شب که میشود حوصلهها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.
هر نفر دو تا پتو داشت و به اندازه عرض شانه هایش جا برای خوابیدن. هوا که سرد می شد، می گشتیم ببینیم کسی پالتویش را سر میخ زده است، برداریم بیندازیم روی مان. آخر سر هم که خیلی سردمان می شد، بلند می شدیم و نرمش می کردیم. مجموعه روزگاران، کتاب اسارت، ص ۲۸