چون همه جا سیاه بود فکرکردم این سیاهی شیطان یا عملکرد بد من است. بسیار ترسیدم. با خودم گفتم اعوذ بالله من الشیطان رجیم... لحظه ای بعد همه چیز به شکل طبیعی برگشت. البته عرق زیادی کرده بودم و تا بیست دقیقه نمی توانستم از جایم بلند شوم ولی به لطف خدا از جایم بلند شدم... این هایی که نوشتم نه از تخیلات من بلکه واقعا برایم اتفاق افتاد و بنده دعای مادرم و لطف خدا را در حقم بی اثر نمی دانم. ممنون.
مرگ يكي از بزرگترين نعمات پروردگار متعال و مهربان به بندگانش مي باشد بنظر من تنها چيزي كه بعد از مرگ انسان افسوس ميخورد بعد از شناخت و بندگي پر از لذت پروردگار متعال و مهربان اينكه چرا سعي نكرديم يا اگر كاري انجام داديم چرا بيشتر از آن به مردم و همنوعان و همينطور ديگر جانداران كمك نكرديم چرا دروغ و غيبت و تهمت زديم وخلاصه چرا زبانمان به خوبي و نيكي باز نشد اينها هست كه انسان بعد از مرگ افسوس آن را بسيار بسيار زياد ميخورد
من هم در فاصله ی دو متری از یک کامیون تو محور هراز که خودم تو یه ماشین دیگه با هم شاخ به شاخ بودیم تو اوایل صبح جایی که فقط خدا میتونست یاور ما باشه از خدا طلب کمک کردم و تو اون لحظه دست خدا رو احساس کردم.