ای كاش آن روز به سراغش نمی رفتم، ای كاش چيزی به او نمی گفتم و ای كاش او هم نگاهم نمی كرد و ...!

به گزارش گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان، موقعی كه با ميترا آشنا شدم روزی بود كه به همراه خانواده ام به يكی از جنگل های اطراف شهرمان رفته بوديم. نخستین جمله ای كه به زبان راندم اين بود: كدام مرد بدبختی با اين ابليس زيبا ازدواج مي كند؟

اين را گفتم، غافل از اينكه همان روز سرنوشت من تغيير می كند، آری سر و وضع ظاهری ميترا به گونه ای بود كه توجه همه پسرهای جوان را به خودش جلب كرده بود. البته چهره زيبايی داشت، اما طوری لباس پوشيده و آرايش كرده بود كه در نظر افرادی مثل من كه در يك خانواده متعصب بزرگ شده بودم، قبل از اينكه زيبايی اش به چشم بيايد، حركات و ظاهرش جلب توجه می كرد. 

تا حوالی ظهر در آن جنگل می آمد و می رفت و كم كم داشت سروصدای همه را _ و از جمله خودم را _ در می آورد كه بزرگترين اشتباه زندگی ام را مرتكب شدم، يعنی تصميم گرفتم به سراغ او بروم و متوجه اش كنم كه ديگران چه قضاوتی در مورد شخصيتش دارند. اتفاقاً دو سه دقيقه ای كه مشغول قدم زدن در كنار جاده بود و كسی در اطرافش نبود، بهترين مجال نصيبم شد و بی رودربايستی عقيده ام را گفتم و آخر سر هم گفتم: فكرش رو كردی اگر با اين چهره زيبا، سيرت زيبا هم داشتی چه شخصيت زيبايی پيدا می كردی؟ 

حرفهايم كه تمام شد ميترا سر بلند كرد و نگاه افسونگرش را به چشمانم ريخت و به آرامی گفت: تا حالا هيچ كس اين حرفها رو به من نزده ...

ای كاش آن روز به سراغش نمی رفتم، ای كاش چيزی به او نمی گفتم و ای كاش او هم نگاهم نمی كرد و ...!

آن شب تا صبح خوابم نبرد. لااقل صد بار شماره تلفنش را از جيبم درآوردم و نگاه كردم. حس بدی داشتم. می دانستم كه دارم خودم را گول می زنم: " شايد واقعاً نياز به كمك داشته باشد" اما هر كار كه كردم نتوانستم جلوی خودم را بگيرم كه به او تلفن نزنم.

از همان تلفن اول كه سه ساعت و 22 دقيقه طول كشيد،عاشقش شدم! از فردا هر روز او را می ديدم و خوشحالی ام آن بود كه كسی از دوستی من و او خبری ندارد، اما ميترا اصرار عجيبی داشت كه ديگران ما را ببينند و سرانجام كمتر از 2 ماه بعد تقريباً همه شهر از رابطه ما با خبر شدند. پدر و مادرم چنان جنجالی راه انداختند كه سابقه نداشت. من نيز كه عقل و مغزم را به او باخته بودم روی حرفم ايستادم كه: من می خواهم با ميترا ازدواج كنم ... او قول داده كه خودش را تغییر دهد! 

پدرم فرياد زد: تو آبروی ما را بردی و مادرم اشك می ريخت و می گفت: پسرم؛ اين دختر اصلاح پذير نيست ... چرا بازيچه اش شدی؟ 

من اما، گاهی اوقات هم كه كم كم باور می كردم كه ديگران در مورد او درست می گويند، به محض اينكه با ميترا روبرو می شدم همه چيز را فراموش می كردم حالا ديگه كار به جايی رسيده بود كه رسوای شهر شده بودم و تنها اميدم آن بود كه ميترا پس از ازدواج با من رويه اش را تغيير دهد و ...

 اما روزی كه حرف ازدواج را پيش كشيدم، او قهقه زد و گفت: " من فقط می خواستم تو را به اينجا برسانم و تلافی اون تحقيری رو كه آن روز نصيبم كردی، سرت در بياورم ... ديگه هم نمی خوام تو رو ببينم! اين را گفت و رفت. ولی من هنوز فكر می كردم او دارد شوخی می كند...

 تا اينكه فردای آن روز او را سوار ماشين جوان ديگری ديدم! وقتی خبر به پدر و مادرم رسيد فقط گفتند: اي كاش می مردی و چنين ننگی را تحمل نمی كردی! من اما، چنان به بن بست رسيده بودم كه اشتباه دوم را انجام دادم، "خودكشی".

روايت لحظات پس از مرگ 

من هرگز نفهميدم كه كی مُردم؟ چرا كه با يك قوطی قرص خواب آور خودكشی كردم و در حقيقت در خواب عميق مُردم.

 اما وقتی كه به آن دنيا رسيدم فهميدم كه مُرده ام. خود را در جايی می ديدم كه زمينش كاملاً سرخ سرخ بود. تا چشم كار می كرد بيابان بود، اما غير از آنجايی كه من ايستاده بودم، همه جا سرسبز و خرم بود و پر از گل و سبزه . احساس می كردم اگر بتوانم خودم را از اين قسمت دور كنم و به آن منطقه سرسبز برسم نجات پيدا می كنم. اما همين كه نزديك آنجا می شدم، منطقه سرسبز از من دور می شد. مدام اين سو و آن سو می دويدم، اما به منطقه سرسبز نمی توانستم برسم تا اينكه در يك لحظه خودم را از زمين سرخ به داخل منطقه سرسبز انداختم.

ولی هنوز شادی نكرده بودم كه يك مرتبه ديدم جماعتی كه نمی توانستم تعدادشان را بشمارم، با گرزهايی از آتش به طرفم آمدند و دنبالم كردند. هر قدر توان داشتم به پاهايم دادم كه فرار كنم، اما آنها لحظه به لحظه نزديكتر شدند و درست لحظه ای كه داشت دستشان بهم می رسيد، ناگهان دختری زيبا به شكل فرشته های آسمانی از راه رسيد و بين من و آن جماعت ايستاد و گفت:" چكارش داريد؟ و بعد آن جماعت يكصدا گفتند: " او خودش را كشته و بايد تنبيه شود... " دختر جوان بهم اخم كرد و پرسيد: "راست ميگن؟ " كه به جای پاسخ به سوالش زدم زير گريه و گفتم:" شيطان فريبم داد ... منو ببخشين ... تو رو خدا نجاتم دهيد... ."

آنقدر ضجه زدم و اشك ريختم تا سرانجام دل آن دختر به حالم سوخت و رو به آن جمعيت كرد و گفت: " اون توبه كرده ... هنوز كه نمُرده ... شايد خدا ببخشدش ... اون توبه كرده ... خدا حتماً می بخشدش ... " 

با گفتن اين حرف از سوی دختر، ناگهان آن جماعت آتش به دست از اطرافم غيب شدند و زمين سرخ زير پايم محو شد... 

روايت لحظات پس از زنده شدن 

برگشت ... زنده شد ... به خانواده اش خبر دهيد ... برگشت .... 

هنوز چشمانم بسته بود كه اين حرفها را شنيدم. ناگهان صداها زياد شد و فرياد پدرم و ضجه های مادرم را شنيدم كه اشك می ريختند و خدا را شكر می كردند. چشم كه باز كردم مادرم را روبروی خودم ديدم كه نوازشم می كرد، اما در همين لحظه صدای دخترانه ظريفی را كه چند لحظه قبل می گفت:" به خانواده اش خبر دهيد و... " شنيدم كه می گفت:" چهار دقيقه تمام مُرده بود ... اما يك لحظه دلم به حالش سوخت و گفتم: يا خدا ... به حق آبروی جدم فاطمه(س) كمكش كن كه چند لحظه بعد يك مرتبه نفسش بالا آمد... "

چشم كه چرخاندم تا ببينم آن كسی كه با توسل به جدش مرا از دنيا برگردانده كيست كه... ناگهان زدم زير گريه ... پرستار جوانی كه اين حرفها را میزد، همان فرشته ای بود كه در عالم مرگ به آنها گفته بود: " توبه كرده و خدا می بخشدش ..."

انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۷۰
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
مجید
۲۳:۴۴ ۰۷ شهريور ۱۳۹۹
چقدر زیبا بود
Iran (Islamic Republic of)
مسعود
۱۱:۰۵ ۰۹ مهر ۱۳۹۷
منم تجربش رو داشتم تنها چیزی که میتونم بگم اینه که وقت نداریم روزی به خودمون نیایم که حصرت بخوریم خوش به حال اونایی که فهمیدن این دنیا جز بندگی ارزشی نداره شبشون رو با نماز شب صبح میکنن انشا الله خدا این توفیق رو به هممون بده
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۰۶:۰۰ ۲۹ خرداد ۱۳۹۵
حرفی که به دل بشینه دلتو بلرزونه حق الهیه نیازی به پیگیری نداره به دلم نشست یا علی
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۲۳:۵۱ ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
فقط درباره ی خودکشی جوانان روازعذاب روزبرزخ وقیامت اگاه کنید.
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۲۱:۳۴ ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
خیلی خوب بود. اینو بدونیم که بزرگت ترین گناه کبیره نا امیدی از درگاه خداست و وقتی کسی از توبه کردن نا امید میشه درواقع داره خدا رو ناراحت میکنه چون خدا خودش گفته حرف خودشه باید ایمان داشته باشیم به حرف خدا که توبه کنندگان رو میبخشه خدا رحیم و کریمه ینی نمیتونه نبخشه ینی خیلی بخشندس. و تو این ماه عزیز توبه کنیم
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۲۱:۲۰ ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
اگر تجربيات نزديك به مرگ nde را بخوانيد. مثلا در سايت
http://neardeath.org/negativende/nde_7
به موارد مشابه زيادي بر مي خوريد
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۲۱:۰۸ ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
حق نداریم فرشتگان آسمانی را به افراد زمینی منتسب کنیم
Saudi Arabia
ناشناس
۲۰:۵۴ ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
خیلی جالب و باور کردنی بود
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۹:۵۳ ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
چرا همه میگن داستانه و این جور حرفا !!! به خدا وجود داره . تو اینترنت درباره مجروحی که می خواستن زنده زنده به سرد خونه ببرن جست و جو کنید می بینید که حقیقت داره . داستان مجروحی که از حضرت زهرا (س) کمک گرفت را بخونید اون موقع حقیقت داستان براتون اثبات میشه.
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۹:۴۲ ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
واقعیی یا خیالی تلنگر خوبی بود ممنون
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۹:۳۶ ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
اگر این داستان واقعیه که ما باید ازش عبرت بگیریم و اگرم فقط داستان هست یه تلنگر به ماست
United States of America
ناشناس
۱۹:۲۴ ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
خيلي عالي
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۸:۵۴ ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
سلام هرچیزی میخواین از خدابخواه که فقط خداست شفادهنده وبزرگ خدابه حق بالاترین اسمش قسم میدیم که همه انسانهاروهدایت ومورده لطف خودش قراربده آمین
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۸:۵۰ ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
واقعا یک عده که عقیده و ایمان ضعیفی دارند این ها را تخیل و داستان می دانند/عالم است به فدا و عشق محمد و ال محمد / پس چرا باید انکار کرد ..خدایا شب اول قبر دست همه رو بگیر .امین
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۱۸:۴۴ ۲۸ خرداد ۱۳۹۵
كليد اسرار
آخرین اخبار