منم مثل خیلی از شماها از مرگ میترسم بیشتر شبها بهش فکر میکنم اما اینو بدونید که خداوند گفته هر کس به مرگ فکر کنه ونترسه ایمانش قویه پس بیاید ایمان خودتونو بالا ببرید وبدونید بحرحال برای همه ما اتفاق میوفته ولی این واقعیت که مرگ ترسناکه رو نمیشه انکار کرد پس خدا به فریادمون برسه راستی منم پدرمو از دست دادم خیلی مظلوم بود خدا رحمتش کنه وهمه اسیرای خاک رو
سلام
من خانوادم هفت نفر بودیم
خانوادم طی چند سال پشت سر هم از دست دادم
خواهرم پارسال سکته مغزی کرد
دوازده دی ماه امسال سالگردش بود
که شب سالگردش برادرم 28 سالش بود یه دختر هشت ساله هم داره خونه خودمون خوابید تو خواب سکته مغزی کرده بود
مراسم تو خونه پدرم برگزار کردیم که خوابیدیم برای تشیع برادرم هرچه بابام صدا زدیم بیدار نشد تا اونم ایست قلبی کرده که تشیع دوتاشون شد روز سالگرد خواهرم .
پدرم مادرم سه تا برادرم و یه دونه خواهرم همشون تو یه ردیف اسمشون روی سنگهای کنار هم نوشته شده پنج شنبه ها میرم خونمون دیگه خانوادم همشون اونجا کنار هم خوابیدن .
دوستان برام صبر از خدا بخواهید بخاطر دوتا بچه ام تا کمکم کنه بتونم دووم بیارم .
مصیبت خیلی سخته .
وقتی برادرم صدا زدم دوبار مثل ماهی آروم دهنشو بازو بسته کرد بعد تا ارژانس اومد گفت تموم کرده همش تو نظرم وقتی خواهرم مرد خودم غسلش دادم تا آروم بشم ولی همش تو نظرم خیلی تنها و بی کس شدم .
دوستانم خواهران و برادرانم برای آمرزش خانوادم دعا کنید همه از جوانی رفتند .
سلام گوهر جان. قبل از هر چیز برای رفتگان و عزیزانت از خدا طلب آمرزش میکنم. انشاا... که مورد رحمت خدا قرار بگیرن و بهشت برین نصیبشون بشه. دوم اینکه انشاا... خداوند متعال به تو و بچه هات و شوهرت عمر با برکت بده و این زندگی رو در راه خدمت به اهل بیت و کمک به دیگران بگذرونید.سوم اینکه هیچ وقت فراموش نکن که خداوند متعال اول هر سوره گفته بسم الله الرحمن الرحیم. بنام خداوند بخشاینده و مهربان. پس خودت رو ناراحت که خانواده عزیزت الان پیش خدایی مهربون و بخشاینده هستن
ابراهیم
۰۰:۳۵ ۲۸ دی ۱۳۹۶
مرگ عزیزان خیلی سخته من دیروز پدرمو به خاک سپردم ۴۷سالش بود خیلی سخته اما دنیاهمینه خدااخرعاقبت هممونو ختم بخیرکنه همه مسافریم
با سلام...منم حقیقتش از مرگ میترسم...ولی یه چیزی خیلی ارومم میکنه..اینه که خدای بزرگی که جهان و دنیا رو زیبا آفریده...و زیبا اداره میکنه و هر چیزی که می بینم حکمتی داره...برا مرگم خودش میدونه که داره چیکار میکنه قطعا بی دلیل نیست...خدای که این همه زیبای افریده ...باور کنین مرگم هم زیبا افریده...متاسفانه ما رو از مرگ ترسوندن...خیلیا فقط برا ترس نماز میخونن...باور کنین رفتن به سوی خدا زیباست...ایا حق
سلام خدمت تمام دوستان.اول از همه اينكه بگم من نه اهل نمازم و نه دعا نه كافرم و نه كفر ميگم.
دو روز پيش خواب سنگيني فرو رفته بودم احساس عجيبي بود تلاش ميكردم تا از خواب بيدارشم اما بي فايده بود يعني قدرت باز كردن پلك هايم را نداشتم.بعد از چند ثانيه خسته شدم و دست از تلاش برداشتم ناگهان بلند شدم و روي پا نشستم.حس عجيبي بود خيلي گنگ بود مثل اينكه من ذره اي شناور روي هوا ميون كهكشون ها بودم در همين حين برگشتم و رختخواب رو نگاه كردم خودم را ديدم...
بسيار ترسناك بود كه با چشمانم خودم خودم را ميديدم هنوز تو فكر بودم كه چه اتفاقي افتاده كه مادرم دويد به سمتم و شروع كرد به تكان دادن من و اشك ميريخت.سعي ميكرد بيدارم كنه و من فقط تماشا كردم و آنجا فهميدم كه مُردم....حس باشكوهي داشت به قدري زيبا بود كه در تمام دنيا مطمعنم چنين چيزي رو نديده بودم.اما اشك مادرم خيلي عذابم ميداد در آن لحظه با تموم وجودم خواستم كه برگردم و برگشتم.من هميشه منتظر مرگ بودم و هراسي نداشتم و ندارم.شما هم نترسيد،قسم به هر خدايي كه داريد و ميپرستيد دنيا هيچ چيز زيبايي ندارد همه چيز اونجاس بعد از مرگ به فكر مرگ باشيد
من خانوادم هفت نفر بودیم
خانوادم طی چند سال پشت سر هم از دست دادم
خواهرم پارسال سکته مغزی کرد
دوازده دی ماه امسال سالگردش بود
که شب سالگردش برادرم 28 سالش بود یه دختر هشت ساله هم داره خونه خودمون خوابید تو خواب سکته مغزی کرده بود
مراسم تو خونه پدرم برگزار کردیم که خوابیدیم برای تشیع برادرم هرچه بابام صدا زدیم بیدار نشد تا اونم ایست قلبی کرده که تشیع دوتاشون شد روز سالگرد خواهرم .
پدرم مادرم سه تا برادرم و یه دونه خواهرم همشون تو یه ردیف اسمشون روی سنگهای کنار هم نوشته شده پنج شنبه ها میرم خونمون دیگه خانوادم همشون اونجا کنار هم خوابیدن .
دوستان برام صبر از خدا بخواهید بخاطر دوتا بچه ام تا کمکم کنه بتونم دووم بیارم .
مصیبت خیلی سخته .
وقتی برادرم صدا زدم دوبار مثل ماهی آروم دهنشو بازو بسته کرد بعد تا ارژانس اومد گفت تموم کرده همش تو نظرم وقتی خواهرم مرد خودم غسلش دادم تا آروم بشم ولی همش تو نظرم خیلی تنها و بی کس شدم .
دوستانم خواهران و برادرانم برای آمرزش خانوادم دعا کنید همه از جوانی رفتند .
دو روز پيش خواب سنگيني فرو رفته بودم احساس عجيبي بود تلاش ميكردم تا از خواب بيدارشم اما بي فايده بود يعني قدرت باز كردن پلك هايم را نداشتم.بعد از چند ثانيه خسته شدم و دست از تلاش برداشتم ناگهان بلند شدم و روي پا نشستم.حس عجيبي بود خيلي گنگ بود مثل اينكه من ذره اي شناور روي هوا ميون كهكشون ها بودم در همين حين برگشتم و رختخواب رو نگاه كردم خودم را ديدم...
بسيار ترسناك بود كه با چشمانم خودم خودم را ميديدم هنوز تو فكر بودم كه چه اتفاقي افتاده كه مادرم دويد به سمتم و شروع كرد به تكان دادن من و اشك ميريخت.سعي ميكرد بيدارم كنه و من فقط تماشا كردم و آنجا فهميدم كه مُردم....حس باشكوهي داشت به قدري زيبا بود كه در تمام دنيا مطمعنم چنين چيزي رو نديده بودم.اما اشك مادرم خيلي عذابم ميداد در آن لحظه با تموم وجودم خواستم كه برگردم و برگشتم.من هميشه منتظر مرگ بودم و هراسي نداشتم و ندارم.شما هم نترسيد،قسم به هر خدايي كه داريد و ميپرستيد دنيا هيچ چيز زيبايي ندارد همه چيز اونجاس بعد از مرگ به فكر مرگ باشيد
من عاشق مرگم فقط نمي دونم چرا سراغ من نمي ياد خسته شدم
حتما مي خواد وقتي بيادكه نمي خوامش