اخه شوهر منم اصلا به روزای تولد سالگرد ازدواج حتی تو دوران عقد شب چله اینا هیچ کاری نکرد من بهش هم گفتممحتر مانه من دوست دارم به این روزا اهمیت بدی ولی گوش نکرد جواب سر بالا میداد میگفت ما اهمیت نمی دیم به این روزا مامانیه شوهر من هر چی مادرش میگه انجام میده مامانش بهش گفته پسرم بخوای چشم بگی به حر فاشون تا اخر باید بگی به حرفشون نرو بهشون رو نده اینم به گوشش رفته اجرا میکنه در همه موارد
سلام دوستان
من امروز یه اشتباه ی کردم نمی دونم چه جوری باید جبران کنم
من امروز خونه نامزدم تا ساعت ۱ ظهر خواب بود از اونجایی که مادر نامزدم هم یه مریضی کوچولو داره همه گفتن تو بی احترامی کردی و همه خبر دار شدن
البته بعضی هاشون میگن مشکلی نیس سنش کمه به مرور درست میشه
من ۱۷ سالمه این اتفاق اولین باره که تو یک سالعقدمون اتفاق افتاده
به نظر شما چه کار کنم این اتفاق تو ذهنشون کم رنگ بشه و منو یه جور دیگه تصور کنن؟؟؟
سلام من از خواهرشوهرم و مادرشوهرم خیلی بدم میاد چون تیکه میندازن بهم و خواهرشوهرم از همه ی عروس ها پیش من تعریف میکنه میزنه به سرم ب همین دلیل منم از لج خواهرشوهرم میرم خونه خونه مادرشوهرم کاری انجام نمیدم
سلام
من علاقه مند به پسری شدم که باباش به رحمت خدا رفته وایشون هم بخاطر مادرشون نمیخوان ازدواج کنن چون برادر نداره وسه تا خواهر بزرگترداره که همشون هم ازدواج کردن .منم علاقه ام رو ابراز کردم ولی ایشون نمیدونم بخاطر ترس از آینده یا چیزای دیگه گفتن که دیگه بهشون پیامک نفرستم ولی من میدونم ته دلش بهم علاقه داره مامانش هم منو دوس داره بنظرتون چیکار کنم!؟
حتی بهش گفتم که باشرایطش مشکلی ندارم واز اونجور آدما نیستم که بخوام پسرومادرو از هم جدا کنم
خواهش میکنم راهنماییم کنید آیا بازم اصرار کنم!؟چیکار کنم!؟
من با پیش زمینه ای خوب و با ذوق و شوق زیاد عروس یکی از اقوام غرب ایران شدم خودم تهران بزرگ شدم و همین جا هم زندگی خود را شروع کردیم. از همان روزهای اول نامزدی متوجه تفاوت های زیادمان شدم اما همه را مهربانانه می پذیرفتن بعد از ازدواج این تفاوت ها باعث ناراحتی و خستگی ام می شد.یکی از کارهایی که می کردند این بود که بی خبر عازم تهران می شدند و مدت زیادی گاهی بیش از دوهفته می ماندند فوق العاده سخت بود. یا برادرشوهرم می آمد تهران و خانه ما می ماند و زمان هایی که همسرم هم نبود من و او در خانه بودیم. خواهر شوم وقنی که در خانه ما بود کشوهای مرا باز می کرد و وقتی من از سر کار برمیگشتم می دیدم لباس های من را پوشیده. وسایل خانه را جابجا می کردند تا راحت رو زمین بنشینند و دلشان می خواست بقیه اقوام را هم به خانه ما بیاورند تا دور هم باشند.همیشه با گویش خودشان حرف می زدند و من یک کلمه هم متوجه نمی شدم حوصله ام سر می رفت. در مدتی که عروسشان ودم برایم کادو مناسبی نیاوردند و هیچ عید و یلدا و مناسبتی برایم چیزی نگرفتند که جلوی خانواده ام سربلند باشم از انتخابم. درباره این مسایل صحبت کنید و بگویید که بهترین روش برای حفظ حرمت ها در عین حال نگه داشتن حد و مرزها چیست
سلام عزیزم ،خیلی محترمانه در مورد چیزایی که ناراحتت میکنن باهاشون صحبت کن مثلا محترمانه به خواهر شوهرت بگو دوست ندارم کسی بره سر کشو من آخه شاید چیز شخصی داشته باشم در مورد گویششون هم انشاالله بزودی راه میو فتی یاد میگیری ،در مورد کادو گرفتن هم همه ماها ایطوری هستم مگه استثنا یه راهی هست اونم اینکه به شوهرت بگی اینروزها برام مهمه و رسم که برا عروس خانواده هدیه ایی بگیرن ،واینم بدونم مردها اول جلوت میمونن اما به مرور همه چی رست میشه مطمن باش فقط کافیه سیاست داشته باشی
سلام من هنوزنامزدم منم تو همین مشابه هستم باهاتون منو همسرم وقتی میخایم بریم بیزون دور بزنیم حتما باید مادرشوهرمم باشه چون پدرشوهرم تونو جایی نمیبره و همسرم تک پسر هست میشع وظیفه ی ما مادرشوهرم چند بار شده ک گفته پسرم خیلی قبلا ها مامانی بود اما الان دیگه نیست من خیلی حساسم دوست دارم با شوهرم تنها برم بیرون و بهم خوش بگذره و راحت باشم بیرونم ک باهاش میریم همش میگه زود بریم خونه ک بابا تنهاس و همیشع خودشو بالا میگیره انگار ک تو دنیا مثله این خانواده پیدا نمیشع لطفا نظرتونو بگیدو منو کمک کنید
من چیکار کنم لطفا راهنمایی کنید
من امروز یه اشتباه ی کردم نمی دونم چه جوری باید جبران کنم
من امروز خونه نامزدم تا ساعت ۱ ظهر خواب بود از اونجایی که مادر نامزدم هم یه مریضی کوچولو داره همه گفتن تو بی احترامی کردی و همه خبر دار شدن
البته بعضی هاشون میگن مشکلی نیس سنش کمه به مرور درست میشه
من ۱۷ سالمه این اتفاق اولین باره که تو یک سالعقدمون اتفاق افتاده
به نظر شما چه کار کنم این اتفاق تو ذهنشون کم رنگ بشه و منو یه جور دیگه تصور کنن؟؟؟
من علاقه مند به پسری شدم که باباش به رحمت خدا رفته وایشون هم بخاطر مادرشون نمیخوان ازدواج کنن چون برادر نداره وسه تا خواهر بزرگترداره که همشون هم ازدواج کردن .منم علاقه ام رو ابراز کردم ولی ایشون نمیدونم بخاطر ترس از آینده یا چیزای دیگه گفتن که دیگه بهشون پیامک نفرستم ولی من میدونم ته دلش بهم علاقه داره مامانش هم منو دوس داره بنظرتون چیکار کنم!؟
حتی بهش گفتم که باشرایطش مشکلی ندارم واز اونجور آدما نیستم که بخوام پسرومادرو از هم جدا کنم
خواهش میکنم راهنماییم کنید آیا بازم اصرار کنم!؟چیکار کنم!؟