بسم الله الرحمن الرحیم ،
در زمستان ۹۴ ، سخت بیمار شدم انقدر که سه روز تمام بدنم کوفته بوده و فقط بیدار میشدم غذا و دیگر احتیاجات و مجدد می خوابیدم .
شب سوم ،ی لحظه چشمم باز کردم ،گفتم مامان ی لیوان آب واسم بیار مادرم لیوان آب گذاشت پشت سرم و گفت: هواست باشه نزنی لیوان آب بریزه روفرش و چند دقیقه بعد صدای لیوان شنیدم که افتاد و بعد احساس کردم خیلی راحت بلند شدم انگار نه انگار مریض بودم و رفتم مادرم صدا کردم در نگاه خودم دو متر با مادرم فاصله داشتم اما جواب نداد پدرم ،صدا کردم اما ایشونهم جواب ندادن ، پدر ومادرم داشتن با نرم افزار اسکایپ با خواهر و خواهرزاده هام چت تصویری داشتن که اونا رو هم صدا کردماما باز بی جواب موندم ، برگشتم پشت سرم ببینم که ،،،،، خودم دیدم روی زمین دراز کشیدم فهمیدم مرده ام ، نگاه مادر و پدرم کردم،به خدا گفتم ،،،خدایا من تک پسرم اینا دغ میکنن ،والله بلافاصله دوباره درد بدن و کوفتگی رو احساس مردم و فهمیدم که بله برگشتم به دنیا ، این موضوع رو تا حالا جایی بازگو نکرده بودم اینجا گفتم که همه بدونن خدا خییییلی مهربون ، و به دنیا دلبستگی نداشته باشن
همه اینها واقعییه ایمان داشته باشید از خدا بخواهید تجربه مرگ را برایتان بدون حادثه ایجاد می کنه
ناشناس
۲۲:۱۹ ۰۲ تير ۱۳۹۵
بله کاملاً درسته چون من هم یکبار با گفتن کلمه خدایا نمیخوام بمیرم وقتی که سکته مغزی کرده بودم ونفسم بندامده بود دوباره نفس کشیدم و این رو لطف و معجزه خدا و اسم اعظمش میدونم
من خیلی به مرگ فکر میکنم شاید هر شب.......
واقعا خیلی از مرگ میترسم چون نمی دانم بعد از مرگ چه بلایی سرمون میاد
هزار تا سوال بی جواب دارم
کاش یکی بود که با قاطعیت کامل از اون دنیا واسمون می گفت
دوست عزیز مرگ ترس ندارد!!! ولی عاقبت به خیر شدنه که آدم را می ترسونه... با یاد خدا دلها ارام می گیرد... باور کن من هم می ترسیدم ولی هرگاه به این فکر می کنم که خدای من در همه حال نزدیک من است و هوای مرا خواهد داشت دیگر از مرگ نمی ترسم... شاید باور نکنید ولی تنها ترسم اینه که در ان دنیای بعد از مرگ خدایم رویش را از من برگرداند و شرمنده خدایم باشم...نه هیچ کسی دیگر...
راستی هر وقت کسی از مرگ ترسید به ایشان یادآوری کنید که یک صفحه از قرآن را بخواند.
ناشناس
۲۱:۳۵ ۰۲ تير ۱۳۹۵
کاش باشهادت این لحظه زیبا را حس کنم و به سوی معبودم بروم.خدایا مشتاقت هستم.اما سنگینی گناهانم مرا میترساند.
در زمستان ۹۴ ، سخت بیمار شدم انقدر که سه روز تمام بدنم کوفته بوده و فقط بیدار میشدم غذا و دیگر احتیاجات و مجدد می خوابیدم .
شب سوم ،ی لحظه چشمم باز کردم ،گفتم مامان ی لیوان آب واسم بیار مادرم لیوان آب گذاشت پشت سرم و گفت: هواست باشه نزنی لیوان آب بریزه روفرش و چند دقیقه بعد صدای لیوان شنیدم که افتاد و بعد احساس کردم خیلی راحت بلند شدم انگار نه انگار مریض بودم و رفتم مادرم صدا کردم در نگاه خودم دو متر با مادرم فاصله داشتم اما جواب نداد پدرم ،صدا کردم اما ایشونهم جواب ندادن ، پدر ومادرم داشتن با نرم افزار اسکایپ با خواهر و خواهرزاده هام چت تصویری داشتن که اونا رو هم صدا کردماما باز بی جواب موندم ، برگشتم پشت سرم ببینم که ،،،،، خودم دیدم روی زمین دراز کشیدم فهمیدم مرده ام ، نگاه مادر و پدرم کردم،به خدا گفتم ،،،خدایا من تک پسرم اینا دغ میکنن ،والله بلافاصله دوباره درد بدن و کوفتگی رو احساس مردم و فهمیدم که بله برگشتم به دنیا ، این موضوع رو تا حالا جایی بازگو نکرده بودم اینجا گفتم که همه بدونن خدا خییییلی مهربون ، و به دنیا دلبستگی نداشته باشن
واقعا خیلی از مرگ میترسم چون نمی دانم بعد از مرگ چه بلایی سرمون میاد
هزار تا سوال بی جواب دارم
کاش یکی بود که با قاطعیت کامل از اون دنیا واسمون می گفت
راستی هر وقت کسی از مرگ ترسید به ایشان یادآوری کنید که یک صفحه از قرآن را بخواند.