یکی از بدترین اتفاقات ترسناکی که برای من افتاد مربوط میشه به دوسال پیش که خونه تنها بودم و توی پذیرایی داشتم گردگیری میکردم که صدای بالا اومدن اسانسور و وایسادنشو تو طبقه ما که اخر بود شنیدم. منتظر موندم ولی وقتی کسی در یا ایفون نزد بلند شدم و از چشمی در نگاه کردم ولی کسی نبود اروم درو باز کردم دیدم یه ادم که پشتش قوز خیلی بدی داشت با چادر سیاه پشت به من روی پله ها وایساده.من خشکم زد و با حیرت بدون اینکه پلک بزنم به اون شخص نگاه میکردم که بعد چند لحظه اروم داشت برمیگشت سمتم تا خواستم به خودم بیام با سرعت سمت من دوید . منم از ترس جیغ کشیدم محکم از پشت افتادم روی زمین قشنگ سکته رو رد کردم و داشتم گریه میکردم و همونطور جیغ میکشیدم که دایی گرامی از خنده غش کرد رو زمین
جن وجود داره کارشون جادو و جنبل و طلسم و دعا ها رو عملی کردنه هر کیی جن داره یا خودش یا یکی از خونوادش واسش دعا یا طلسم و جادو کرده ب واسطه ی تیکه کاغذ ک فرمان داده شده عمل میکنه
من خواب دیدم کاغذ دیواری اتاقم بنفش و طوسیه بعد از خواب بیدار شدم باز دیدم کاغذ دیواری اتاقم بنفش و طوسیه تازه یادم افتاد که خونمونو نوسازی کردیم.
خخخخخخخ
چندسال پیش من میخواستم برم توی زیرزمین خونمون که یکاری رو انجام بدم بخاطر همین درشو باز کردم ولی قبل از اینکه برم پایین یدفعه صدای افتادن قابلمه و سینی و اینا اومد
بعد منم که دیگه میترسیدم برم حتی درو ببندم به یکی از اعضای خونوادم گفتم فلانی برو درو ببند
من یک شب توی اتاق تاریک خوابیده بودم یهویی تشنم شد رفتم کمی آب با خودم به اتاق آووردم کمی از آب رو خوردم و بقیش رو کنار خودم گذاشتم چند دیقه یعد که خواستم آب خورم دیدم لیوان آب خالی هست! رفتم دوباره پرش کردم و آوردمش داخل اتاق اما نخوردمش گذاشتمش کنار خودم یه لحظه چشم هام رو باز و بسته کردم دیدم لیوان نیست همون لحظه یک صدای وحشتناکی میشنیدم باورتون نمیشه اونجا یه لحه یک چیزی دیدم برای اولین بار چشماش درشت و قرمز بدو روی سرش یک تکه پارچه ی بزرگ بود و دست هاش شبیه آدم بود اما پاهاش پنجه های خیله یلندی داشت اون لحظه نزدیک بود غش کنم یک جیغ بلند کشیدم همون چیزی که دیدم سک دفعه ناپدید شد مادرم اومد گفت چیشده من هم زبونم بند اومده بود یک دفعه نفهمیدم چی شد افتادم روی پا ی مامانم همچی رو بهشون توضیح دادم اما هیشکی حرف های من رو باور نمیکنه
سلام عزیزم؛خیلی عجیبه چون من هم همچین اتفاقی واسم افتاده،یعنی من از خواب بلند شدم رفتم آب آوردم اتاقم ی لحظه چشامو رو هم گذاشتم لیوان نبود خیلی عجیبه.
ـــــــــــــــــ
۲۱:۳۳ ۰۲ آذر ۱۴۰۰
من 12 سالمه نصف شب بود حدود ساعت 4 صبح بود که بیدار شدم از تشنگی داشتم میمردم بابامو دیدم که واساده تو آشپز خونه همش دست تکون میدادم گفتم که بابا آب بیار اما بابام داشت به من نگا میکرد سدا جیغ خیلی بلند بچه شنیدم ولی من فقط یه خواهر دارم که دوسال ازم بزرگ تر هست بعد چشامو مالیدم گوشامو گرفتم با دقت نگا کردم ولی باز دیدم که بابام تو آشپزخونه
هست چشامو بستم رفتم زیر پتو باز اومدم ببینم دیدم که
بابام نیست یهو اذان زد بابام بیدار شد گفت چرا بیداری داشتم سکته میکردم به خدا واقعی هست
سلام وقتی ۵ سالم بود داشتم تو اتاقم میدویدم دنبال خرس عروسکی ام من وقتی بچه بودم با یک خرس میخوابیدم اون همیشه روی تخت من بود اما آن روز آن را پیدا نکردم و ندیدم بعد از یک هفته آن را روی مبل خانه ی عمه ام پیدا کردم من از عمه ام پرسیدم که چجور خرس اینجاست عمه ام گفت هفته پیش تو با مو های قهوه ای آمدی(در حالی که موهای من سیاهه مثل کلاغ)و گفتی این خرس مال شما من دیگر این را نمیخوام و رفتی حتی به تعارف های منم گوش ندادی ولی من یقین دارم آنجا نبودم و از آن روز به بعد هیچ عروسکی نخریدم و الان ۵ سال از آن قضیه میگذرد
سلام دوستان.کامنت هایی که میزارید خیلی خیلی جالب و ترسناک هستن.ینی من مطالب خود سایت رو خوندم اینهمه نترسیدم که وقتی کامنت هارو خوندم ترسیدم.تنها تو اتاق تاریک نشستم دارم میخونم.واقعا در حد چی ترسیدم.
من نمیدونم چرا این بززگ تر ها همش میگن فیلم ترسناک نبین شب خواب بد میبینی... برای من که اصلا اینطور نیست یعنی هزار دفعه فیلم ترسناک دیدما ولی یک دفعه هم نشده که بعدش خواب بد ببینم
امیر ببک
۲۲:۳۳ ۱۹ آبان ۱۴۰۰
من سه سال پیش سال ۹۷رفته بودم باغ تنها بودم اخر پاییز بود میخاستم سیب از درخت بچینم روز بود اونجا هیچکی نبود .مشغول چیدن میوه بودم که یهو صدای صوت زدن از لای درختا رو شنیدم سه تا صوت بلند کشیدن از باق خودمون ولی هیچکی اونجا نبود از لای درختا هم چیزی ندیدم .خیلی ترسیدم و زود از باق زدم بیرون و فرار کردم سمت خونه .اونجا بابام میگه جن داره .حتی روز تنها نمیتونی بری .من از نیشابورم .شهر خرو الان کا فکر میکنم .وحشت میکنم
سلام من ۱۳ سالمه ، من وقتی میخوام بخوابم نیم ساعت زیر پتو فکر میکنم تا اینکه خوابم میبره ، من غرق خواب بودم و اما صبح که بیدارشدم مامانم گفت چرا دیشب نخوابیده بودی و همش چشم هات باز بود ولی من قسم میخوری که خواب بودم مامانم میگه هرچی هم صدات کردم جواب ندادی
این گزارش یکی از بهترین و جالب ترین گزارش هایی بود که درباره داستان های کوتاه ترسناک هست. هنوز هم که هنوزه خیلی ها این گزارش رو می خونند و کامنت می گذارند. خواهشمندم از این گزارش ها بیشتر پخش کنید.
حدود ۱۵ سال پیش که بچه بودم و توی روستا زندگی می کردیم، کمی دورتر از روستای ما یک کارخونه بود که عموی من نگهبانش بود. اون کارخونه از خیلی وقتها پیش تعطیل بود و داخلش پُر از درخت میوه بود و تبدیل به یک باغ شده بود که اطرافش دیوار بزرگ و سرتاسری کشیده بودند و یک در بزرگ هم داشت. یادم هست یکی از روزهای آخر تابستون، عموی من کاری برایش پیش اومده بود و از پدرم خواست که یک شب به جایش نگهبانی بدهد. من هم همراه پدرم رفتم و یک روز کامل از صبح تا غروب توی باغ و کارخونه بودیم. گوشه ای از کارخونه، یک اتاق بود که مخصوص نگهبان بود و یک طرف باغ هم یک اتاقک کوچک بود که لانه ی مرغ و خروس ها بود.
نزدیک غروب که شد، مرغ و خروس ها رو به داخل لانه فرستادیم و پدرم گفت تو همین جا باش تا من برم از روستا کمی غذا برای شام بیارم. پدرم رفت و من خودم تک و تنها جلوی در اتاق نگهبانی نشسته بودم و به سرخی غروب خورشید نگاه می کردم. کم کم داشت شب میشد به طوریکه فضای بین درختهای باغ تاریک شده بود. من همون جا جلوی در اتاق نشسته بودم که یکدفعه دیدم از بین درختها، یک سایه سیاهی داره حرکت می کنه. کمی شبیه آدم به نظر می رسید اما خیلی بزرگتر و گنده تر بود. داشت به سمت لانه مرغ و خروس ها می رفت. من ترسیده بودم از جایم بلند شدم که یکدفعه از دور متوجه من شد و به من خیره شد. هوا تاریک بود و من فقط یک لحظه چشم هاش رو دیدم که خیلی بزرگ بود و برق می زد.
سریع به داخل اتاق اومدم و در اتاق رو قفل کردم. اون اتاق فقط یک پنجره خیلی کوچیک به عنوان هواکش داشت. از پنجره بیرون رو نگاه کردم، دیدم داره به سمت اتاق میاد. از ترس گوشه اتاق نشسته بودم و لامپ اتاق هم خاموش بود. صدای پاهایش را می شنیدم که اطراف اتاق راه می رفت. یهو حس کردم داره از دیوار اتاق بالا میره. بعد از چند لحظه صدای راه رفتنش رو از روی سقف می شنیدم. سعی می کرد دستش رو از داخل دودکش وارد اتاق کند. نمی دونم چقدر زمان گذشت اما من همچنان با ترس داخل اتاق بودم که متوجه شدم دیگه صدایی نمیاد. یهو تق تق درِ اتاق زده شد. اول ترسیدم اما بعدش صدای پدرم رو شنیدم که می گفت در رو باز کن. چرا در رو قفل کردی؟
در رو باز کردم و از پدرم درباره اون موجود عجیب پرسیدم. اما او گفت که هیچ چیزی ندیده است و گفت احتمالاً خیالاتی شدی و ترسیدی. بالاخره اون شب رو با هزار جور ترس و وحشت سپری کردم و دیگه هیچ وقت به اون کارخونه نرفتم.
ماجراهای توی کامنت ها خیلی جالب و شگفت آوره. توی متن خبر نوشته که ماجراهای این گزارش مال سایت ردیت هست. که زبونش انگلیسیه. یه سوال، آیا سایتی هم به زبون فارسی هست که من هم داستان ها و شعرهای شگفت انگیز (!!!) خودم رو در اونجا بنویسم؟!
خخخخخخخ
بعد منم که دیگه میترسیدم برم حتی درو ببندم به یکی از اعضای خونوادم گفتم فلانی برو درو ببند
هست چشامو بستم رفتم زیر پتو باز اومدم ببینم دیدم که
بابام نیست یهو اذان زد بابام بیدار شد گفت چرا بیداری داشتم سکته میکردم به خدا واقعی هست
نزدیک غروب که شد، مرغ و خروس ها رو به داخل لانه فرستادیم و پدرم گفت تو همین جا باش تا من برم از روستا کمی غذا برای شام بیارم. پدرم رفت و من خودم تک و تنها جلوی در اتاق نگهبانی نشسته بودم و به سرخی غروب خورشید نگاه می کردم. کم کم داشت شب میشد به طوریکه فضای بین درختهای باغ تاریک شده بود. من همون جا جلوی در اتاق نشسته بودم که یکدفعه دیدم از بین درختها، یک سایه سیاهی داره حرکت می کنه. کمی شبیه آدم به نظر می رسید اما خیلی بزرگتر و گنده تر بود. داشت به سمت لانه مرغ و خروس ها می رفت. من ترسیده بودم از جایم بلند شدم که یکدفعه از دور متوجه من شد و به من خیره شد. هوا تاریک بود و من فقط یک لحظه چشم هاش رو دیدم که خیلی بزرگ بود و برق می زد.
سریع به داخل اتاق اومدم و در اتاق رو قفل کردم. اون اتاق فقط یک پنجره خیلی کوچیک به عنوان هواکش داشت. از پنجره بیرون رو نگاه کردم، دیدم داره به سمت اتاق میاد. از ترس گوشه اتاق نشسته بودم و لامپ اتاق هم خاموش بود. صدای پاهایش را می شنیدم که اطراف اتاق راه می رفت. یهو حس کردم داره از دیوار اتاق بالا میره. بعد از چند لحظه صدای راه رفتنش رو از روی سقف می شنیدم. سعی می کرد دستش رو از داخل دودکش وارد اتاق کند. نمی دونم چقدر زمان گذشت اما من همچنان با ترس داخل اتاق بودم که متوجه شدم دیگه صدایی نمیاد. یهو تق تق درِ اتاق زده شد. اول ترسیدم اما بعدش صدای پدرم رو شنیدم که می گفت در رو باز کن. چرا در رو قفل کردی؟
در رو باز کردم و از پدرم درباره اون موجود عجیب پرسیدم. اما او گفت که هیچ چیزی ندیده است و گفت احتمالاً خیالاتی شدی و ترسیدی. بالاخره اون شب رو با هزار جور ترس و وحشت سپری کردم و دیگه هیچ وقت به اون کارخونه نرفتم.