سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

حاج قاسم گفته بود حاجی در یمن شهید می‌شود/ مخالف سرسخت «بند پ»

به روایت همسر شهید «حسن ایرلو» حاج قاسم سلیمانی، هم‌رزم و دوست شهید ایرلو به او گفته بود که حاجی از مأموریت یمن برنمی‌گردد و همان جا شهید می‌شود.

یک تاریخ‌نویس یمنی گفته بود اسم «حاجی» را باید در تاریخ بیاوریم؛ کسی که از خانه و خانواده کنده و اینجا برای مسلمانان سینه سپر کرد و در مسیر مقاومت گام برداشت. می‌گفت: «در آینده باید در تاریخ یمن و کشور‌های منطقه بخوانند که چنین کسی آمده اینجا و چه تلاش‌هایی کرده است.» بعد از شهادت «حاج حسن» یمنی‌ها به خانواده او گفتند: «ما یمنی‌ها، سید امام حسنی هستیم و دعای ۳۰ میلیون شیعه امام حسنی بدرقه حاجی است؛ او با کار‌های بزرگی که انجام داد برای ما عظمت دارد. کسی که به ما امید می‌داد… به ما و به روحیه مقاومت…»

این‌ها را «عصمت غمین‌فرد» می‌گوید؛ همسر شهید حسن ایرلو که ۳۰ آذر دومین سالگرد شهادتش بود. مادر علی، فاطمه و محمدحسین که بار‌ها دست رد به سینه سوالات می‌زند و بعد از خوش‌آمدگویی، خودش را در آشپزخانه و اتاق پنهان می‌کند تا مجبور نباشد از یار رفته‌اش حرف بزند. علی، فرزند آخر خانواده بار سوال‌ها را به دوش می‌کشد و از بابایش خاطره‌های زیادی می‌گوید؛ از اینکه حاجی گفته بود: «عاقبت به خیری به یقه آخوندی نیست!»، اما خیلی حرف‌ها را نه علی می‌داند نه فرزند دیگری. همسر شهید داغ از دست دادن یار ۴۰ ساله‌اش بعد از دو سال هنوز تازه است و هر بار فرزندانش را واسطه می‌کنیم، یک عذرخواهی در جواب می‌فرستد و می‌گوید: «نمی‌توانم…»

سال ۶۴، درست در میانه جنگ ایران و عراق زمانی که خانواده حاج حسن ساعت ۶ صبح به خواستگاری‌اش می‌روند، از خانه پدری دل می‌کَند و به «حاجی» دل می‌بندد. عصمت خانم، ۲۳ سال داشت. از وقتی جنگ با عراق شروع شده بود، فرش‌ها را جمع می‌کرد و روی زمین سفت و خشک می‌خوابید. دلش نمی‌خواست وقتی رزمندگان شب‌ها روی سنگ و خاک می‌خوابند؛ او در رخت‌خواب گرم و نرم باشد.

برای ازدواج کردن، دلش با همسری و همسفری بود که یک رزمنده باتقوا باشد؛ وقتی می‌فهمد حاج حسن یک رزمنده انقلابی و طرفدار امام است، اهل نماز شب است، صوت زیبای قرآنی دارد و بی‌تاب خدمت به اسلام است، ندیده محبتش به دل می‌پذیرد تا اینکه اولین بار در بهشت زهرا، بالا سر مزار برادر شهید حاج حسن، او را می‌بیند: «نشسته بود سر مزار برادرش و فاتحه می‌خواند. مادرم گفت خواستگارت همین است.»

حاج حسن هم دنبال همسری مذهبی بود؛ کسی که فقط در ظاهر مذهبی نباشد، بلکه روحیه مذهبی و انقلابی داشته باشد. تا اینکه عصمت خانم را می‌بیند و حس می‌کند این فرد می‌تواند یار راهش باشد. او ازدواج را فقط تشکیل خانواده نمی‌دانست، بلکه معتقد بود زن و شوهر با ازدواج باید به تعالی برسند. این‌ها را به هر سه فرزندش، علی و فاطمه و محمد حسین هم گفته بود: «زن و شوهر باید به همدیگر کمک کنند تا رشد کنند، نه اینکه افت داشته باشند. مثلاً زن بدحجاب شود یا مرد اعتقاداتش ضعیف شود.»

نمی‌توانم از «حاجی» بگویم...

یکی دو بار «یا الله» می‌گویم: «حاج‌خانم اجازه هست؟» همه‌چیز خانه‌شان متوسط و معمولی است؛ نه اعیانی چشم‌گیری است و نه سادگی عجیب و غریبی دارد. یک خانه کاملاً معمولی. توی اتاق یک کمد چوبی قدیمی، اما سالم و یک میز چند کشویی دارند؛ به علاوه یکی دو تا پُشتی. به یکی از پشتی‌ها تکیه داده و زانوی راستش را بغل گرفته و سرش را پایین انداخته است. با لبخند بلند می‌شود و عذرخواهی‌ها را ادامه می‌دهد: «ببخشید؛ نمی‌توانم! اگر از حاجی بگویم وقتی شما بروید حالا حالا‌ها گریه می‌کنم. نمی‌توانم…» تیر آخر را می‌زنم: «شاید شهید حرف‌هایی را پیش شما به امانت گذاشته باشد تا امروز بگویید…»

بالاخره دل به دریای خاطرات می‌زند. به همان کمد چند کشویی تکیه می‌دهد و تسلیم سوال‌های من و اشک‌های خودش می‌شود: «حاجی، خیلی خنده‌رو بود. خیلی هم قشنگ می‌خندید. خیلی خنده‌هایش را دوست داشتم. مخصوصاً وقتی از ته دل می‌خندید. روز‌هایی که خانه بود مخصوصاً جمعه‌ها زودتر از همه بیدار می‌شد، اگر ظرفی نشسته بود می‌شست، صبحانه درست می‌کرد، چایی تازه می‌ریخت و همه را دور سفره صبحانه جمع می‌کرد. از آن‌ها نبود که هر وقت از مأموریت یا سرکار برمی‌گردد ناله خستگی سر بدهد و بخوابد.»

حاج حسن در تمام این سال‌ها با اطمینان خانه را به او می‌سپرد و می‌رفت مأموریت؛ اطمینان داشت از اینکه او خانواده را اداره می‌کند: «حاجی بعد از ازدواج، شش‌ماه شش‌ماه مأموریت بود.» حساب‌های سرانگشتی‌اش می‌گوید حاج حسن از چهل سال زندگی مشترک، حدوداً ۱۵ سال را دور از خانه بوده: «با بچه‌ها خودم را سرگرم می‌کردم، ولی راستش را بخواهید، نمی‌شود! وقتی که همسرت نباشد نمی‌شود؛ همه‌چیز خیلی سخت است… وقت‌هایی که بود هر وقت از خواب بیدار شدم می‌دیدم نماز شب می‌خواند. در این چهل سال نماز شبش ترک نشد. رجب و شعبان و رمضان روزه‌داری را ترک نکرد. حتی اگر مریض می‌شد. همیشه حسرت می‌خوردم که خوش به حالش؛ بالاخره آدم عاشق خواب راحت است؛ اما او خواب را ذلیل کرده بود و مدام نماز شب می‌خواند.» و باز اشک‌ها را از گونه‌هایش می‌چیند.

می‌گوید: «ترکش‌های جنگ ایران و عراق، تمام بدنش را پر کرده بود. در عملیات آزادسازی خرمشهر مجروح شد، یک تیر به پهلویش خورد و رسید تا نزدیک قلبش. قرار بود جراحی شود و تیر را در بیاورند؛ اما آن زمان مجروحانی از جبهه برگردانده می‌شوند که حال‌شان خیلی از حاجی بدتر بوده، او هم نمی‌گذارد جراحی‌اش کنند و تیر را در بیاورند. می‌گوید این یادگاری از خرمشهر در بدنم بماند. جای بخیه هم نداشت و خود به خود جوش خورده بود. زمانی که خسته می‌شد، دراز می‌کشید یا وقتی عصبانی می‌شد، این تیر حرکت می‌کرد. حاجی جای تیر را ماساژ می‌داد و نفس عمیقی می‌کشید؛ اما باز هم از کسی کمک نمی‌خواست.» این همان تیری است که شهید ایرلو درباره‌اش درباره‌اش گفته بود: «این تیر من را در قبر نجات می‌دهد…»

شش سال زندگی زیر بمباران

سال ۶۶ بعد از اینکه حاج حسن چند بار به ماموریت‌هایی در لبنان فرستاده می‌شود تا به نیرو‌های مقاومت آموزش بدهد، بالاخره دست زن و بچه‌ها می‌گیرد و همه با هم برای زندگی به «بعلبک» لبنان می‌روند؛ زمانی که محمدحسین فرزند اول‌شان یک سال و نیم سن داشت و فاطمه نوزادی دو سه روزه بود: «حاجی قبلاً چند بار رفته بود؛ رفت و آمدش که زیاد شد قرار شد این بار ما هم برویم و لبنان زندگی کنیم. فقط لباس بردیم. با دو بچه کوچک واقعاً سخت بود.» می‌روند، به امید آنکه حاجی بیشتر بتواند به خانه سر بزند، اما حاج حسن همان‌جا هم آن قدر مشغله داشت که صبح خیلی زود از خانه بیرون می‌زد و دیروقت برمی‌گشت: «حاجی باور کرده بود که دیگر برگشتی ندارد. اسراییل مرتب بمباران می‌کرد. من با دو بچه کوچک مدام صدای بمباران می‌شنیدم.»

شش سال زندگی در بعلبک بدون شبی خواب راحت برایش می‌گذرد؛ زندگی در یک خانه اجاره‌ای بدون آب و بدون برق در ساختمانی که هیچ ایرانی دیگری در آن زندگی نمی‌کرد: «بچه‌ها آن زمان کوچک بودند و زیاد متوجه نبودند؛ دلتنگی داشتند؛ اما به من خیلی سخت می‌گذشت، خیلی… هیچکس در لبنان آب و برق نداشت. تانکر آب پشت بام بود و هر روز صبح آب می‌آوردند و آن را پر می‌کردند. صاحبخانه ۱۱ تا بچه داشت، همان اول صبح کل آب را مصرف می‌کردند و آبی باقی نمی‌ماند.»

نه فقط حاجی، بلکه غمینفرد هم خودش را برای هر اتفاقی آماده کرده بود. زندگی در بعلبک لبنان در اوج درگیری‌ها و ناامنی‌ها با فرزندان قد و نیم‌قد، با صدای مداوم بمباران و اخباری که به گوشش می‌رسید باعث شده بود به یک شهادت دسته‌جمعی فکر کند: «سید عباس موسوی شهید شد، با همسر و فرزندش! اسراییل مدام بمباران می‌کرد؛ هیچ امیدی نداشتیم. فقط می‌گفتم خدایا اگر قرار است برگردم با حاجی برگردم، تنهایی برنگردم. اینجا با هم شهید بشویم یا همه با هم برگردیم.»

ممکن است کسی به همسرش بگوید تو هر جا می‌خواهی بروی، برو! من و بچه‌هایم نمی‌آییم؛ اما غمین‌فرد حاجی را بیش از این‌ها دوست داشت؛ بعد از دو سال از شهادتش اشک‌هایش تمامی ندارد: «خیلی به او علاقه‌مند بودم. از پدر و مادرم دل کنده بودم و به حاجی دل بسته بودم… اگر می‌توانستم یمن هم می‌رفتم. شناسنامه‌ام را داده بودم به وزارت خارجه. اما نشد… حاجی می‌گفت آنجا امن نیست. می‌گفتم به عنوان یک زن عرب می‌آیم، اما گفت اگر اینجا سوالی کنند و نتوانی جواب بدهی، می‌فهمند ایرانی هستی و مشکل ایجاد می‌شود.»

گرچه عربی بلد نبود، اما زندگی در ساختمانی که کسی فارسی بلد نبود باعث شد به مرور زمان یاد بگیرد: «همیشه از عربی بدم می‌آمد، ولی آنجا کم‌کم یاد گرفتم. کلماتی که همسایه‌ها می‌گفتند را می‌نوشتم و شب‌ها ساعت ۱۱ که حاجی می‌آمد از او می‌پرسیدم معنی این‌ها چیست؟ معنی‌ها را می‌گفت و من می‌نوشتم.» این‌طور ارتباطش با همسایه‌ها شکل گرفت و تا همین اواخر هم با همسایه‌های سال ۶۶ در بعلبک در تماس بود.

همسایه‌ها نمی‌دانستند این خانواده ایرانی در بعلبک چه می‌کنند، اما بعد‌ها متوجه می‌شوند و برای شهادت حاجی، در همان منطقه برایش مراسم ختم می‌گیرند: «حاجی هر جا می‌رفت دین اسلام را رواج می‌داد. از اسلام می‌گفت، از ایران و ارتباطی شکل می‌داد طوری که بین آن‌ها محبوبیت داشت. اگر اختلاف خانوادگی یا مشکلی داشتند از حاجی کمک می‌گرفتند. حاجی واقعاً مشکلات آن‌ها را در هر زمینه‌ای حل و فصل می‌کرد. برای‌شان مشکل‌گشا بود.»

تو را به خدا نرو!

به روایت حاج خانم، شهید ایرلو عاشق یمنی‌ها بود؛ با عشق و جان می‌خواست برود یمن: «خیلی ذوق داشت. چهار ماه بود که می‌گفت می‌خواهم بروم. گفتم راضی نیستم! دلشوره داشتم؛ گفتم تو را به خدا نرو! الان توان ندارم چند ماه از تو دور باشم؛ بچه‌ها سر خانه و زندگی‌شان هستند. تنها هستم… نرو!»

رفتن حاج حسن جور نمی‌شد؛ همه راه‌های ممکن بسته بود؛ شب‌ها وقت نماز شب گریه می‌کرد، دعا می‌کرد تا رفتنش جور شود: «بعد از چند ماه پرسیدم حاجی کارتان چه شد؟ گفت تا تو راضی نباشی کار من جور نمی‌شود؛ تو باید راضی باشی. پرسیدم خیلی دوست داری بروی؟ گفت خیلی دوست دارم بروم… گفتم پس ما چی؟ گفت باید بروم. بالاخره گفتم راضی‌ام، برو! گفت واقعاً؟ باورش نمی‌شد؛ گفتم راضی‌ام، ان‌شاالله کارتان درست می‌شود؛ و درست هم شد!» و رفت...

«خیلی دلتنگش هستم. می‌گویم خدایا من را ببخش؛ راضی‌ام به رضای تو؛ خودت داده‌ای و خودت گرفته‌ای. ناراحت نیستم از اینکه گرفته، فقط ناراحت دلتنگی‌اش هستم… کاش حداقل به خوابم بیایید و ببینمش و با هم حرف بزنیم. برای دلم از خدا آرامش می‌خواهم. جایی نمی‌روم. خود به خود اشک می‌ریزم. زیارت عاشورا می‌خوانم، آیت الکرسی، حدیث کسا. این‌طور حضورش را مدام احساس می‌کنم.»

حاج حسن از ذوق و شوق درست شدن کار‌های مأموریت بدون خداحافظی راهی می‌شود: «به من گفت حاج‌خانم برمی‌گردم، اجازه بده خداحافظی نکنم. یک سال و نیم تصویری صحبت می‌کردیم؛ می‌گفتم حاجی کی می‌آیی؟ جواب درستی نمی‌داد. بعد‌ها فهمیدم چند بار صلیب سرخ به حاجی گفته بود اگر می‌خواهید برای مرخصی به ایران برگردید، اما قبول نکرده بود. گفته بود باید اینجا رسالت خودم را به پایان برسانم.»

مخالف سرسخت «بند پ»

وقتی از خصلت مهم شهید ایرلو می‌پرسم، جواب می‌دهد: «هیچ کاری با پارتی بازی انجام نمی‌داد. زمانی که زنده بود من و بچه‌ها خیلی دوست داشتیم رهبری را ببینیم، ولی می‌گفت خودتان باید قسمت‌تان باشد. از کسی درخواست نمی‌کرد سهمیه دیدار به او بدهد؛ می‌گفت با پارتی‌بازی شما را نمی‌برم برای دیدار آقا. از موقعیت‌ش حتی برای یک دیدار با رهبری استفاده نمی‌کرد. حتی برای استخدام محمدحسین؛ پسر بزرگم بعد از ۱۲ سال هنوز استخدام نشده و روزمرد کار می‌کند. حاجی یک بار رو نینداخت که پسرش را استخدام کنند. علی هم همینطور. حاجی به علی می‌گفت فقط درس بخوان تا به یک جایی برسی. هر وقت کلمه آقازاده را می‌شنید ناراحت می‌شد و می‌گفت حضرت علی‌اکبر و حضرت قاسم آقازاده‌اند.»

زندگی در طبقه چهارم ساختمانی نسبتاً سال‌خورده که آسانسور هم ندارد، شاید مصداقی باشد که نشان می‌دهد شهید ایرلو واقعاً با استفاده از موقعیت‌های شغلی مخالفت سرسختی داشته است: «در مدت ۳۰ سال زندگی در این خانه، خودم خرید کردم و هیچ وقت از حاجی نخواستم یک بار هم او خرید کند. سرش شلوغ بود، نمی‌خواستم از کار و تلاشش در راه خدا و اسلام بزند. به همین خاطر خودم کار‌های منزل را انجام می‌دادم.»

می‌پرسم: «به همسرتان نگفتید شما سفیر جمهوری اسلامی هستید، حداقل ما را ببرید خانه‌ای که آسانسور داشته باشد یا حداقل طبقه اول باشد؟» بدون درنگ می‌گوید: «اصلاً! حتی به این چیز‌ها فکر هم نکردم. یک بار به حاجی گفتم کاش برای سفر ماشین راحتی بگیریم؛ خیلی ناراحت شد و گفت: آن دنیا باید جواب بدهم! گفت اگر کسی بگوید خوش به حالش چه ماشینی سوار شده، آن دنیا چه جوابی بدهم. می‌گفت همین خانه طبقه چهارم بدون آسانسور هم باید بابتش جوابگو باشم، چون معتقد بود خانه‌مان نسبت به خانه ائمه یا رهبری و امام خمینی که بدون مبل و امکانات در اتاق ۱۲ متری زندگی می‌کردند، بزرگ‌تر است و رنگ و لعابش بیشتر است. اعتقادش این بود که هر چه بیشتر مال دنیا داشته باشیم از خدا دور می‌شویم.»

نمونه دیگری از مخالفت دیرینه حاجی برای استفاده از «بند پ» می‌آورد و می‌گوید: «حاجی شبانه‌روز در لبنان زحمت می‌کشید، اولین کسی بود که به نیرو‌های حزب‌الله لبنان آموزش نظامی می‌داد. یک زمانی گفتند ایرانی‌ها با ماشینی که در اختیار دارند می‌توانند از طریق ترکیه بروند ایران و دوباره برگردند. بدون استثنا همه رفتند و برگشتند؛ تنها کسی که نرفت حاجی بود. خیلی حرص خوردم، گفتم حاجی حداقل به خاطر خانواده‌مان برویم و دیداری تازه کنیم. اما قبول نکرد. گفت ما آمده‌ایم برای کار نه برای گشت و گذار و تفریح، باید اینجا بمانم و کاری که به من واگذار شده را به ثمر برسانم. تمام فکر و ذکرش حتی در غربت هم کار کردن بود. عقیده داشت باید آنچه جمهوری اسلامی می‌خواهد را پیاده کند، بی‌درنگ و بدون حواس‌پرتی.»

بالاخره بعد از سال‌ها مخالفت شهید ایرلو برای آنکه سهمیه دیدار با رهبری برای خانواده‌اش بگیرد، بالاخره شهادت خودش سهمیه دیدار آن‌ها می‌شود. یک دیدار خصوصی که خودشان از آن اطلاعی نداشتند: «خیلی هول شده بودم. اصلاً زبانم بسته شده بود. فقط تشکر کردم و در دل می‌گفتم خدا حفظ‌شان کند. بعد از این دیدار خیلی حالم بهتر شد.»

حاج قاسم گفته بود حاجی در یمن شهید می‌شود

غمین‌فرد بعد از شهادت حاجی متوجه شده که او در سوریه مشاور حاج قاسم سلیمانی بوده و کار‌های مستشاری انجام می‌داده است: «حتی یمن هم که رفته بود هر وقت با من حرف می‌زد، می‌گفت حاج خانم من نمی‌توانم برگردم. اینجا آخر کار است. همیشه می‌گفت و انگار خودش خبر داشت… می‌گفتم شما که نقشی در این جنگ نداری، گفت نه. این را هرگز لو نداد؛ می‌گفت: کار من چیز دیگری است. حالا متوجه شدم که حاجی فقط سفیر نبود…»

آن طور که همسر شهید می‌گوید، شهید ایرلو و شهید سلیمانی دوستی قدیمی داشته‌اند: «برای عیددیدنی خودش تنها می‌رفت خانه حاج قاسم؛ ما را با خودش نمی‌برد. اخلاقش این بود که خانواده را از کار جدا می‌کرد و البته نمی‌خواست با این رفت و آمد‌ها ما خود را از مردم معمولی متفاوت بدانیم یا خدای ناکرده بالاتر ببینیم. سردار سلامی و آدم‌های خیلی بزرگی آمدند و می‌گفتند ما با حاجی دوست بودیم و با هم رفت و آمد داشتیم، ولی ما این‌ها را نمی‌دانستیم.»

حاج قاسم، هم‌رزم و دوست شهید ایرلو، زودتر از هرکسی به حاج خانم گفته بود که حاجی از مأموریت یمن برنمی‌گردد و همان جا شهید می‌شود: «رفته بودیم دانشگاه امام علی (ع) برای یک مراسم افطاری؛ حاج قاسم هم بود. دیدم با سرعت آمد داخل جمعیت ما و دست انداخت شانه علی و گفت حاج‌خانم خبر دارید حاجی می‌خواهد برود یمن؟ گفتم نه. گفت بله، می‌خواهد برود یمن، باید خودت را آماده کنی. گفتم سن حاجی رفته بالا و می‌خواهد بازنشسته شود و استراحت کند، و ناخودآگاه زدم زیرگریه. حاج قاسم گفت گریه قبل از شهادت است؟ این را که گفت برگشتم و حاجی را نگاه کردم، از شنیدن کلمه شهادت از زبان حاج قاسم چشمانش می‌درخشید و خوشحال شده بود. بعد که حاج قاسم رفت، حاجی گفت چرا به ایشان نگفتی من خیلی وقت است که آماده‌ام؟ گفتم وقتی دوست ندارم بروی چرا وانمود کنم که راضی هستم؟»، ولی بالاخره غمین‌فرد رضایت می‌دهد و حرف حاج قاسم محقق می‌شود.

پشیمان نیستم، ولی حسرت می‌خورم

می‌گوید: «همیشه کار‌هایی که دوست داریم را عقب می‌اندازیم؛ این اشتباه است. اگر بخواهیم مسافرت برویم در ۲۰ سالگی خیلی بهتر است تا سن بالاتر. به حاجی می‌گفتیم یک مسافرت برویم، می‌گفت وقت نمی‌کنم. ان‌شاءالله بازنشسته بشوم، بعد می‌رویم. آخرین بار رفتیم قم. به من گفت در این چند سال، تو من را به اینجا رساندی که چیزی از من نخواستی…»

سرش را پایین می‌اندازد و با افسوس تکان می‌دهد. می‌پرسم: «پشیمان هستید؟» جواب می‌دهد: «پشیمان نیستم؛ ولی می‌گویم کاش از روز‌های بودنش استفاده می‌کردم. الان دیگر هیچ‌چیز برایم لذتی ندارد. با حاجی که می‌خواستم بروم مسافرت خیلی ذوق داشتم، انگار می‌خواستم پرواز کنم. ولی الان هیچ‌چیز برایم لذت ندارد.»

حسرت‌هایش راه صدایش را برای چند ثانیه‌ای می‌بندد. بعد توانش را جمع می‌کند و می‌گوید: «حاجی درست کار کرد و درست هم زندگی کرد. درست‌کاری و حلال‌کاری‌هایش هم به ثمر رسید. حالا یمنی که داشت از دست می‌رفت، کشتی اسراییلی را می‌گیرد و همه را به زانو درآورده و یک تنه جلوی غربی‌ها قد علم کرده است. این حرف کمی نیست. حاجی واقعاً به آن چیزی که می‌خواست رسید و شهید شد. افتخار می‌کنیم؛ دل‌تنگ هستیم، ولی ناراحت نه. خودش معتقد بود اسم شهید کافی نیست. می‌گفت در آن دنیا، خدا باید شما را جزو شهدا حساب کند، فایده‌ای ندارد این دنیا همه به تو بگویند شهید. یک کاری کن آن دنیا به چشم شهید نگاهت کنند!»

منبع: مهر

تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۷
در انتظار بررسی: ۰
مرتضی
۰۷:۲۰ ۰۷ دی ۱۴۰۲
خدارحمت کند حاج حسن وهمه شهدا امام شهدا
ناشناس
۰۷:۰۷ ۰۷ دی ۱۴۰۲
روح شهیدان شاد
ناشناس
۰۶:۵۶ ۰۷ دی ۱۴۰۲
خوشا به سعادتش
ناشناس
۰۰:۵۳ ۰۷ دی ۱۴۰۲
﷽ إِنَّا لِلَّٰهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ، شهادتت مبارک?
ناشناس
۰۰:۵۳ ۰۷ دی ۱۴۰۲
روح شهدا شاد و یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد
ناشناس
۰۰:۳۲ ۰۷ دی ۱۴۰۲
روحش شاد
ناشناس
۲۳:۳۱ ۰۶ دی ۱۴۰۲
عجب!