سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

طلاق عجیب زوج میانسال

این زوج قرار گذاشته بودند پس از تولد فرزندشان تا 25 سالگی اش صبر کنندو بعدطلاق بگیرند .

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، شماره «25» در زندگی آنها عدد بسیار مهمی بود. انگار تقویم زندگی مشترک‌شان حول محور این عدد می‌گشت. چه روزها، هفته‌ها و ماه‌هایی را با همین تقویم گذرانده بودند تا شمارش معکوس‌شان به «صفر» برسد و حالا موعد آن رسیده بود تا زن و شوهر میانسال از هم جدا شوند؛ درست طبق قراری که بیست و پنج سال پیش با هم گذاشته بودند.

برای «رعنا» و «پرویز» هیچ چیز مجتمع قضایی ونک جالب نبود، نه حضور آن همه مرد و زن که دنبال طلاق و مهریه و حضانت بودند و نه رفت و آمد ده‌ها وکیل و داور و شاهد. رعنا و پرویز تاکنون به دادگاه‌های خانواده مراجعه نکرده بودند و هرگز پایشان حتی به کلانتری باز نشده بود. هر چند در طول آن سال‌ها بارها اختلاف نظر پیدا کرده بودند، اما تربیت خانوادگی طرفین مانع از آن می‌شد که مناقشات خود را به کلانتری و محکمه، حتی پیش ریش سفیدهای فامیل بکشانند. حالا زوج میانسال با آرامش روی نیمکت راهروی شعبه 268 دادگاه خانواده نشسته بودند تا نوبت رسیدگی به دادخواست آنها برسد.

لحظات انتظار تا شروع دادرسی برای زن و شوهر چندان دشوار نبود، این چند دقیقه در مقابل آن 25 سال اصلاً برایشان اهمیتی نداشت. در این لحظات داشتند به گذشته خودشان فکر می‌کردند، انگار کسی دفتر قطور خاطرات‌شان را جلوی چشم آنها ورق می‌زد.
 
بیست و هشت سال پیش بود که سر سفره عقد نشستند. در اوج گرمای تابستان یک جشن ساده در منزل پدری پرویز برگزار شد. همه چیز با شادی و سرور همراه بود و عجیب آنکه مراسم عقد در بیست و پنجمین روز مرداد ماه برگزار می‌شد. کسی چه می‌دانست که عدد 25 روی زندگی آنها سایه خواهد انداخت.

«پرویز» کارمند دولتی بود و همسر آیند‌ه‌اش را نخستین بار در خیابان روبه‌روی اداره دید. درست وقت تعطیلی، درست در ساعتی که «رعنا » هم از اداره خودش تعطیل شده بود. چند روز بعد رعنا متوجه نگاه‌های او شد و خیلی زود پرویز را با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی جلوی در خانه‌شان دید.

مردی که رعنا در رؤیاهای خود داشت با پرویز خیلی فرق داشت، برای رعنا شوهر ایده‌آل شبیه ستاره‌های سینمای دهه 60 میلادی بود؛ با کلاه شاپو و کت و شلوار راه راه، سوار بر ماشین رولزرویس، یک گل سفید توی جیب کت، پر از احساس و جملات عاشقانه و البته چند سال بزرگتر از زن. اما همان شب خواستگاری خانواده‌ها به این وصلت رضایت دادند و از آنجا که هیچ کسی از رؤیاهای رعنا خبر نداشت، کسی هم به تصورات او اهمیتی نداد.
 
از نظر خانواده عروس، داماد مرد سالمی بود، شغل آبرومندی داشت و در یک خانواده ثروتمند بزرگ شده بود. همه خواهران و برادرانش تحصیلکرده بودند و رعنا نمی‌توانست بهانه‌ای برای رد کردن پرویز پیدا کند. براساس شناسنامه‌ها رعنا و پرویز فقط دو سال با هم فاصله سنی داشتند. این موضوع هم برای خانواده‌ها مهم به نظر نیامد.

نخستین اختلاف آنها در شب عروسی پیش آمد، اختلاف بعدی در روزهای ماه عسل و بعدها به ترتیب در انتخاب محل زندگی، مراسم پاگشا و باقی موارد.
 
اما این اختلاف نظرها با گذشت و همدلی زن و شوهر جوان خیلی زود فراموش می‌شدند و آنها را به حساب کم تجربگی خودشان در زندگی مشترک می‌گذاشتند. هر چند پرویز در چند ماهه اول زندگی مشترک‌شان متوجه شده بود، همسرش به سرگرمی‌هایی مثل کوهنوردی، باغبانی، تماشای فوتبال یا پختن غذاهای سنتی علاقه‌ای ندارد.

نخستین اختلاف نظر جدی آنها بعد از به دنیا آمدن فرزند‌شان پیش آمد، رعنا دلش می‌خواست اسم پسرشان را براساس شاهنامه انتخاب کند و پرویز می‌خواست اسم پدربزرگ مرحومش را روی فرزند ارشدش بگذارد. همان روز این اختلاف ساده به معضل بزرگی تبدیل شد که هر دو خانواده متوجه کج خلقی‌های آن دو شدند، گرچه هیچ‌کس از اصل قضیه خبردار نشد.
 
مراسم حمام زایمان که تمام شد و فامیل به خانه‌های خودشان برگشتند رعنا و پرویز تصمیم گرفتند از هم جدا شوند اما نگاه‌های معصومانه پسرشان آنها را متقاعد کرد که روی این قضیه بیشتر فکر کنند و آنگاه تصمیم بگیرند. مدتی بعد –درست وقت بیرون آمدن دندان‌های جلویی-زن و شوهر به این نتیجه رسیدند که نمی‌توانند زندگی خوبی در کنار هم داشته باشند. همان شب قرار گذاشتند هر طور شده از هم جدا شوند اما به هم قول دادند در این باره به کسی حرفی نزنند و تا 25 سالگی پسرشان صبر کنند. دلشان نمی‌خواست کسی بچه هایشان را فرزند طلاق صدا بزند.

دو سال بعد دخترشان به دنیا آمد و گرچه برای نامگذاری او باز هم اختلاف نظر پیدا کردند اما برای جدا شدن از هم تا بیست و پنج سالگی بچه توافق کردند.

حالا در یک روز نسبتاً خنک آخر شهریور سال 1395 بسیاری از مردم کوچه و بازار درگیر خرید روپوش و کفش و کتاب بچه هایشان بودند، بسیاری از مردم تهران دغدغه ثبت‌نام کلاس‌های کنکور و ترم جدید دانشگاه را داشتند و بعضی‌ها تلاش می‌کردند در روزهای باقیمانده به ماه محرم سور و سات عروسی بچه‌هایشان را فراهم کنند اما رعنا و پرویز به سر رسید تاریخ طلاق‌شان رسیده بودند. آنها با خودشان فکر می‌کردند که طبق قرار 27 سال پیش و قراری که 25 سال پیش تجدید کرده‌اند حالا وقت جدایی‌شان فرا رسیده و می‌توانند تمام سختی‌های انتظار، مرارت‌های یک زندگی سرد و مصائب بزرگ کردن بچه‌ها را فراموش کنند.
 
دیگر لازم نبود هر بار که اختلافی پیش بیاید همدیگر را به شکستن عهدشان تهدید کنند. حالا دیگر پسرشان را برای تحصیل در مقطع دکترا به خارج از کشور فرستاده بودند و دخترشان به خانه بخت رفته بود. حالا دیگر...

قاضی حسن عموزادی زن و شوهر میانسال را صدا زد و آنها را از دنیای ذهنی‌شان بیرون آورد. رعنا و پرویز وقتی مقابل قاضی قرار گرفتند تنها به یک چیز فکر می‌کردند عمل کردن به آن عهد 25 ساله.
 
جملات چندانی میان آنها و قاضی رد و بدل نشد، چرا که روی برگه دادخواست طلاق توافقی همه چیز به روشنی مشخص شده بود. یک آپارتمان برای زن، مهریه 200 هزار تومانی که به نرخ روز محاسبه شده، انتقال ماترک جهیزیه و مقرری ماهیانه تا پایان عمر. با این حال قاضی طبق روال قانونی آنها را ابتدا به واحد مشاوره و سپس داوری فرستاد.
 
زمانی که زن و شوهر میانسال خواستند از اتاق بیرون بروند مرد یک لحظه تأمل کرد و خواست نزد قاضی برگردد دلش می‌خواست بگوید دوست دارد زندگی‌شان را ادامه بدهند، بخصوص اینکه حالا هر دو بازنشسته شده‌اند و آرزویی برایشان باقی نمانده، اما نگاه سرد زن باعث شد راهش را بکشد و از دادگاه بیرون برود. 
منبع: روزنامه ایران


تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.