سلام به همه ی عزیزان من یه دختر ۱۵ ساله هستم دو سال پیش یعنی وقتی که ۱۳ سالم بو احساس خیلی بدی داشتم همش خاطرات تلخ وچیزای منفی ذهنمو مشغول میکرد گریه میکردم یه لحظه هم اروم وقرار نداشتم دل بد جور میگرفت دلم به شدت درد میکرد داشتم دغ میکردم من همه تلاشمو میکردم تا حال خودمو خوب کنم من نمی تونستم الان این جور شدم چیکار کنم
مشکلاتی که ذهن انسان برایشان راه حلی ندارد و خیلی بزرگ و سمج اند یا تجمع همزمان چند مشکل و یا یک ناراحتی مزمن که مکرر خاطرات بدی ساخته به تدریج زمینه ساز افسردگی میشوند و آغاز افسردگی به این صورته که آن مشکل تبدیل به یک صدای مزخرف در ذهن میشود و مرتب پخش میشود راه حلی که من پیشنهاد میکنم اینه که اگر قادر به خاموش کردن صدا نیستید آن را فریاد بزنید با این کار به نوعی صدا از ذهن خود خارج کرده اید و تجمع آن شما را نمیکشد و فایده دیگه این کار اینست که دیگر مشکل تنها مشکل شما نیست و اطرافیان شما تلاش میکنند به کمک شما و خودشان بیایند و این صدا را خاموش کنند .
يه دختر ١٨ساله هستم كه تا وقتي كسي پيشم باشه مي گم و مي خندم ولي از درون خيلي ناراحتم بغض دارم ..كم و كسري هم تو زندگيم نيست..حمايت خانواده هست...نمي دونم چمه..به همه چيزهاي كه قبلا دوست داشتم و انجام مي دادم بي علاقه شدم ...حتي درس هم نمي ترنم بخونم...همش سرم تو گوشيه تا اين حس مسخره يادم بره ولي نميشه ...
بمحض اينکه انسان از قانون معنویت اطاعت کند و از اراده شخصي يا مقاومت خود دست بردارد, به مراد خود مي رسد. زيرا به خرد لايتناهي مجال مي دهد تا از طريق او به کار بپردازد
لام دوستان من تجربه فوق العاده تلخی از دوران افسردگیم دارم و متاسفانه مجبور به مصرف دارو شدم داروها باعث میشد همش عین گیج و منگا باشم و داشتم بدتر دیوانه میشدم و وقتی خواستم مصرفشونو قطع کنم دستام شروع به لرزش میکرد و بدنمو کم کم میگرفت و افسردگیم 1000بار شدیدتر برمیگشت تصمیم گرفتم کم کم بذارمشون کنار از تو سایتا مطالب ادمای تنها و افسرده مثل خودمو میخوندم و یکم از حس تنهایی درمیومدم.1بار تو یکی از نظرات خوندم که گفته بود دارو اینا چرته و ادمو بدتر میکنه من دقیقا میفهمیدم که همینطوره خودم تجربش کرده بودم گفته بود تنها راهش ارتباط با کسیه که همه چیز دست اونه و شمارو افریده.از سر درموندگی بااینککه امیدی نداشتم نتیجه ای بگیرم شروع به درددل با خدا کردم.اولین بار حس کردم کسی حرفامو میشنوه و هم دقیقا متوجه منظورم و دردم میشه هم توانایی خوب کردنمو داره.گریم گرفت و بیشتر باهاش حرف زدم.حس میکردم تو اغوش امن و پرقدرت کسیم که هیچوقت ولم نمیکنه.برای اولین بار نماز خوندمو به اینکار ادامه دادم.کاش میشد به همه کسایی که افسردگی دارن بگم این کارو امتحان کنن تا تاثیرشو ببینن.اگر اعتقاد ندارین یا خجالت میکشین یا میترسین بگن املین....برین تو 1اتاق درم ببندین و اگه تو خونه شرایطش نیست برین 1مسجدی نمازخونه ای جایی فقط و فقط 1هفته نماز بخونین تا خودتون عمق آرامشو حس کنین با امتحانش چیزی از دست نمیدین و هیچ ضرری مثل قرص و اینام که نداره.من نه تنها دیگه تنها و افسرده و ترسو و ضعیف نیستم بلکه چنان قدرت روحی و اعتماد بنفسی پیدا کردم که هیچوقت باورم نمیشد بتونم چنین کسی با این شخصیت باشم.به شکرانه این آرامش و صلابت و امیدواری این مطلبو نوشتم تا کمکی باشه برای همه ناامیدان و افسردگانی که هیچ راهی پیش روشون دیگه نمیبینن.فقط 1هفته امتحان کنین.بدرود
میشه به منمکمک کنی من خیلی حالم بده.هر هفته مامانم میبرتم دکتر دیگه خسته شدیم
229
۱۳:۰۰ ۱۰ بهمن ۱۳۹۸
سلام.من 15 سالمه و نزدیک یک سال داره میشه که من یه حسی رو دارم. من ازتموم زندگیم خسته شدم،حس می کنم بهتره بمیرم،اگه بمیرم برای کسی مهم نیست،دیگه علاقه ای که توی یک سال پیش به نقاشی کشیدن و داستان نوشتن و...داشتم و از دست دادم.گاهی کمر درد یا سردرد دارم.گاهی خیلی زود عصبی میشم و تازه متوجه شدم که به بیماری روز مرگی هم مبتلا هستم،حس گناه می کنم،حس می کنم بد بختم،حس می کنم زشتم،حس می کنم بقیه از من متنفرن،فکر می کنم که اگه با بقیه حرف بزنم،باعث میشم که اذیت بشن و سعی می کنم حرف نزنم.با اینکه بعضی اوقات با دوستا می خندم،ولی بعضی اوقات خیلی ازشون متنفر میشم،گاهی اوقات انقدر عصبانی می شم که زجه زدن و درد کشیدن دیگران منو خوشحال می کنه.حالا بدتر جاییه که دو تا از بهترین دوستام که فقط با اونا هستم،خودشون افسردگی دارن.به نظرتون چیکار کنم که راحت بشم از این حس؟
حدود سه چهار سالی میشه