به گزارش
مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، گنجشكها و كلاغهاي سياه ميدانند در بساط او براي آنها هم تكه ناني پيدا ميشود. هر روز صبح آتش پيت حلبي را شعلهور ميكند و كتري سياهي را روي آن قرار ميدهد تا بساط صبحانه را به پا كند و آماده شود براي روزي ديگر. سالها است زندگياش در فضايي دو متري خلاصه شده و نور خورشيد و ماه روشناييبخش آلونكش شده است. در كنج كوچه با تكه چوبها و وسايل بيارزش براي خودش خانهاي برپا كرده و هراس ويران شدن آن را ندارد.
بوي زندگينوع حرف زدنش، حركت دستانش و زاويه نگاهش شبيه آدمهايي است كه رنگ و بوي زندگي در تار و پود وجودشان رخنه كرده است. از روزهايي ميگويد كه با همسر و دو فرزندش زندگي ميكرد و تمام تلاشش اين بود كه طناب به نخ رسيده زندگيشان پاره نشود.
ميگويد: در تهران به دنيا آمدم و تا كلاس اول راهنمايي درس خوانده بودم اما ميخواستم زندگي خوبي بسازم. با زني اهل اصفهان ازدواج كردم و حاصل ازدواجمان، ساناز و سعيد بودند. 15 سال است كه آنها را نديدهام. راننده تاكسي بودم و مثل تمام مردم اين شهر زندگي ميكردم تميز بودن برايم مهم بود.
به دستان سياهش كه نگاه ميكني، سخت است باور كني دغدغه او پاكيزگي بوده است اما وقتي همسفر خاطرات ذهنش ميشوي، حرفهايش را باور ميكني. نزديك 22 سال زندگي مشترك را تجربه كرديم اما جای خالی درک متقابل هيچ وقت تنهايمان نگذاشت، من و همسرم حرفهاي هم را نميفهميديم اما جرأت پايان دادن به زندگيمان را نداشتيم و با وجود مشكلات، مسير مشتركمان را ادامه ميداديم بدون اين كه هدف مشتركي داشته باشيم تا اين كه بالاخره به نقطه پايان رسيديم.
ثانيههاي بياهميتاز يادآوري گذشته فرار ميكند. نميخواهد آن روزها را مرور كند، نميخواهد خاطراتش را به ياد آورد. از روزهايي ميگويد كه همه تنهايش گذاشتند و كسي سراغش را نگرفت. خيال ميكرد همه منتظر رفتنش هستند. مشكلات زندگي روي هم تلنبار شد و يك دفعه فوران كرد.
جر و بحثها بالا گرفته بود كه از خانه بيرون زدم. ترك همه تعلقات تنها راهي بود كه به ذهنم رسيد، راهي شهر ديگري شدم كه خانوادهام از آن خبر داشتند. يك روز در كمال ناباوري پسرم با برگهاي كه در دست داشت، به سراغم آمد. همسرم درخواست طلاق داده بود نميتوانستم باور كنم حتي فرزندانم هم مرا نميخواهند و تلاشي براي بودنم در زندگي نكردهاند. بدون اين كه جملهاي به زبان بياورم، پذيرفتم. ديگر انگيزهاي براي زندگي نداشتم و خانه و كاشانه برايم بيمعنا بود. تصميم گرفتم خيابان را خانهام بدانم و لحظههايم را در گوشههاي شهر بسازم.
خاطرات تلخش را مرور نميكند و نميخواهد بگويد كدام نقطه سياه او را به اينجا رسانده است. برايش غيرقابل باور بود روزي از راه برسد كه زبالهها چرخ زندگياش را بچرخانند. براي خودش برو و بيايي داشت. آن زمان كه راننده تاكسي بود، بارها اين آدمها را به چشم ميديد اما سعي ميكرد نگاهش را به سرعت از آنها بردارد. حتي خيال هم نميكرد روزي خود او نگاهش را از مردمي بدزدد كه با تعجب به او نگاه ميكنند.
زندگي كردن در مكاني كثيف برايم زجرآور بود و اين كه بخواهم به زبالهها دست بزنم، روحم را ميخراشيد اما وقتي هدفي در زندگي نداشته باشي، ديگر هيچ چيز بوي زندگي نميدهد و فقط ميخواهي لحظههايت سپري شوند. روزهاي اول كه سرم را در سطلهاي زباله فرو ميبردم تا ضايعاتي براي فروش پيدا كنم، چشمم به تكه نانهايي ميافتاد كه لابهلاي زبالهها ريخته شده بودند. ناراحت ميشدم اما هرچه كه گذشت، همه سختيها برايم عادي شد. حالا ديگر هيچ چيز ناراحتم نميكند و سنگيني نگاه ديگران آزارم نميدهد؛ حتي طعنههايشان برايم مهم نيست.
محمد ساعت ندارد. زمان برايش بيمعناست. فقط آسمان است كه او را از تغيير زمان باخبر ميكند. حتي نميداند امروز چند شنبه است و در اين شهر چه اتفاقي ميافتد. هيچ اوراق هويتي ندارد. اين بي نشان بودن را دوست دارد اما خوب ميداند بيستم فروردين ماه امسال 57 ساله شده است و مرور اين سالها فقط يك جمله را بر زبانش ميآورد.
ميگويد: از كسي دلگير نيستم، حتي خانواده و پدر و مادرم كه تنهايم گذاشتهاند و دنبال رد و نشاني از من نيستند، فقط از خودم ناراحتم كه نتوانستم يك زندگي ساده و خوب را حفظ كنم. فقط به خودم بدهكار هستم و همين بدهي اين زندگي را برايم رقم زده است، ديگر برف و باران و آفتاب برايم فرقي ندارد، گوشهاي از يك خيابان برايم كافي است كه شب را به صبح برسانم و حسرت داشتن يك زندگي بيدغدغه هم برايم فايدهاي ندارد اما دلم به حال جواناني كه راه مرا انتخاب كردهاند، ميسوزد. آنها حتي طعم پدر شدن را نچشيدهاند و نميتوانند خاطرات خوب گذشتهشان را مروركنند. هر بار كه برايشان از زندگيام ميگويم تا شايد سر عقل بيايند، فايدهاي ندارد و گوششان بدهكار نيست يا اين كه مانند بسياري از مردم اين شهر از كنارم بيتفاوت عبور ميكنند.
دنياي خاكستريرنگها براي محمد كارتنخواب حامل پيامهاي زيبا نيستند. دنياي او خاكستري است. سالها است براي رهايي از افكار آزاردهنده غرق در دود ميشود تا حتي براي لحظهاي فراموش كند چه به روز زندگياش آمده است. به شيشه معتاد است و با فروش ضايعات، خرج مواد را درميآورد. براي ترك كردن انگيزهاي ندارد و گويي سوختن را آبي بر آتش درونش ميداند. هر بار كه مأموران شهرداري وسايلش را به آتش ميكشند، فقط به دود آنها خيره ميشود و پوزخندي ميزند كه آنچه در اين شهر زياد است، زباله. فردا دوباره در خرابهاي و در گوشه ديگري از اين شهر آشيانهاي بنا ميكنم تا شب به صبح برسد و روزهاي تكراري، تكرار شود.
ميگويد: از دوستي با آدمها بيزار هستم و تنهايي را به زندگيهاي پر از دغدغه امروز ترجيح ميدهم، با اين كه مردم شهر از من فرار ميكنند و زماني كه از كنار ماشينهايشان رد ميشوم درها را قفل ميكنند اما اين رفتارشان ناراحتم نميكند و به آنها حق ميدهم از سر و وضع من بترسند. با اين حال بارها پيش آمده است كه به آدمهاي نيازمند كمك كردهام و حالا كه خودم هيچ آرزويي ندارم، دوست دارم آرزوهاي آنها را برآورده كنم.
ادامه ميدهد: وقتي اين زندگي را انتخاب كردم، براي خودم مرزهايي گذاشتم تا اجازه عبور از آنها را نداشته باشم. دوست ندارم به كسي آزار برسانم براي همين سرم به كار خودم گرم است.
هيچ چيزي مرا به خنده نمياندازد اما اگر دلم بگيرد، بالاي يك بلندي ميروم و ساعتها در خلوت خود گريه ميكنم و دوباره اين زندگي بي هدف را از سر ميگيرم. تا سالهاي قبل براي خودم لباس ميخريدم اما ديگر اين هم برايم معنايي ندارد؛ لباسهاي مردم برايم كافي است ولي هنوز غذا درست ميكنم و تا به حال به اين فكر نيفتادهام كه غذا نخورم تا بميرم.
شلهزرد و قورمه سبزي غذاي مورد علاقه محمد است اما هيچ وقت هوس غذاي خاصي نكرده و تا به حال از كسي طلب غذا نكرده است. ميگويد: حتي در ماه محرم در دستههاي عزاداري شركت نكردهام و براي گرفتن غذاي نذري در صفهاي طولاني نايستادهام اما با گوني زبالههايي كه به دوش داشتم، در دل براي امام حسين(ع) عزاداري كردهام. بارها پيش آمده برايم غذاي نذري آوردهاند.
مرد نگاهش را به آسمان ميدوزد و آخرين جملهاش را ميگويد: ميدانم خدايي كه تا به امروز مرا زنده نگه داشته است، از تمام تنهاييها و دل شكستهام باخبر است.