شوریده‌ای که با نواختن تار، عاقل می‌شد

پابرهنه تار می‌نواخت و شعری را زمزمه می‎‌کرد، بریده از زمین و زمان، شوریده‎‌ای که «دَلی بؤیوک آقا» صدایش می‌کردند و تنها با نواختن تار عاقل می‌شد.

به گزارش گروه استان های باشگاه خبرنگاران جوان، طلوع، ۱۳۱۲، غروب، بیست و هشتم دی ماه ۱۳۹۲. در گورستان گلشن زهرای مراغه، نابغه‌ای خفته است، درست مثل زمانی که زنده بود و جز تعداد معدودی، کسی حنجره‎‌ خاموش تارش را آن طور که شایسته بود، نشناخت؛ بیوک آقا شکورزاده مراغه‎‌ای، نواختن تار را از ناپدری‌اش یاد گرفته بود و در گروه‎ موسیقی او نوازنده بود.

اهالی مراغه و کسانی که سنشان می‌رسد، بیوک آقا را هرگز عاقل به یاد ندارند، خنیاگر خاموش، اما کاری به کسی نداشت و رفتار‌های غیر عادی او و در خود فرورفتگی‌اش باعث شده بود، او را دیوانه لقب بدهند، کسی از جزئیات لحظه‌ای که باعث شد او مشاعرش را از دست بدهد، خبر ندارد، اما شایعات و روایت‌های زیادی در این مورد وجود دارد که روایت اول می‌گوید، عشق، بیوک آقا را به این روز انداخت و روایت دوم، غیب شدن سه ماهه پس از جر و بحث در جمعی دوستانه را دلیل شیدایی او می‌دانند.

بیوک آقا که در آن دوره حدودا ۲۵ ساله بوده، بعد از آن با سر و وضعی ژولیده در شهر ظاهر و آواره ‎ی کوچه و خیابان شد؛ اغلب مردم شهر مراغه و دیگر شهر‌های آذربایجان با تار نوازی و هنرمندی بیوک آقا خاطره دارند، او تا قبل از ساخت مستندی که به شرحی از زندگی او پرداخته بود، در خارج از مراغه، تبریز و مهاباد شناخته شده نبود.

اما بعد از ساخت مستند «زخمه بر زخم»، نام او بر سر زبان افتاد و مریدان زیادی پیدا کرد که همگی خواهان ملاقات و دیدار با بیوک آقا مراغه‌ای شدند، تا جایی که استاد محمد رضا شجریان پس از تماشای مستند، تقدیرنامه‌ای برای بیوک آقا نوشت و به دست همایون سپرد تا نامه را به صاحب اصلی‌اش برساند، بیوک حسرت به دل از دنیا نرفت و پس از برگزاری اولین و آخرین کنسرتش که با همراهی همایون شجریان و با مساعدت احمد آذرپیرا برگزار شد، رخت از دنیا بربست.

این گزارش مروری برخاطرات دو نفر از دوستان بسیار نزدیک بیوک آقا است که به مناسبت هفتمین سالگرد درگذشت این هنرمند، منتشر می‌شود:

آقای حسن بختیارزاده، عکاس اهل مراغه بوده و مدت زیادی از بیوک آقا مراقبت کرده و بسیاری از تصاویر، فیلم‌ها و نوار‌های کاست و ویدئویی بیوک آقا توسط او ثبت شده، او که الان ۶۵ ساله است از حدود چهار دهه دوستی‎ با غزال از غزل رمیده، گفت: سال ۵۸ من کلاس سوم نظری بودم و در عکاسخانه کار می‌کردم، بیوک آقا هم می‌آمد عکاسخانه و از همانجا بود که با هم آشنا شدیم، از سال ۶۱ هم که من برای خودم عکاسی داشتم در خدمت بیوک آقا بودم؛ او انسان عادی نبود و برقراری ارتباط با او سخت بود، اوایل از برقراری ارتباط با آدم‎ها می‌ترسید و تمایلی به شرکت در جمع و مراسم‌ و رفت و آمد نداشت، اما بعد از دوستی با من، ترسش ریخت و اگر کسی جایی دعوتش می‌کرد، می‌گفت با حسن صحبت کنید، شرکت در مهمانی‌ها باعث شد تا متوجه شود که مردم دوستش دارند.

او افزود: بیوک آقا زن و بچه داشت، پسرش، علی دو ساله بود که از دنیا رفت و حتی بیوک دو بار ازدواج کرد، ارتباط برقرار کردن با او بسیار سخت بود و بیوک آقا ادبیات خاص خودش را داشت و با ادبیات ۶۰ سال قبل صحبت می‌کرد، انگار که زبان و ذهنش به روز نشده باشد، به طوریکه اگر با او زندگی نکرده بودی، متوجه زبانش نمی‌شدی.

گاهی اوقات جملات سنگین و پرمعنایی می‌گفت که چند نفر انسان عاقل نمی‌توانستند آن جمله را سر هم کنند، شاید بیراه نبود که به او دیوانه می‌گفتند، چرا که دکتر‌ها می‌گفتند فقط بخش موسیقی مغزش سالم مانده بود، هیچ نکته‌ای در مورد موسیقی از یادش نرفته بود و حتی قطعه‎ های جدید را هم می‌توانست بنوازد؛ در مورد اسامی، فقط نام افرادی را که همیشه با او بودند را به یاد داشت، اما آن تعدادی را که کم‎تر می‌دید را با هر نامی که به ذهنش می‌رسید، صدا می‎ زد، مثلا بهرام را همیشه فرهاد صدا می‎ کرد و کسی که کارش پخش یا ضبط نوار بود را آقای نوارچی صدا می‌کرد.

او ادامه داد: بیوک آقا به نظر من از عاقل هم عاقل‌‎تر بود، اما کار‌هایی می‌کرد و برخی ویژگی‌های اخلاقی داشت که تحملش بسیار سخت بود، هیچ وقت پیش نیامد که نواختن را کنار بگذارد و همیشه حتی زودتر از من می‌آمد داخل عکاسخانه و شروع می‌کرد به نواختن تار، همان تار الان هم داخل اتاق هست.

وقتی می‌خواستم صدایش را ضبط یا فیلمبرداری کنم، اجازه نمی‌داد و می ‎گفت "جمع کنید این‎ها را دو کلمه حرف بلدم می‌خواهید آن را هم با این چیز‌ها از من بگیرید؟ "، چند تا کاستی را هم از بیوک آقا ضبط کرده بودم هم مخفیانه بود و خودش خبر نداشت، بعد‌ها کمی بی ‎تفاوت‌تر شد و کاری نداشت، اما موقع ضبط مستند «زخمه بر زخم» هم که بخش زیادی از آن در عکاسخانه‎‌ من ضبط شد، مقاومت زیادی نشان داد، بیوک آقا در شرایطی نبود که به کسی آموزش بدهد و همه‎ آنچه را که داشت برای خودش نگه داشت.

ارتباطش با تار غیر قابل وصف است، وقتی تار به دست می‌گرفت از همه چیز و همه کس بی‎خبر می‌شد و با تمام وجود و احساسش می‌نواخت، اما دوست نداشت کسی در حین اینکه او تار می‌نوازد، حواسش جای دیگری باشد یا حرف بزند و اگر کسی صحبت می‌کرد، ناراحت می‌شد و نمی‌نواخت، به تمامی فنون موسیقی وارد بود و به طرز کاملا حرفه‌ای قاوال هم می‌نواخت.

بختیارزاده خاطر نشان کرد: بیوک آقا نوازندگی را از ناپدری‌اش که اصغر تار زن صدایش می‌کردند، یاد گرفت و از ۱۵ سالگی در گروه او فعالیت داشت و همچنین در کلاس‌های موسیقی بابا خان شهناز هم شرکت کرده بود، می‌توان نتیجه گرفت استعداد موسیقی او خدادادی بود و استاد خاصی نداشت که تمامی الفبای موسیقی را به بیوک آقا یاد بدهد.

او مدتی هم در رادیو مهاباد نوازندگی می‌کرد؛ اردیبهشت ماه سال ۶۷ بود که همسر محمد ماملی، خواننده‎ی اهل مهاباد برای خریدن تار به سراغ ما آمد و من دو تا تار آوردم و گفتم هر کدام را که پسندیدید بردارید، در این حین بیوک آقا آمد و من گفتم «تار زن آمد، اجازه بدهید او تار را بنوازد و صدایش را بشنوید و اگر پسندیدید، بگیرید» و وقتی او شروع به نواختن کرد، این خانم گریه کرد و پرسید که «این آقا، بیوک آقا مراغه ‎ای نیست؟»، گفتم «بله از کجا می‎ شناسیدش؟» و او گفت «بیوک آقا به مهاباد می‌آمد و با همسر من تار می‌نواخت و صفحه‌های گرامافون زیادی از نوازندگی او و همسرم داریم»، قرار شد صفحه‎ها را برام بیاورند که نیاوردند، اما بعد‌ها خودم چند صفحه پیدا کردم، نکته‎‌ جالب اینجا بود که بیوک آقا بدون اینکه نگاهی به مهمانانی که از مهاباد آمده بودند، بیندازد، گفت «مهمانانمان را می‌شناسم در مهاباد زندگی می‎‌کنند» و من بسیار تعجب کردم که بیوک آقا آن‎ها را یادش مانده بود.

او بیان کرد: تا قبل از پخش مستند زخمه بر زخم، همه از بیوک آقا می‌ترسیدند و او را دلی (دیوانه) صدا می‌زدند، اما بعد از آن مستند، همه حرمتش را حفظ می‌کردند و از اهواز و کرمانشاه و حتی آلمان تماس گرفتند که حتی شده یک عکس از بیوک آقا برایشان بفرستم و همگی افسوس می‌خوردند که چرا او را زودتر نشناخته‌اند.

ما تلاش کردیم او را به دنیا بشناسانیم؛ بیوک آقا در مغازه‎‌ای که برایش خریده بودند، زندگی کرد و پایش را به خانه‌ای که چند نفره برایش خریدیم، نگذاشت، روز‌های آخر عمرش را هم در هتل دریای مراغه گذراند، چرا که آن مغازه هم در خیابان کشی‌های آن مسیر از بین رفت؛ بیوک در سال ۹۲، بر اثر نارسایی کلیه در بیمارستان امیرالمومنین مراغه از دنیا رفت.

بیوک آقا مراغه‌ای محل درآمدی نداشت، اما دوستان وفادار انگشت شماری داشت که یکی از او نگهداری می‌کرد و دیگری برایش تار می‌ساخت و خاطرات بسیار خوشی را از لج بازی‎ها و ساده دلی‎های بیوک آقا دارند.

"احمد آذرپیرا"، دانش آموخته‎ رشته‎ی متالوژی از آمریکا بوده که تبریز و عشق به وطن را ترجیح داده و عشق به فرهنگ و هنر  و آشنایی با آلات موسیقی، او را به سمت تار سازی سوق داده و حالا مدت‌ها است که در کارگاهش تار و سه تار می‌سازد و تار‌های بیوک آقا را هم او تامین می‌کرد؛ وارد کارگاهش که می‌شوی، قطعه چوبی را می‌بینی که نام بیوک آقا شکورزاده و روز فوتش و قبر دوم بر روی آن نوشته شده است؛ آذرپیرا از اینکه خبرنگاری بعد از هفت سال می‌خواهد یادی از بیوک آقا کند، تعجب کرده و علتش را جویا می‌شود.

احمد آذر پیرا در بچگی  مشغول دایره زدن بوده که بیوک آقا از نواختن او خوشش می‌آید و همان لحظه شروعی برای این دوستی می‌شود، رابطه‌ای که کم از عشق شاگرد به استاد ندارد و آذرپیرا هر وقت از بیوک آقا یاد می‌کند و درباره‌ او حرف می‌زند، منقلب می‌شود.او معتقد است، بیوک آقا مراغه ای، نه یک انسان عادی، بلکه شیدا، استثنا و یک فرهنگ بود.

علاقه‌ آذرپیرا به فرهنگ و هنر بیشتر از علاقه به متالوژی بود و فرزندش هم راه پدر را رفته است، هادی آذرپیرا با کیهان کلهر، هم‌نوازی می‌کند، پدر حدود ۴۰ سال است تار و سه تار می‌سازد و به گفته‌ خودش، تعداد سه تار‌ها کم‌تر بوده و به ۱۰ عدد در سال می‌رسد و باور دارد که آموختن کار هنری بدون داشتن چند استاد خبره، امکان پذیر نیست، مگر موارد استثنایی.

او گفت: بیوک آقا سمبل انسانیت بود و فکر می‌کنم انسانی به پاکی و با استعداد او دیگر نخواهیم دید، او دروغ بلد نبود و کار‌ها و اصطلاحات خاص خودش را داشت، مثلا از هر چیزی بیش از حد می‌خرید و می‌گفت لازممان می‌شود، ۵۰ تا ساعت خریده بود و به دستش بسته بود، وقتی از او سوال کردم که این همه ساعت را چه کار داری؟ گفت "مگر این ساعت‌ها به تو کاری دارند، کاری بهشان نداشته باش.

بیوک آقا بار‌ها به خانه‌ ما در تبریز آمده بود و خاطرات خوشی با هم داشتیم و ما اصلا ناراحت نمی‌شدیم، ساعت سه نصف شب از خواب بیدار می‌شد و شام می‌خواست، در حالیکه شام خورده بودیم؛ گاهی اوقات وقتی به بازار سر می‌زد، چندین عدد قفل می‌خرید و می‌گفت لازممان می‌شود، کار‌های عجیبی داشت، یک نوبت کلی نان بربری خریده بود و به من گفت "این‌ها را پشت ماشینت بگذار" و رفتیم یک محله‌ی فقیرنشین و به من گفت پایین منتظر بمانم و یکی یکی در می‌زد و نان‌ها را به آن‌ها می‌داد؛ همه به او می‌گفتند دیوانه، اما او شیدا بود و راهش را از مردم عادی جدا کرده بود که آن هم ریشه در اتفاق‌هایی داشت که در زندگی برایش رخ داده بود.

کسی که دیوانه است، نمی‌تواند میلیون‌ها نت مختلف را با آن ظرافت اجرا کند؛ بیوک آقا به هیچ کس اعتماد نمی‌کرد، اما نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که به من اعتماد کرد و هر جا که من می‌گفتم، می‌رفت، من هم مثل خودش رفتار می‌کردم، از کل کشور حتی خارج از کشور مثل آلمان، سوئد و دانمارک برای دیدنش می‌آمدند و در تمامی این دیدار‌ها من نقش معتمد او و مترجم را بر عهده داشتم.

آذرپیرا بیان کرد: بسیار قدردان روح او هستم که به این اندازه به من اعتماد کرد، گاهی تعداد مهمان‌هایی که به دیدنش می‌آمدند، به ۳۰ نفر و یا بیشتر هم می‌رسید و برای تهیه‌ بساط مهمانی و خرد و خوراک با بیوک آقا به بازار می‌رفتیم و وقتی من مثلا چهار تا مرغ می‌خریدم، می‌گفت "بیشتر بخر، شاید مهمان بیاید"، چنین هنرمندانی در کشور ما بودند و هستند، اما من معتقد هستم باید تا زنده‌اند به سراغشان رفت و خودم هم چنین می‌کنم؛ هم شاگرد و هم خدمتگذار بیوک آقا بودم و خوشحالم که وقتی بود، به او خدمت کردم، همه او را می‌شناختند.

این سازنده تار و سه تار به خاطره‌ای مسرت بخش و عجیب از بیوک آقااشاره کرد و گفت: تار‌ها را من برایش می‌ساختم، اما یا خرابشان می‌کرد و یا می‌فروخت، روزی به تهران رفته بود و وقتی برگشت، دیدم تارش نیست، وقتی سراغ تار را گرفتم، گفت "گرسنه بودم، تار را فروختم و نان خریدم"؛ به من می‌گفت "پیرنیا" نه آذرپیرا و هر وقت به دیدنش می‌رفتم، داد می‌زد "پیرنیا آمد"؛ افراد زیادی به بیوک آقا کمک می‌کردند و به کمک آن‌ها بود که خانه‌ای برایش دست و پا کردیم، خانه‌ای را دوست داشت که حوض داشته باشد، درست مثل خانه‌های قدیمی، اما قسمت نشد در آن خانه زندگی کند؛ آقای بختیارزاده زحمات زیادی را برای نگهداری از بیوک آقا متحمل شد، دخل مغازه‌ او مستقیما در اختیار بیوک آقا بود و بهتر از یک شریک برای او بود و به نحو احسن به بیوک رسیدگی می‌کرد.

تهیه و انتشار مستند "زخمه بر زخم" توسط علیرضا انصاریان، سبب شناخته شدن او می‌شود، تا جایی که محمدرضا شجریان تقدیرنامه‌ای به همراه مقداری پول نقد برای او می‌فرستد، آذرپیرا در این خصوص گفت: من، بختیارزاده و بیوک آقا هر سه در این مستند حضور داریم.

به نظرم هم من و هم تمامی هنرمندان، درونشان یک بیوک آقا دارند که عشق بهشان فرمان می‌دهد، مثلا من اگر عاشق و دیوانه نبودم، اینجا نمی‌آمدم تا این همه چوب را کنده کاری کنم و تار بسازم؛ وقتی خواستیم آن مستند را ضبط کنیم، سختی‌های زیادی کشیدیم، بیوک آقا دوربین را راه نمی‌داد و ما میکروفون بی‌سیم را زیر میز مخفی می‌کردیم تا بنوازد و ضبط کنیم.

هدفمان شناساندن بیوک آقا به دنیا بود و سی دی‌ها را با هزینه‌ زیادی به بعضی از کشور‌های خارجی می‌فرستادیم، سی دی دست به دست به آقای شجریان رسید و او پسرش همایون را برای بررسی فرستاد و همایون دید این آدم تمامی ردیف‌های موسیقی را می‌فهمد؛ درک ردیف‌های موسیقی بسیار سخت است، تعداد موسیقی‌دان خوب شاید از یک یا دو نفر بیشتر نباشد؛ شاید بسیاری از مدعیان، مثل من فقط اسم ردیف‌ها را بدانند که این ردیف، ماهور است یا چهارگاه و سه گاه، همایون برگشته و به پدرش گفته بود "اصلا چنین چیزی ممکن نیست"، بعد از آن، مرحوم استاد شجریان در سال ۸۹ نامه‌ای برای بیوک آقا نوشت.

بر اساس این گزارش، موزه‌ شخصی و کوچکی شامل لوازم شخصی بیوک آقا شکورزاده مراغه‌ای مثل تار، مضراب، پاشنه کش، دمپایی و لباس‌هایش توسط نزدیکان بیوک آقا در مراغه ایجاد شده است و امروز سی‌ام دی ماه، هفت سال از چهره در نقاب خاک کشیدن او سپری می‌شود.

منبع: ایسنا

انتهای پیام/ح

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
ناشناس
۲۱:۰۱ ۳۰ دی ۱۳۹۹
خدارحمتش کنه و روحش شاد