شهید گرانقدر جمشیدی فعاليت های زيادی در بسيج انجام می داد و اكثر شب ها به گشت زنی در خيابان ها و حفاظت از اماكن می پرداخت.

به گزارش خبرنگار گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان از کرمان، شهید نصرالله جمشيدی فرزند محمد متولد اول شهریور 43 در جوپار کرمان چشم به جهان گشود.

راوي: خواهر شهيد
فردای قيامت مسئول هستم

 

لحظاتی با یک کبوتر گلگون کفن
نصراله فعاليتهاي زيادی در بسيج انجام مي داد و اكثر شبها به گشت زني در خيابانها و حفاظت از اماكن مي پرداخت.


شبي در پمپ بنزين نصراله را ديدم، پست ايشان بود. از آنجايي كه ما براي رفتن به جايي عجله داشتيم از نصرالله خواستيم اگر راهي است ما جلوتر از بقيه برويم و بنزين بزنيم.

 

لحظاتی با یک کبوتر گلگون کفن


نصراله انگشت سر بيني من گذاشت و گفت: اين حرف را نزنيد، شما هم مثل بقيه بايد در نوبت باشيد. من فرداي قيامت مسئول هستم و بايد جواب تك تك اينها را بدهم.


راوي: برادر شهيد
من تو اين دنيا فقط به دو متر زمين نياز دارم


روزي پدرم از نصرالله خواست قطعه زميني براي خودش بخرد و خانه اي در آن بسازد و بعد از آن تشكيل خانواده دهد.


نصرالله لحظه اي سكوت كرد، بعد خيره به پدر شد و گفت: «من تو اين دنيا فقط به دو متر زمين نياز دارم كه آن هم به وقتش پيدا مي شود.


راوي: برادر شهيد
عاشق شهادت بود، همه آرزويش همين بود

لحظاتی با یک کبوتر گلگون کفن


عاشق شهادت بود، همه آرزويش همين بود. قرار بود براي يكي از شهداي جوپار در گلزار شهدا قبري حفر كنيم، مكاني در نظر گرفته شد، همين كه خواستيم دست به كار شويم نصرالله جلو آمد و گفت: اينجا نه! بهتر است جايي ديگر قبر را حفر كنيد.
همگي تعجب كرديم و من پرسيدم چرا؟ مگر فرقي هم مي كند؟» نصراله به آرامي گفت: «اينجا جاي من است،‌ من بايد اينجا دفن شوم.»


حرفش را آنقدر قاطع و محكم زد كه اعتراضي نكرديم و قسمت ديگري مشغول شديم.


تا اين كه چند روز بعد نصراله به منطقه رفت و به شهادت رسيد و همان جايي كه خودش خواسته بود دفن شد.


راوي: خواهر شهيد
شهادتت مباركت باشد


مادرم علاقه زيادي به نصراله داشتند. وقتي خبر شهادت او را به مادر داديم خيلي بيتابي مي كرد.


زماني كه به معراج آمديم تا او را ببينيم مادر كنار تابوت نشست، نورانيت عجيبي همه چهره اش را فرا گرفته بود. مادر با ناله و جزع شروع كرد درد و دل كردن، با گريه مي گفت: چرا رفتي جبهه. چرا اينقدر عجله كردي؟ چرا صبر نكردي؟ ناگهان همه ما كه دور تابوت حلقه زده بوديم،‌ ديديم كه چطور چهره نصرالله درهم و گرفته شد و اخمهايش را در هم كشيد.


همه مات و متحير خيره به او شديم. مادر وقتي متوجه دگرگوني چهره نصراله شد گريه اش را قطع كرد و شروع كرد به نوازش كردن نصراله، و گفت: «نه نه پسرم! من شوخي كردم. خوب كردي رفتي مادر، من راضي ام.


راوي: مادر شهيد
دائم خدا را شكر مي كردم كه فرزندم در چنين راهي به شهادت رسيد.


لحظه دفن نصراله خواستم براي آخرين بار او را ببينم. كنار تابوتش نشستم، هنوز چهره و قيافه اش خندان بود.


همين كه دست بر زير سر نصراله بردم تا سرش را بالا بياوردم، بدون اينكه من كوچكترين زحمتي به خود بدهم سر نصراله بالا آمد و چسبيد در آغوشم. وقتي چنين معجزاتي از نصرالله ديدم دلم آرام شد، عيناً ديدم شهدا زنده اند و نصراله من هم زنده است.


از آن لحظه به بعد نه اشكي ريختم و نه بيتابي مي‌كردم و دائم خدا را شكر مي كردم كه فرزندم در چنين راهي به شهادت رسيد.

مدتي به همراه نصرالله در بسيج فعاليت مي كرديم و بعضي اوقات مجبور بوديم تا عصر بمانيم كارها را انجام دهيم. وقت ناهار نصرالله آخرين نفر وارد سالن غذاخوري مي شد، مي خواست مطمئن شود همه ناهار خورده اند. از آشپز سؤال مي كرد خودش هم سهم غذايش را به باغباني كه در مركز كار مي كرد مي داد تا عصر گرسنه مي ماند.


شهيد مغفوري علاقه زيادي به نصرالله داشت، با اين كه خود ايشان مداح بودند در جلسات شوراي بسيج و جلسات ديگر اگر نصرالله حضور داشت از او مي خواستند مداحي كند.


وقت نماز هم اگر او را مي ديدند از او مي خواستند اذان بگويد.


این شهید والا مقام در تاریخ 20 فروردین 66 در آبادان کربلای 8 به درجه رفیع شهادت نایل آمد.


روحش شاد یادش گرامی وراهش پر رهرو باد.

انتهای پیام/س 


گزارش از : آذر عسکرپور

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.