سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

آزاده شهيد "حسين لشگری" اسطوره مقاومت/ 8

اطلاعات نیروی هوایی ایران چگونه در اختیار عراق قرار گرفت؟

با صدای آژیر قرمز ناگهان رشته افکارم گسسته شد، نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده. لحظه‌ای بعد صدای عبور هواپیمای (اف-4) را در آسمان پایگاه هوایی الرشید بغداد شنیدم و برایم خیلی عجیب بود؛ زیرا عراق فقط هواپیمای روسی داشت...

به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز)  اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.

 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.

 
آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.

رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."

باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگی‌نامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت هشتم این خاطرات به شرح ذیل است:

" مدت زیادی بود چشمانم بسته بود؛ لذا به سختی می‌توانستم اطرافم را ببینم. اولین چیزی که با نگاه به آن ملالتی خاص در وجودم حس کردم رنگ جگری بود که تمام سلول را پوشانده بود.
 
اطرافم را برانداز کردم، دو تخته پتوی کهنه و فرسوده به چشم می‌خورد. سعی کردم از جایم برخیزم ولی تاول‌های کف پایم این اجازه را به من نمی‌داد. لامپ ضعیفی درون دیوار تعبیه شده بود که از بیرون کنترل می‌شد و سلول را کمی روشن کرده بود.
 
بالای دیوار، پنجره کوچکی بود که دست به ‌آن نمی‌رسید و به وسیله میله‌های آهنی پوشانده شده بود. از آنجا می‌شد قسمتی از آسمان را دید و روز و شب را تشخیص داد.
 
یکی از پتوها را تا زده و کف سلول انداختم و روی آن دراز کشیدم. سلول؛ حمام و توالت داشت و با دیواری کوتاه از هم جدا می‌شدند. سعی کردم دوش بگیرم و خودم را تطهیر کنم؛ ولی بدنم به‌ شدت ضعیف شده بود و قدرت حرکت نداشتم.
 
هوا هنوز روشن بود. با هر زحمتی بود سمتی را برای خودم مشخص کردم و نشسته مشغول نماز شدم. نماز عصر را می‌خواندم که دریچه کوچک سلول باز شد و صدای افتادن چیزی را شنیدم. نماز را تمام کردم و قبل از اینکه برگردم و ببینم چه چیزی به داخل سلول انداخته‌اند از خدا خواستم هر چه هست خیر من در آن باشد! یک نقشه مقیاس بزرگ از ایران به همراه یک خودکار.
 
 
مشغول وارسی نقشه بودم که دریچه باز شد. نگهبان با صدای خشن و کلفت از من خواست به دریچه نزدیک شوم. چهره سوخته و خشن او با لک‌هایی از آبله مزین شده بود! موهای فر و قدی بلند داشت. گفت: سرگرد دستور داده هرچه پایگاه و فرودگاه و باند پروازی دارید روی نقشه مشخص کنی! یک ساعت دیگر بر می‌گردم و نقشه را می‌گیرم.                                                                                                                                                       
 
گفتم‌: سرگرد کیست؟ من چیزی نمی‌دانم. او بدون توجه به حرفهایم دریچه را بست و رفت. 
 
خودکار و نقشه را کنار گذاشتم، روی پتو دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم. خدایا چه سرنوشتی برایم رقم خورده است؟ این‌ها می‌خواهند با من چه بکنند؟
 
ناگهان دریچه باز شد و مردی کوتوله، چاق و سبیل‌دار جلوی دریچه ظاهر شد و گفت: ماعون عشاء (ظرف شام را به من بده) هیچ ظرفی نداشتم و با اشاره به او فهماندم که هیچی ندارم، او نگاهی به داخل سلول انداخت و به عربی چیزی به نگهبان گفت.
 
پس از نیم ساعت نگهبان دریچه را باز کرد و یک بشقاب نایلونی محتوی آب زرد و یک لیوان پلاستیکی چای به همراه 2 قطعه نان، شبیه نان‌های ساندویچی به من داد که فقط قشر رویی آن مقداری پخته شده بود.
 

ترجیح دادم چای را، که خیلی تلخ و بدمزه بود، بخورم و آب رنگی را در دستشویی خالی کردم. برای شستن ظرف غذا مانده بودم چه کنم. در زدم و از نگهبان درخواست پودر ظرف‌شویی کردم، نگهبان رفت و پس از مقداری غرولند کردن یک مشت پودر برایم آورد. 
 
مرتب دغدغه این را داشتم که اگر آمدند سراغ نقشه چه بگویم و یا  چگونه آن‌ها را از سر خود وا کنم. دلشوره امانم نمی‌داد. سعی کردم با مرغ خیالم حصار زندان را بشکنم و بیرون بروم.
 
هوای آزاد، قدم زدن در پارک‌ها و رانندگی کردن و در کنار خانواده نشستن و خوردن خوراکی‌های خوب و نوشیدنی؛ ولی به یکباره خود را در زندان دیدم و این‌که عاقبت این کار به کجا ختم خواهد شد و کی اسارتم تمام می‌شود. راستی اگر موقع زدن هدف، به سمت ایران بازگشته بودم؛ حتی اگر سقوط هم می‌کردم در خاک ایران بودم. اگر چند ثانیه بیشتر داخل هواپیما مانده بودم حالا اینجا نبودم. اگر فرامین هواپیما کار می‌کردند، اگر...
 
غرق در این افکار بودم که با صدای نگهبان، ‌متوجه شدم دریچه باز شده و من را می‌خواند. به کنار دریچه آمدم. گفت: چه کار می‌کردی، گوش تو سنگین است؟ گفتم: داشتم فکر می‌کردم. پرسید به چی؟ گفتم: به خانواده، ‌هوای‌ آزاد، ایران.
 
گویا نگهبان دلش به حال من سوخت، با عربی و انگلیسی ضعیفی گفت: ناراحت نباش! اینجا خطری برای تو نیست. بعد از مدتی بر می‌گردی به مملکت خودت. این نگهبان، اولین کسی بود که برای برگشت به ایران به من امید داد. قبلاً بازجو طوری برایم وانمود کرده بود که اینجا آخر خط است و راهی برای برگشت به ایران وجود ندارد.
 

نگهبان وارد سلول شد. نقشه و خودکار را برداشت و گفت: مدیر زندان با تو کار دارد. توسط نگهبان دیگر دست و چشم مرا بستند و در حالی‌که زیر بغلم را گرفته بودند، از پیچ و خم راهرو عبور دادند.                                                                                         
 
در اتاقکی ایستاده بودیم که از صدایش فهمیدم آسانسور است. در باز شد و وارد فضایی بسیار خنک و مطلوب شدیم. نگهبان‌ها چشم و دستم را باز کردند و پس از گذاشتن نقشه و خودکار روی میز، احترام نظامی گذاشته و از سالن خارج شدند.
 
سرگردی قدکوتاه و سبیل کلفت  با یک سروان قد بلند بدون سبیل، با چشمان زاغ و خیلی مؤدب در اتاق روی مبل نشسته بودند. در گوشه سالن، تلویزیون رنگی بزرگی فیلم اسارت من را نشان می‌داد. چتر و کلاه و صندلی که از هواپیما پریده بودم در تصویر بود.
 
سرگرد به من اشاره کرد و گفت: این‌ها متعلق به توست. با دیدن آن‌ها بار دیگر خاطره سقوط در ذهنم زنده شد و ناراحتیم دوچندان شد.
 
سروان، خوب انگلیسی صحبت می‌کرد. به من تعارف کرد روی مبل بنشینم. از من پرسید چای می‌خوردم یا قهوه، گفتم چای را ترجیح می‌دهم. او بلافاصله نگهبان پشت در را صدا زد و دستور شش فنجان چای داد. سروان بسته سیگاری از جیب بیرون آورد و روی میز جلو من گذاشت و گفت: روشن کن! سیگاری برداشتم و خود سروان برایم کبریت کشید. او سعی داشت مرا دلداری دهد و به آرامش دعوتم کند.
 

 
او گفت: خیلی زود مسائل بین ایران و عراق تمام خواهد شد و شما برمی‌گردی به ایران. در جواب گفتم: خدا بزرگ است و من راضی به رضای او هستم.

- از خلبانان عراقی کسی را می‌شناسی؟

- نه، آن‌ها در پاکستان دوره دیده‌اند و من در آمریکا.

دراین لحظه سرگرد نقشه را برداشت و آن را وارسی کرد و گفت: هیچ‌کدام از پایگاه‌های خودتان را مشخص نکرده‌ای؟!

گفتم شما می‌دانید من خلبان ساده‌ای بیش نیستم و اطلاعاتی ندارم. فقط پایگاه دزفول را که در آن‌جا خدمت کرده‌ام می‌دانم. در مقابل سؤالات مکرر آن‌ها تذکر دادم: برابر قرارداد ژنو شما فقط می‌توانید 4 الی 5 سؤال از من بپرسید؛ اسم، درجه، هواپیما، ‌پایگاه و فرمانده.
 
در این لحظه سرگرد سیگاری برای خودش روشن کرد و به من تعارف کرد. سیگار را با کبریتی که روی میز بود، روشن کردم. سرگرد با صحبت‌های من نقشه‌ را کنار گذاشت و از داخل کشوی میزش نقشه‌ای بیرون آورد و آن را در مقابل من باز کرد.
 
به نقشه نگاه کردم و از اطلاعاتی که در آن ثبت شده بود، مبهوت شدم. تمام پایگاه‌ها با رنگ‌های مختلف نشانه‌گذاری شده بود. ارتفاع و سمتی را که یک خلبان برای رسیدن به پایگاه نیاز داشت، بنزین مصرفی، سمت باد و سرعت مورد نیاز به صورت دقیق و مرتب مشخص شده بود. از نظر پروازی و ناوبری نقشه کاملی بود و این برای خلبانان عراقی یک امتیاز بزرگ به حساب می‌آمد. 
 
سرگرد که متوجه تعجب من شده بود با لبخندی حاکی از غرور و تکبر پُکی به سیگارش زد و به من نزدیک شد و گفت: ما حتی اطلاعاتی بیشتر از این را در مورد نیروهای مسلح شما داریم و هر وقت بخواهیم از آن‌ها بهره خواهیم برد. همچنان که نقشه را نگاه می‌کردم در این فکر بودم این اطلاعات چگونه به دست این‌ها افتاده است. ناگهان به یاد کودتای نافرجام (نقاب) در پایگاه شهید نوژه افتادم و به یاد سروان " نعمتی" که از ایران گریخت و به عراق پناهنده شد.
 
با باز شدن دریچه سلول از خواب پریدم. این‌بار گویا مسئول آمار بود. او مشخصات من را پرسید و در حالی‌که سرش را جلوتر آورده بود، پرسید: یک نفر هستی؟ گفتم بله، یک نفر. زیر لب زمزمه‌ای کرد و به نگهبان سری تکان داد و او دریچه را بست.
 
به فکر افتادم این‌ها دیگر چه نقشه‌ای برایم دارند. فکرم مغشوش شده بود. نمی‌توانستم استراحت کنم. شروع کردم به قدم زدن داخل سلول و شمردن کاشی‌‌های آن.
 
ذهنم در حال حدس و گمان بود که دوباره دریچه باز شده و همان مسئول آمار جلو دریچه ظاهر شد. با گفتن «تعال» فهمیدم باید جلوی دریچه بروم. او یک دست لباس و پیژامه، یک جفت دمپایی، حوله دستی،‌ مسواک و خمیر‌دندان، یک قالب صابون و یک عدد بالش کوچک به من داد. خوشحال شدم از این که می‌توانستم سرم را روی بالش بگذارم. مجدداً در را باز کرد و یک دست لباس زیر هم به من داد. آن روز برایم خیلی خوشحال‌کننده بود. می‌توانستم با صابونی که داده بودند حمام کنم. 
 
روز پنجم اسارت را می‌گذراندم و نمی‌دانستم در ایران چه خبر است. خانواده‌ام در چه وضعی هستند. دوستان و خانواده را تک تک از مقابل چشمانم گذراندم.
 
با صدای آژیر قرمز ناگهان رشته افکارم گسسته شد، نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده. لحظه‌ای بعد صدای عبور هواپیمای (اف-4) را در آسمان پایگاه هوایی الرشید بغداد شنیدم و برایم خیلی عجیب بود؛ زیرا عراق فقط هواپیمای روسی داشت. چند ثانیه بعد انفجار شدید بمبی تمام حد‌س‌‌های مرا در مورد یک جنگ تمام‌عیار به یقین تبدیل کرد."
 
ادامه دارد...

ادامه خاطرات امیر آزاده شهید "حسین لشگری" در فواصل زمانی مشخص در سایت باشگاه خبرنگاران منتشر می‌شود.
  
 انتهای پیام/ 
برچسب ها: لشگری ، شهید ، خلبان ، ارتش
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.