داستانک/ حنابندان
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران
پسرم محصل بود، یک روز آمد و گفت: «می‌خواهم همون راهی رو برم که پسرخاله ام رفت.» توی عملیات نصر ۷ مجروحیت جزئی پیدا کرد اما برنگشت. شوهرم رفت منطقه دنبالش، اما پیداش نکرد. وقتی دیده بودند بیتابی می‌کند پسرم را نشانش داده بودند. دیده بود با رفقایش حنا بستند؛ انگار می‌خواهند بروند عروسی. مانده بود چه بگوید، به روی پسرم هم نیاورده بود که دیده‌اش. فقط به رفقای پسرم گفته بود: «فقط تا این جا اومده بودم ببینم حالش چه طوره!»
مجموعه روزگاران
- کتاب خاطرات پرستاران-ص ۹۰

برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید