باشگاه خبرنگاران جوان - صبح هنوز کامل از دل افق بالا نیامده بود که خودم را کنار خوریات ماهشهر یافتم. هوا مثل پارچهای نازک و نمناک روی پوست مینشست. نسیمی که از سمت خلیج میآمد بوی نمک و جلبکهای خیسشده را با خودش میآورد؛ بویی که فقط در جنوب میشود نفسش را کشید. جلوی پایم آب آرام موج میزد؛ موجهای کوتاهی که انگار از سر خستگی روی ساحل میغلتیدند.
قدم اول را که روی خاک مرطوب گذاشتم، حس کردم دارم وارد دنیایی دیگر میشوم، دنیایی که نه شهر بود، نه دریا چیزی میان این دو. خوریات همیناند مرزهایی زنده که مدام شکل عوض میکنند و تو را هم با خودشان تغییر میدهند.
خور، جایی در میان شیارهای زنده
نزدیکتر شدم. خور مثل رگهای پهنی بود که از دل دریا بیرون زده و روی تن زمین حک شدهاند. شکلشان از بالا شبیه ریشههای درختی عظیم است؛ اما از اینجا، از جایی که من ایستاده بودم، مثل دستهایی بهنظر میرسیدند که آرام آرام در دل خشکی فرو میروند.
قایق صیادی باریکی داشت روی سطح آب پیش میرفت. صدای موتور کوچکش در سکوت صبح دمیده میشد. صیاد تورش را کنار پا جمع کرده بود و با نگاهی که میشد فهمید هزاران بار این مسیر را رفته، به پیش رو خیره بود. چند لحظه بعد، نسیم تور خیس را به سمتم آورد و بوی ماهی تازه با هوای صبح مخلوط شد؛ بویی خام و زنده.
پرندهها بالای سرم بودند. فلامینگوهای پراکنده، سلیمها و آن پرستوهای دریایی که بیقرار، مدام جابهجا میشوند. هر بار که بال میزدند، نور آفتاب مثل تیغهای نقرهای روی بدنشان میلغزید.
راهی خور موسی شدم؛ خورِ همیشه پرصلابت. از دور هنوز چیزی مشخص نبود، اما وقتی نزدیکتر رفتم، رنگ آب تغییر کرد. آبی پررنگی که از عمقش خبر میداد و بعد ناگهان، تیرهتر. آن تیرگی آرامِ آب، سنگینی جهان زیرین را نشان میداد.اینجا جایی بود که کشتیهای بزرگ بدون نیاز به موجشکن وارد میشوند؛ جایی که جنوب، خودش را در قامت واقعیاش نشان میدهد.

صدای بوق کشتیها با باد مخلوط میشد. لنجی قدیمی، آرام روی آب نشسته بود؛ رنگِ آبیاش، آفتابسوخته و نمخورده. مردی روی عرشه داشت طنابها را بررسی میکرد. دو
کودک هم کنارش ایستاده بودند و انگار منتظر بودند پدرشان اجازه دهد از لبه لنج پاهایشان را داخل آب آویزان کنند.
در همین شلوغیهای صنعتی، ناگهان چیزی سطح آب را خط انداخت. سایهای باریک و سریع. چشم تیزتر کردم؛ دلفین بود. یک بار دیگر آمد بالا، اینبار نزدیکتر و بعد محو شد.
همان لحظه فهمیدم خور موسی فقط یک مسیر صنعتی نیست. یک زیستگاهِ بزرگ است؛ پناهگاه موجوداتی که در دل همین آبهای عمیق زندگی میکنند.
به خور ماهشهر که رسیدم، انگار وارد فضای دیگری شده بودم. اینجا از آن شلوغی خور موسی خبری نبود؛ آب آرام بود، سطحش مثل شیشهای ضخیم که فقط گاهی نسیم روی آن چینهای ریز میانداخت.
انشعابات خور مثل خطخطیهایی دقیق از میان بوتههای حرا و خاک نمکگرفته رد میشدند. هر شاخه راهی بود به دنیایی دیگر. سمایلی، غزاله، احمدی، جعفری، زنگی. اسمها را که میشنیدم، یادم میآمد هرکدام پیش مردم ماهشهر قصهای دارد؛ قصههایی که اگر وقت باشد، باید پای صحبت پیرمردهای ساحل نشست تا شنید.صدای ماهی که از سطح آب بیرون میجهد، سکوت را میشکند. بعد موج کوتاهی از محل برخوردش پخش میشود و بین نیها گم میگردد.
میگوها اینجا تخمریزی میکنند. ماهیهای جوان لابهلای گیاهان ریز شناورند. بعضی آنقدر کوچکاند که فقط چشم آدم را قلقلک میدهند.
پرندگان، مهمانانی با بالهای بلند و جلال بیانتها تا چشم کار میکرد، پرنده بود. فلامینگوهایی که روی یک پا ایستاده بودند و گردنشان را به آرامی به باد سپرده بودند. بالهای صورتیشان روی آب انعکاس چشمنوازی داشت. نور آفتاب که از پشتشان میتابید، سایهشان را مثل خطهای طلایی روی سطح خور پهن میکرد.
سلیمها کنار لبه گلزارها میدویدند؛ ریز، چابک و دقیق. صدای خشخش پاهایشان روی لایه نمخورده خاک شنیده میشد. پرستوهای دریایی مدام از این سمت به آن سمت میرفتند. بالهایشان وقتی خورشید را قطع میکرد، لکههای تاریکی روی آب میانداختند.

گاهی صدای یک غاز از دور میآمد؛ صدایی که انگار تکهای از زمستان را با خودش حمل میکرد. اینجا همان جایی است که هر روز آغوشش به روی صدها پرنده مختلف و مهاجر باز است.
حسی که جا میماند وقتی عصر به سمت خروجی شهر میرفتم، نور نارنجی آفتاب آخر روز مثل شال گرم روی آبها افتاده بود. هوا کمی خنکتر شده بود و بوی دریا لطیفتر.
چند لحظه ایستادم، آخرین نگاه را به خوریات انداختم و فهمیدم چرا مردم ماهشهر اینجا را قلب شهرشان میدانند.
به خورکُن رسیدم. اینجا پدیدهای بود که حتی اگر کسی تعریفش را کرده باشد، تا نبینی نمیفهمی چقدر عجیب و زیباست. آب راهی باریک از وسط شهر باز کرده؛ از کنار خیابانها، بین ساختمانها، درست از جایی که قلب ماهشهر میتپد. ایستادم و به انعکاس ساختمانها روی سطح آب نگاه کردم. آفتاب بین لایههای سیمانی شهر میتابید و روی آب میرقصید. این خور انگار آمده بود تا یادآوری کند شهر بدون دریا، هویتی ندارد.
کودکی کنار ساحل خور ایستاده بود و افتادههای نیها را با پا کنار میزد. چند قدم جلوتر پسر جوانی با موبایلش عکس میگرفت. مردم عادی شاید ندانند که این خور تنها خوری است که در ایران از وسط یک شهر عبور میکند؛ اما ناخودآگاه حس میکنند این آب، چیزی بیشتر از یک منظره ساده است.
خوریات، فقط آبراهه نیستند، حافظهاند. اقتصاداند، زیستبوماند و از همه مهمتر ریشهاند.ریشههایی که اگر روزی خشک شوند، جنوب بخشی از روحش را از دست میدهد.
منبع:فارس