شب که میشود حوصلهها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.
از مدرسه برگشته و برنگشته، ديدم مسجد محل شلوغ است. رفتم خانه. نهار ميخوردم كه آبجي زهرا با چشمهاي خيس آمد داخل. - علي! نشستي؟ احمد رو بردن! - كجا؟ - بهشت زهرا. هنوز يك ماه نميشد. توي مدرسه بغل دست خودم مينشست. نگذاشتم كسي سر جايش بنشيند. گفته بودم جايش را نگه ميدارم تا برگردد. به بهشت زهرا كه رسيدم، ديدم كفش نپوشيدهام. از پايم خون ميآمد. با پاي خوني رفتم ثبت نام كردم براي جبهه.