یادداشت روز؛

من نمی‌توانم...!

امروز چشمانم را میبندم و پاهایم را کنار میگذارم ،من نمی‌توانم...!


دوست دارم امروز با چشمانی بسته و عصای سفید ، با ویلچری از آهنی سخت و محکم از خیابان های پر هیاهو ،شلوغ و پرچاله شهر عبور کنم.

دوست دارم حس کنم امروز چشم دل را ،آنقدر که تمامی بینایی را کنار بگذارم و زیبایی ها را بر چشم دل احساس .

چشم ببندم بر تمام زشتی ها و دور شوم از تمام دیدنی ها.

پاهایم را کنار میگذارم و امروز سوار بر ویلچر به زندگی ادامه می دهم.

حس من نمی توانم در سراپای وجودم رخنه کرده  به اولین چاله که می رسم زمین می خورم ، چشمانم باز می شود و می ایستم ، محزون و اندوهگین می شوم.

نه من نمیتوانم ...

خدایا آن ها چگونه قدم بر می دارند بدون آنکه زمین بخورند ، چگونه زندگی می کنند بدون آنکه ببینند.

معلول منتخب خداوندی است که گرچه به او توان راه رفتن یا دیدن نداد اما انگیزه‌ای بی‌نهایت عطا کرد تا بتواند امید به زندگی را هیچ‌وقت از دست ندهد.

ندافاضلی   

انتهای پیام/ف
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.