سایر زبان ها

صفحه نخست

سیاسی

بین‌الملل

ورزشی

اجتماعی

اقتصادی

فرهنگی هنری

علمی پزشکی

فیلم و صوت

عکس

استان‌ها

شهروند خبرنگار

وب‌گردی

سایر بخش‌ها

آخرین سفر عاشقانه سیدرضی با همسرش

در طول زندگی چهل‌ساله‌شان هیچ‌وقت یک سفر دونفره نرفته بودند. سیدرضی به مهنازالسادات قول داده بود که دهم دی‌ماه با هم به کربلا بروند ولی مهناز سادات اینبار با تابوت سیدرضی هم‌سفر شد.

باشگاه خبرنگاران جوان - دو سال از آن غروب سرد دمشق گذشته است. چهارم دی‌ماه ۱۴۰۲، وقتی آسمان زینبیه را موشک‌های رژیم صهیونیستی شکافت و نام «سیدرضی موسوی» برای همیشه در تاریخ مقاومت حک شد، خیلی‌ها او را «اولین شهید ایرانی طوفان‌الاقصی» نامیدند. اما کسانی که او را از نزدیک می‌شناختند، می‌دانند که سیدرضی خیلی قبل‌تر از طوفان‌الاقصی، خیلی عمیق‌تر از یک مستشار نظامی، بخشی از وجود جبهه مقاومت شده بود؛ ۲۷ سال نفس به نفس با خاک سوریه، با خون و آتش.

سیدرضی فرمانده‌ای بود که تأخیر در اجرای دستور حاج‌قاسم را برای خودش گناه می‌دانست. لیلا سادات، دخترش، هنوز صدای پدر را به‌خاطر دارد که با قاطعیت می‌گفت: «حاج‌قاسم یک فرمانده الهی است؛ دستوراتش باید اجرا شود.» و حاج‌قاسم هم متقابلاً برای سیدرضی فقط فرمانده نبود؛ پدر بود. به جزئیات زندگی خانواده‌اش اهمیت می‌داد، به حال‌وروز مهناز سادات و بچه‌ها سر می‌زد، شوخی می‌کرد و می‌گفت: «سیدرضی! تو برای این زن و بچه‌ات چه کردی؟ فقط یک‌خانه و ماشین؟ مکه بردی؟ کربلا بردی؟» 

و سیدرضی با شرم سربه‌زیر می‌انداخت و می‌گفت: «حاجی به خدا هیچ کاری نکردم.»

مهناز سادات موسوی، همسر سیدرضی و بزرگ‌ترین پشتیبانش در سوریه بود. اگر همه ایران و سوریه و جبهه مقاومت خود را مدیون سید می‌دانستند، سید خودش را مدیون همسرش می‌دانست. از همان روز خواستگاری که سید به او گفت: شما زن سوم من هستی و زن اول و دوم کارم است. مهناز سادات فهمید که باید با یک شهید زندگی کند و انصافاً همه‌جوره پای‌کار سید ایستاد و حتی یک‌بار دم نزد.

خانم سادات وقتی می‌خواهد از شهادت همسرش برایمان بگوید، بر می‌گردد به دو سال قبل، درست ۱۴۰۱. وقتی سیدرضی به او قول سفر کربلا را داد. تابه‌حال نتوانسته بودند کربلا بروند و دلش پر می‌کشید. حتی برای یک سفر دونفره. چهل سال از زندگی مشترکشان می‌گذشت ولی حتی یک‌بار با هم نشده بود که دونفری به سفر بروند. ولی همین کربلا رفتن هم برایشان ماجرایی شد. یک سال از قول سید گذشت ولی با اتفاقاتی که در سوریه افتاد هنوز نتوانسته بود به قولش عمل کند.

سال ۱۴۰۲ رسید. سید گفت: حاج‌خانم روی قول من حساب کن. امسال حتماً با هم به کربلا می‌رویم. قرار بود ۱۰ دی‌ماه دوروزه زیارت کنند و برگردند.

درمان بیماری که سیدرضی ۲۰ سال قبل می‌شناختش

مهناز سادات ثانیه به ثانیه شب شهادت سیدرضی را یادش هست. حتماً بارهاوبار‌ها آن شب را در ذهنش مرور کرده تا شیرینی بودن سید را در کامش حس کند. حتی حالا که برایمان از آن روز‌ها صحبت می‌کند، از نگرانی‌هایش برای خستگی‌های سید می‌گوید: «سوم دی‌ماه بود. سیدرضی هر روز صبح به لاذقیه می‌رفت. سه ساعت در راه بود تا به محل کارش برسد و سه ساعت طول می‌کشید که برگردد. گفتم: حاج‌آقا شب خانه نیایید. راهتان دور است. من و سید محمدرضا هستیم. گفت حالا میام دیگه. با خنده گفتم: پس دوری من برای شما خیلی سخت است. خواستم شام بیاورم سید گفت: خیلی خسته‌ام بگذار ۱۲ شب. ولی با آن حال بلند شد و همه کفش‌ها را واکس زد. به شوخی گفتم: آقا سید کفش من را دست نزنید. گفت کفش شما را هم واکس زدم. من که در ۴۰ سال کاری برای شما نکردم حداقل کفشت را واکس بزنم. ۱۲ شب بود که شام خوردیم. سید بعد از شام دوباره نشست سر کارش.

صبح بیدارم کرد و گفت: خانم سادات بلند شو، مدرسه‌ات دیر می‌شود. بیدار که شدم دوباره تأکید کرد که حاج‌خانم ان شاءلله ۱۰ دی می‌رویم کربلا و رفت. شب قبلش، سید به من مأموریتی داده بود. یکی از آشنا‌های ۲۰ سال پیش را اتفاقی در سوریه دیده بود که با همسرش برای زیارت آمده‌اند. بیمار بود و حال‌وروز خوشی نداشت. سید دستور داده بود در بیمارستان بستری‌اش کنند و هزینه درمانش را خودش پرداخت می‌کرد. به من پاکت پولی داد تا به دیدن همسرش بروم و اگر چیزی لازم دارد برایش تهیه کنم. من بعد از مدرسه با دوستانم برای دیدن آن مریض به هتل رفتیم. سید هم جلسه‌ای با سفیر داشت بعد به محل کارش در زینبیه رفت.

من کارهایم را انجام دادم ولی به دلم افتاد که به دفتر سیدرضی بروم و یک‌بار دیگر او را ببینم. یکسال بود برای من مشخص شده بود که سید صددرصد شهید می‌شود. هر چه جلوتر می‌رفتیم از کارهایش بیشتر متوجه می‌شدم که شهید می‌شود. به محل کار سیدرضی رسیدم. سید ساعت ۵ ده نفر مهمان داشت. دم در صدایش کردم تعجب کرد. گفت: اینجا چه‌کار می‌کنید؟ گفتم: فقط آمدم شما را ببینم. ۵ دقیقه سید را دیدم و خداحافظی کردم. ساعت ۴ کلاس داشتم. با سرعت ۱۶۰ کیلومتر رانندگی کردم. ۳:۴۰ دقیقه از پیش سید آمدم بیرون، ۳:۵۰ دقیقه محل کار سیدرضی را با موشک زدند.» مهناز سادات بغض‌کرده است. ولی به این فکر می‌کنم که چقدر این زمان‌ها را در ذهنش مرور کرده که آن‌قدر دقیق همه را به‌خاطر سپرده است. بی‌شک آن یک روز به‌اندازه تمام ۴۰ سال زندگی‌اش کش آمده است.

آخرین دیدار سیدمحمدرضا با پدر

داستان به شهادت سید که می‌رسد، ما می‌مانیم که چرا سید نتوانست به قولش عمل کند. ولی خانم سادات که بقیه ماجرا را تعریف می‌کند در دلم می‌گویم: مرد است و قولش. مگر می‌شود سیدرضی وقتی نگران غریبه‌ها هم هست، به همسرش بدقولی کند. مهناز سادات از بعد از شهادت سیدرضی می‌گوید: «پیکر سید را به بیمارستان مجتهدی دمشق بردند. وقتی دیدمش، پیشانی‌اش بسته بود. گفتم: به تو تبریک می‌گویم. به هدفت رسیدی. 

فرزند معلول من سیدمحمدرضا ارادت خاصی به سیدرضی داشت. گفتم اگر می‌شود سید محمدرضا باید پدرش را ببیند. هر چه بقیه مخالفت کردند، من گفتم ببخشید اینجا فرمانده من هستم. اگر از من هر روز بابا بخواهد من چه بگویم. پارچه را برداشتم و گفتم محمدرضا این باباست، شهید شده است. محمدرضا دودستی به سرش می‌زد.» خانم سادات به سخت‌ترین قسمت روایت رسیده است. انگار کلمه‌ای پیدا نمی‌کند تا از پس سختی آن لحظه بربیاید. فقط تکرار می‌کند که خیلی آن لحظه سخت بود.

قولی که بعد از شهادت سیدرضی عملی شد

به خانه که برگشت همسر شهید سید حسن نصرالله، همسر شهید مغنیه، همسر شهید سید ذوالفقار و بقیه از لبنان برای عرض تسلیت به دیدن مهناز سادات رفتند. شهید زاهدی، سردار قاآنی و دیگر فرماندهان هم خودشان را از ایران به دمشق رساندند. مهناز سادات می‌گوید: وقتی به شهید زاهدی گفتم ما کربلا نرفتیم، باورشان نمی‌شد. سؤال کردند چطور حاج‌خانم؟ سید هم کربلا نرفتند. گفتم: سید به من قول داده بود ۱۰ دی به کربلا برویم. حالا می‌خواهم به قول سید عمل کنم. شرایط خیلی سختی بود از لحاظ امنیتی. دختر و پسرم هم در تهران منتظر بودند. ولی دلم نمی‌آمد قول سید زمین بماند. بالاخره با هم مشورت کردند و قبول کردند. شب سید را با آمبولانس بردند لاذقیه. پروازی را برای کربلا گذاشتند و راهی کربلا شدیم. امام حسین (ع) سید را در آغوش کشید. سیدرضی ۱۵۰ نفر را همراه خودش برد. سید کریم معروف بود. کربلا هم دلش نیامد تنها برود.» به خودم که می‌آیم می‌بینم صورتم از اشک خیس شده است. انتظار نداشتم خانم سادات بعد از یک‌عمر حسرت کربلا، با پیکر سید رضی هم‌سفر شود نه با خودش. ولی انگار همسایگی با حضرت زینب (س) دل این زن را صبور کرده است. حاج‌خانم آرام‌آرام از اولین و آخرین سفر کربلا با سیدرضی می‌گوید. بعد از زیارت قرار شد برای سیدرضی مزاری در حرم امام رضا (ع) آماده کنند. مهناز سادات دلش نمی‌آمد، مزار سید فاصله داشته باشد. می‌خواست هر وقت دلتنگ شد، خودش را به سید برساند. در نهایت سید در جوار امامزاده صالح آرام گرفت.

مژدگانی سیدرضی برای خبر شهادتش

ماجرای محل مزار سیدرضی هم رمز و راز خودش را داشت. خانم سادات از خوابی که دختر شهید ایرلو برای سیدرضی دیده بود، می‌گوید: «دو هفته قبل داماد شهید ایرلو به دیدن سیدرضی آمده بود. داماد خودم هم در آن جلسه حضور داشت. داماد شهید ایرلو شروع به صحبت کرد و رو به سید گفت: می‌خواهم موضوعی را برایتان تعریف کنم که ممکن است داماد شما و خانواده از شنیدن آن ناراحت شوند. بعد تعریف کرد که همسرش، دختر شهید ایرلو پدرش را در خواب‌دیده درحالی‌که برای میزبانی یک میهمان آماده می‌شده است. او به دخترش می‌گوید تا دو هفته دیگر سیدرضی می‌آید پیش ما. سید از شنیدن این خواب به‌قدری خوشحال شد که پولی به‌عنوان مژدگانی در پاکت گذاشت و گفت: به همسرتان سلام برسانید بگوئید سید آن‌قدر خوشحال شد که هدیه شما را داد. دعا کنید این اتفاق بیفتد.» انگار قطعه‌قطعه پازل زندگی سید را خود امام حسین (ع) چیده است که سرنوشتی به این زیبایی نصیبش شده است. حتی مزار سید را خودشان انتخاب کرده‌اند، درست کنار شهید ایرلو در امامزاده صالح (ع).

حالا دو سال از رفتن پشتیبان سوریه می‌گذرد. نمی‌دانیم که این دو سال را مهناز سادات چطور سرکرده است. وقتی دل لیلا سادات بهانه گرفته، چطور آرامش کرده. خصوصاً وقتی سید محمدرضا بی‌وقفه پدرش را می‌خواهد چه جوابی به او داده است. فقط می‌دانم این زن هنوز مثل کوه ایستاده است. انگار حضرت زینب بر دلش دست کشیده است که این‌طور آرام از رفتن سیدرضی می‌گوید.

منبع: فارس

برچسب ها: شهید ، مدافع حرم
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.