داستان کوتاه/
مردی که دوست داشت خدا با او حرف بزند اما ...!
مردی که دوست داشت خدا با او حرف بزند اما ...!
به گزارش باشگاه شبانه (باشگاه خبرنگاران)، مرد نجواکنان گفت: «ای خداوند و ای روح بزرگ با من حرف بزن» و...

مرد نجواکنان گفت: «ای خداوند و ای روح بزرگ  با من حرف بزن» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند، اما مرد نشنید.

و سپس دوباره فریاد زد: «با من حرف بزن» و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد ، اما مرد باز هم نشنید.

مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «ای خالق توانا، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم» و ستاره‌ای به روشنی درخشید، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد:

« پروردگارا ، به من معجزه‌ای نشان بده» و کودکی متولد شد و زندگی تازه‌ای آغاز شد، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد:

«خدایا، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری».

اما مرد با حرکت دست ، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت...

انتهای پیام/