من یه دخترآبادانی هستم یه بارخونه مادربزرگم برق رفت من اصلاًنترسیدم بعدیه چی سفیدیرودیدیم دخترداییم بامن بودخیلییی ترسیدم مادرم باورکردولی بقیه ن مادرم چون براش اتفاق افتاده بود
سال۱۳۷۶ من اهل روستام وتواین سال یه خانواده از شهر نمیدونم به چه علت ولی کوچ کرده بودن روستای ما واین خانواده ۵نفر بودن پدر نانوای بربری پز پسر بزرگ کمک پدر بدش دختر حدودان ۱۸ ساله خانه دار و پسر ۱۵ ساله که دوست من شد ولی مادر خانواده خیلی کم پیدا و واقعان ظرف ۵ سال همسایگی دو بار دیدمش کاش نمیدیدم
من این داستانو در حالی میکم که هر یه خط که تایپ میکنم یه با ر یه سوره توحیدو میخونم
این خانواده کاملاً معمولی بودن ولی مادر این خانواده یه موجود عجیبی بود در حالی که در این پنج سال به طور متوسط هر ۳ الی ۴ روز یه روز خانه اونابودم ودوستم هروز خانه ما و شب موقع خوابم به زور میرفت خونشون ترس من از مادر این دوستم از روزی زیاد شد که دوستم به من گفت میشه بریم باغ رفتیم ما باغ داریم و باغات روستایهاهم زیاد سعی کردم خلاصه بگم شرایطی ایجاد شد که من شانسی یه خرگوش بالغ گرفتم و دوستم هم نگاه کرد وخواستم ولش کنم دوستم خواهش کرد که من ببرمش خونه نشون بدم بد میارم ولش کنیم
توی حیاط اجاره اینها درخت بزرگ توتی بود که میشد از پشت بام هم بالاش رفت .هوا تاریک بود من نمیدونم برای چی بدون اینکه به دوستم بگم از بام رفته بودم بلای درخت و منتظر بودم بیاد تو حیاط تا صداش کنم ولی خواهر و تمام خانواده رفتن تو یه اتاق پرده اتاقو پدرشون انداخت ومادر هم توی گوشه حیاط که دیدی به اتاق نداشت خرگوش دستش بود فکر کردم میخواد بندازتش تو انبار ولی چاقورو در آورد و فرو کرد توی گردن حیون وجای که داشت خون میپاشید رو فرو برد تو دهانش و صدای عجیبی از خودش در میاورد و خیلی وحشتناک بود خرگوش داشت تکون میخورد بعد از یه لحضه خرگوش رو با عصبانیت به زمین میکوبید ودوباره به دهان میگرفت بعد از چند لحضه سریع با چاقو شکم حیون رو پاره کرد ویه چیزهایرو خورد و انداختش زمین زمانی که برگشت به سمت جای که میخواست بره نور کامل به صورتش افتا اون مادر دوستم که دیدم نشست خرگوشو سرببره نبود خیلی وحشتناک بود خیلی خیلی داره اشکم در میاد اعلان که نزدیک ۴۰ سالم البته از ترس و فردای اون روز دوستم خوشحال در حالتی که تابه حال ندیده بودمش دیدمش و گفتم خرگوش گفت خواهرم داشت نگاهش میکرد در کوچه باز بود در رفت......دوستان این داستان طولانی و دوستم بر اثر حادثه ای مرد که من میدونم چرا ولی هیچ کس نفهمید حتی پلیس وهم محلی هام به خاطر این اسم از جای نبردم کاش میتونستم کامل بگم وخودمو خالی کنم ولی نمیدونم چرا نمیتونم شاید میترسم ولی خدا بزرگ ودر تمام چیزهای خوب بی حدو مرز و جن .شیاطین و روح چیزی هست که وجود دارن لطفان منکر چیزی نشید که خدا با قدرت بی کرانش خلقش کرده وسلام شاید در آینده تونستم قسمت اصلی این اتفاق عجیب رو براتون تو همینجا بگم
اگه امکانش هست لطفا بهمون بگین برای دوستت چه اتفاقی افتاد که بعدش مرد
علی
۰۱:۰۱ ۲۶ دی ۱۳۹۹
من یه داستان دارم ولی از گفتن آن میترسم .
به این شرط بازگو میکنم کسای که این رو مطالعه میکنن برای شخص داستان طلب آمورزش از خداوند مناّن وکنن
ولطفان هیچ اطلاعاتی از من به کسی ندهید
منم یه شب ساعت ۲ داشتم آهنگ گوش می کردم تو رختخواب
یه آهنگ هم دارم ک صدای جیغ یه گربه ترسناکه
آهنگا هی عقب جلو میشدن تا می رسید به صدای اون گربه ترسناک و دیگه آهنگ عوض نمیشد و رو همون می موند
چند بار هم بی توجهی کردم اما بیشتر از ده بار اینجوری شد
داشتم سکته می کردم
اومدم خوابیدم از ترسم
خیلی باحال بود من یه داستان از این جن ها که برای پدریزرگ بابام اتفاق اومده دارم . بک شب پدربزرک بابام بچه بود میره آب بخوره که مامانشو با یه چراغ نفتی میبینه صداش میکنه ولی اون میدوه ومیره تو بیابون بعد اون میره داخل میبینه مامانش داخله بهش میگه مگه تو نرفتی بیابون مامانش میگه نه من خونه بودم اونم میفهمه اون زنه یه جن در لباس مادرش بوده.
واییییییییییی یبار خونه تنها بودم داشتم تلوزیون میدیدم یهو صدای پا از تو اتاق اومد خیلی ترسیدم با خودم گفتم چیزی نیس بعد به دوستم زنگ زدم گفتم بیا اینجا ؛ اومد بعد با هم نشستیم یکم حرف زدیم و .......بعدش دوستم تو اتاق یه سایه دید جیغ زد بعد من برای اینکه فکر نکنه خونمون جن داره گفتم چیزی نیست خیالاتی شدی بعد برا اینکه بهش ثابت کنم رفتیم تو اتاق ، یکم نگاه کردیم و خواستیم بریم تو حال یهو پرده ها شروع به تکون خوردن کرد یه جیغی زدیم رفتیم بیرون
من 16 سالمه وقتی 9 سالم بود که تو خونه موقع خواب صدای خنده های وحشتناک مردی رو شنیدم خیلی ترسیدم اولش خنده ها دور بود ولی بعدش انگار نزدیک گوشم داشت یکی بلند می خندید... خواستم مامانم که کنارم خواب بود رو صدا کنم ولی نمیتونستم حرف بزنم هر چی زور زدم نشد! هی میخوابیدم و هی با صدای خنده بلند میشدم تا جایی که خیس عرق شدم...بعد که توی دلم بسم الله الرحمان الرحیم گفتم دوباره چشامو بستم که این دفعه صدای جیغ کشیدن شنیدم! و حالا دیکه میتونستم حرف بزنم ولی اونقد خسته و بی انرژی بودم که خوابم برد فرداش هر چی واسه مامانم تعریف کردم قسم خوردم باور نکرد!
خلاصه من ازون موقه خیلی به جن و روح و موحودات فوق الطبیعی اعتقاد پیدا کردم.
من ۴ سال پیش وقتی ۱۰ سالم بود مستاجر بودم رفتیم تو یه خونه خونه ی خوبی بود ولی خیلی قدیمی بود تا ۶ ماه اولی که تو خونه بودیم هیچ اتفاقی نمیوفتاد ولی بعد هی بی دلیل ضرف ها و لیوان ها میوفتادن میشکستن بعد هی در ها باز میشدن شبا صدا های قدم زدن میومد برای همین میترسیدم تو اتاق خودم بخوابم پیش مامان بابام میخوابیدم یه شبم از تو اتاقم صدای د
جیغ یه زن اومد مامانم باور نمیکرد هی میگفت خیالاتی شدی بگیر بخواب . این اتفاقات هر شب پیش میومد تا یه شب خواب خیلی بدی دیدم بش اعتنایی نکردم روز بعدش که تو خونه تنهابودم هم مامانم سرکار بود هم بابام داشتم جلو تلوزیون برنامه نگاه میکردم صدای دستگیره درو شنیدم برگشتم نگاه کردم ب دیدم سایه خیلی بلندی بود با انگشتای بلد فقط سایشو دیدم اونم پشت در مثل همونی بود که تو خواب دیشبش دیده بودم با هراز تا صلوات رفتم درو باز کردم دیدم کسی نیست بعدش خیلی ترسیده بودم زنگ زدم مامانم اومد بعد که تعریف کردم بازم باور نکرد میگفت خیالاتی شدی ازون موقع تا حالا یه ایت الکرسی نوشتم اویروز گردنم کردم هیچ اتفاق دیگه ای نیفتاد البته خونمونم سر یه سال عوض کردیم .
ازنظر من اینا دربارشون دروغمیگن و اگرهم وجو داشته باشند مثل ما زندگیه خودشونو میکنن و کار با دیگران ندارن هیچ چیزی از خدا بالاتر نیست اگر ترسیدید نام خدارو ببرید و از هیچی نترسید چون خیالات انسان است وهیچ اساس واقعی ندارت
من این داستانو در حالی میکم که هر یه خط که تایپ میکنم یه با ر یه سوره توحیدو میخونم
این خانواده کاملاً معمولی بودن ولی مادر این خانواده یه موجود عجیبی بود در حالی که در این پنج سال به طور متوسط هر ۳ الی ۴ روز یه روز خانه اونابودم ودوستم هروز خانه ما و شب موقع خوابم به زور میرفت خونشون ترس من از مادر این دوستم از روزی زیاد شد که دوستم به من گفت میشه بریم باغ رفتیم ما باغ داریم و باغات روستایهاهم زیاد سعی کردم خلاصه بگم شرایطی ایجاد شد که من شانسی یه خرگوش بالغ گرفتم و دوستم هم نگاه کرد وخواستم ولش کنم دوستم خواهش کرد که من ببرمش خونه نشون بدم بد میارم ولش کنیم
توی حیاط اجاره اینها درخت بزرگ توتی بود که میشد از پشت بام هم بالاش رفت .هوا تاریک بود من نمیدونم برای چی بدون اینکه به دوستم بگم از بام رفته بودم بلای درخت و منتظر بودم بیاد تو حیاط تا صداش کنم ولی خواهر و تمام خانواده رفتن تو یه اتاق پرده اتاقو پدرشون انداخت ومادر هم توی گوشه حیاط که دیدی به اتاق نداشت خرگوش دستش بود فکر کردم میخواد بندازتش تو انبار ولی چاقورو در آورد و فرو کرد توی گردن حیون وجای که داشت خون میپاشید رو فرو برد تو دهانش و صدای عجیبی از خودش در میاورد و خیلی وحشتناک بود خرگوش داشت تکون میخورد بعد از یه لحضه خرگوش رو با عصبانیت به زمین میکوبید ودوباره به دهان میگرفت بعد از چند لحضه سریع با چاقو شکم حیون رو پاره کرد ویه چیزهایرو خورد و انداختش زمین زمانی که برگشت به سمت جای که میخواست بره نور کامل به صورتش افتا اون مادر دوستم که دیدم نشست خرگوشو سرببره نبود خیلی وحشتناک بود خیلی خیلی داره اشکم در میاد اعلان که نزدیک ۴۰ سالم البته از ترس و فردای اون روز دوستم خوشحال در حالتی که تابه حال ندیده بودمش دیدمش و گفتم خرگوش گفت خواهرم داشت نگاهش میکرد در کوچه باز بود در رفت......دوستان این داستان طولانی و دوستم بر اثر حادثه ای مرد که من میدونم چرا ولی هیچ کس نفهمید حتی پلیس وهم محلی هام به خاطر این اسم از جای نبردم کاش میتونستم کامل بگم وخودمو خالی کنم ولی نمیدونم چرا نمیتونم شاید میترسم ولی خدا بزرگ ودر تمام چیزهای خوب بی حدو مرز و جن .شیاطین و روح چیزی هست که وجود دارن لطفان منکر چیزی نشید که خدا با قدرت بی کرانش خلقش کرده وسلام شاید در آینده تونستم قسمت اصلی این اتفاق عجیب رو براتون تو همینجا بگم
به این شرط بازگو میکنم کسای که این رو مطالعه میکنن برای شخص داستان طلب آمورزش از خداوند مناّن وکنن
ولطفان هیچ اطلاعاتی از من به کسی ندهید
یه آهنگ هم دارم ک صدای جیغ یه گربه ترسناکه
آهنگا هی عقب جلو میشدن تا می رسید به صدای اون گربه ترسناک و دیگه آهنگ عوض نمیشد و رو همون می موند
چند بار هم بی توجهی کردم اما بیشتر از ده بار اینجوری شد
داشتم سکته می کردم
اومدم خوابیدم از ترسم
خلاصه من ازون موقه خیلی به جن و روح و موحودات فوق الطبیعی اعتقاد پیدا کردم.
جیغ یه زن اومد مامانم باور نمیکرد هی میگفت خیالاتی شدی بگیر بخواب . این اتفاقات هر شب پیش میومد تا یه شب خواب خیلی بدی دیدم بش اعتنایی نکردم روز بعدش که تو خونه تنهابودم هم مامانم سرکار بود هم بابام داشتم جلو تلوزیون برنامه نگاه میکردم صدای دستگیره درو شنیدم برگشتم نگاه کردم ب دیدم سایه خیلی بلندی بود با انگشتای بلد فقط سایشو دیدم اونم پشت در مثل همونی بود که تو خواب دیشبش دیده بودم با هراز تا صلوات رفتم درو باز کردم دیدم کسی نیست بعدش خیلی ترسیده بودم زنگ زدم مامانم اومد بعد که تعریف کردم بازم باور نکرد میگفت خیالاتی شدی ازون موقع تا حالا یه ایت الکرسی نوشتم اویروز گردنم کردم هیچ اتفاق دیگه ای نیفتاد البته خونمونم سر یه سال عوض کردیم .