یکی از رزمندگانی که در ایام نوجوانی سر از جبهه درآورد و تا پایان جنگ در جبهه‌ها حضور داشت گفت: حقیقتش من همیشه از شهادت می‌ترسیدم. من همان موقع هم می‌گفتم خدایا اسیر و شهید نشوم.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، دوران دفاع مقدس برای بسیاری از رزمندگان، دوره‌ای بدون تکرار و مانند است. برای آن‌ها که آن روز‌ها را درک کرده‌اند دیگر روز‌هایی شبیه روز‌های دفاع مقدس با آن حال و هوای معنوی برایشان تکرار نمی‌شود. آن‌ها هرروز دلتنگ فضای جبهه و سنگر و دوستان شهید‌شان می‌شوند و با یاد و خاطره آنان زندگی می‌کنند.

سعید صامتی یکی از همین رزمندگانی است که در ایام نوجوانی سر از جبهه درآورد و تا پایان جنگ در جبهه‌ها حضور داشت. صامتی خاطرات ارزشمند زیادی از دفاع مقدس و فرماندهانش مثل حاج‌احمد متوسلیان و شهید علیرضا موحد دانش دارد. او در گفتگو با خبرنگار ما برگ‌هایی از خاطرات زمان جنگش را برایمان می‌گشاید و از آن دوران می‌گوید.


بیشتربخوانید


ورودتان به جبهه در چه سالی و چطور اتفاق افتاد؟
زمان جنگ من نوجوان بودم و سن و سال زیادی نداشتم. خانه‌مان خیابان پیروزی بود و سرخیابان اول نیرو هوایی مسجد قدس قرار داشت. در جریان انقلاب برای آموزش به مسجد می‌رفتم و خیلی اشتیاق برای کارکردن داشتم. ساخت مسجد هنوز تمام نشده بود و من به همراه دوستانم در کار‌های ساخت مسجد کمک می‌کردم. در جلوی مسجد رزمنده‌ای به نام علیرضا موحددانش نیرو‌ها را به کردستان اعزام می‌کرد. جنگ هنوز شروع نشده بود. من با دمپایی می‌خواستم برای خانه نان بخرم. همینطور که می‌آمدم دیدم سر خیابان مینی‌بوس ایستاده و شهید موحددانش روی رکاب مینی‌بوس ایستاده و فریاد می‌زند که کردستان شلوغ شده و به نیرو نیاز است. من بیشتر از روی کنجکاوی سوار مینی‌بوس شدم و انتهایش نشستم. چند نفر دیگر آمدند و مینی‌بوس حرکت کرد. با دمپایی ابری برای خرید نان از خانه بیرون زدم و سر از همدان درآوردم. همدان که رسیدم شب شده بود. به خانواده هم خبر نداده بودم. در همدان به من لباس دادند و گفتند ساعت چهار صبح حرکت می‌کنیم. انگار در رؤیا بودم و به این فکر نمی‌کردم که خانواده‌ام نگرانم می‌شوند. فقط همراه دوستانم که دوروبرم بودند می‌گفتیم و می‌خندیدیم. دو تن از دوستانم شهیدان مرتضی صراف‌جردی و رصاف بودند. به پاوه که رسیدیم پیکر‌های بی سر و دست را دیدیم و تازه آنجا فهمیدم چه خبر است. آنجا گفتند باید نگهبانی بدهید. از طرفی خانواده هم دنبالم می‌گشتند و نهایت یک روز گفتند جلوی در کارت دارند. رفتم جلوی در و دیدم عمویم روبه‌رویم ایستاده است. انگار من را به برق زدند. عمویم گوشم را گرفت و من را به خانه برد. اولین اعزامم اینگونه رقم خورد.

اعزام‌های بعدی‌تان چه زمانی بود؟
وقتی که برگشتم دست و پا می‌زدم که دوباره به جبهه بروم. دیگر جنگ به طور رسمی شروع شده بود و شش ماهی از آن می‌گذشت. شناسنامه‌ام را به مسجد بردم و به سپاه یکم ثارالله رفتم و آنجا به هر طریقی بود با دستکاری کپی شناسنامه اعزام شدم. به پادگان گلف اهواز رفتم. آنجا آموزش سه ماهه دیدم و به جزیره مجنون رفتم. اولین حضور اصلی من در جزیره مجنون رقم خورد و نزدیک یک سال آنجا بودم. هر چند ماه یک بار ۱۰ روز به مرخصی می‌آمدم. در زمان مرخصی هم برای نگهبانی به جماران می‌رفتم. یعنی کسانی که به عقب می‌آمدند شیفت‌بندی می‌کردند و باز هم درگیر کار می‌شدند.

به عنوان بسیجی به جبهه می‌رفتید؟
من تا اواخر سال ۱۳۶۲ بسیجی بودم و فرمانده‌ای به نام حاج‌آقا نادری داشتم و ایشان خیلی اصرار داشت که پاسدار رسمی شوم. من پدرم نظامی و فرمانده خودرو راه بهداری ارتش بود. ایشان من را صدا زد و گفت اگر می‌خواهی به این کشور خدمت کنی باید سربازی‌ات را انجام بدهی، به سربازی که واجب است، برو. آن زمان سپاه سرباز نمی‌گرفت. من دفترچه گرفتم و برای سربازی به ارتش رفتم. ۲۴ ماه خدمت کردم. در تیپ ویژه ارتش و در مناطق چنگوله و مهران و کوه‌های مسجدسلیمان بودم. تا سال ۱۳۶۵ در ارتش حضور داشتم. چون در گذشته به منطقه رفته بودم در سربازی خیلی به من اهمیت می‌دادند و در حد یک فرمانده گروهان به من نیرو می‌دادند. چون قبلش جبهه رفته بودم ارتشی‌ها تحویلم می‌گرفتند. در منطقه خیلی دستم باز بود و فرمانده گروهان بودم. در ارتش هم آموزش هلی‌برد دیدم و دوره خوبی بود. بلافاصله که خدمتم تمام شد، دیگر رسمی سپاه شدم و با نیرو‌های سپاه به منطقه رفتم. آن زمان یگانی به نام ۱۹۲۱ قدس تشکیل شد که ترکیبی از نیرو‌های ارتش و سپاه بود. ترکیبی از توپخانه، پیاده و تکاور برای عملیات کربلای ۴ بودیم. هم در سپاه حضرت رسول بودم و هم با ارتش کار می‌کردم. چون از هر دو طرف نیرو‌ها را می‌شناختم حاج محمد کوثری به من گفت رابط این نیرو‌ها باش. آن زمان خیلی بحث درجه مطرح نبود و اگر کسی، کسی را می‌شناخت کار را به او می‌دادند. رتبه و درجه مطرح نبود. در قرارگاه رابط ارتش و سپاه بودم و با هر دو نیرو کار می‌کردم.

در کدام عملیات جانباز شدید؟
من در عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ و والفجرمقدماتی مجروح و جانباز شدم. من ۴۸ ماه جبهه دارم. در عملیات‌های دیگری مثل مرصاد، کربلای ۱۰ و نصر هم حضور داشتم. در یکی از عملیات‌ها به پای راستم تیر و به صورتم ترکش خورد. یکی از علت‌هایی که بعد‌ها دیالیزی شدم به خاطر همین تیر و ترکش‌های بدنم است. جای جراحت‌ها را عمل کردم که عفونت کرد و کلیه‌ام از کار افتاد و دیالیزی شدم. یک روز در اسلام‌آباد حالم خیلی بد شد و من را به بیمارستان منتقل کردند. در بیمارستان آقایی به نام حسن سرسفید که یکی از اشرار منطقه بود و با کومله و دموکرات کار می‌کرد به بیمارستان آمده بود تا خانمش زایمان کند. دستنوشته‌ای به نگهبان بیمارستان داده و نوشته بود که می‌خواستم بیمارستان را خراب کنم، ولی، چون بیمارستان به همسرم رسیدگی کرد کاری با بیمارستان ندارم. آن روز پس از آنکه فهمیدند او در بیمارستان بوده و کسی متوجه حضورش نشده ولوله و هیاهوی زیادی به راه افتاد. آن روز‌ها به هم ریختگی‌ها و بی‌نظمی‌های زیادی وجود داشت. با این حال مردم همدل بودند و با کمک همدیگر کار‌ها را پیش می‌بردند.

تا پایان جنگ در جبهه حضور داشتید؟
من پاسدار رسمی لشکر حضرت رسول بودم و در گردان شناسایی و واحد اطلاعات حضور داشتم. بعد از جنگ ناگهان سرباز‌هایی که به سربازی نرفته بودند مازاد شدند و سرباز‌های زیادی روی دست نیرو‌های مسلح ماندند. یعنی ما یکسری جوان داشتیم که این جوانان در مدت جنگ به سربازی نیامده بودند و جنگ که تمام شد به پادگان‌ها ریختند تا خدمت‌شان را بگذرانند. خیلی از سربازان سن‌شان از ما بیشتر بود. بلافاصله دستور دادند نیرو‌هایی که در جنگ بودند به واحد آموزش نظامی بیایند. حاج محمد کوثری همه را جمع کرد و بعد از جنگ من دیگر وارد آموزش نظامی در پادگان شهید پازوکی شدم.

زمان دفاع مقدس سخت‌ترین مقطعی که پشت سر گذاشتید چه زمانی بود؟
جنگ و عملیات‌ها سختی‌های خودشان را داشتند. اما برای من در منطقه چنگوله شرایط سختی رقم خورد. منافقین عملیاتی را به نام چلچراغ طراحی کردند و از نیرو‌های ارتش اسیر گرفته بودند. من با چند نیروی دیگر نزدیک یک ماه در محاصره بودیم و خیلی روز‌های سختی را گذراندیم. هم ترس اسارت داشتیم و هم اینکه ارتباطمان با یگانمان قطع بود. آن دوران برای من خیلی سخت گذشت.

در دورانی که در جبهه حضور داشتید احتمال شهادت می‌دادید و آیا خودتان را برای شهادت آماده کرده بودید؟
حقیقتش من همیشه از شهادت می‌ترسیدم. من همان موقع هم می‌گفتم خدایا اسیر و شهید نشوم. یک روز همراه شهید فلاح‌پیشه سمت شاخ‌شمیران در سنگر نشسته بودیم و هوا خیلی سرد بود. هوا تا منفی ۱۵ درجه هم پایین آمده بود. من به اصغر گفتم دوست ندارم شهید شوم. الان می‌فهمم فکرم اشتباه بوده است. این فکر را هم از روی کنجکاوی داشتم. دوست داشتم زنده بمانم و ببینم چه اتفاقاتی می‌افتد. دوست داشتم ببینم پایان جنگ چه می‌شود و دنبال نتیجه اتفاقات بودم. در کربلای ۴ یکی از بچه‌ها تیر دوشکا خورده بود و من او را عقب می‌کشیدم. هنگام عقب‌نشینی شرایط خیلی بدی حاکم بود و هر کی به هر کی بود. مثل قیامت می‌ماند. پشت یقه نیروی جانباز را گرفتم و او را با خودم عقب می‌کشیدم. تیر به پای راستم خورده و خودم متوجه نشده بودم. خیلی عقب آمدم و ناگهان دیدم در گتر شلوارم خون جمع شده است. در این حد آدم از خودش بی‌خبر بود. اتفاقات عجیب و غریب اینچنینی زیاد داشت.

از دوستان شهیدتان چه کسانی در ذهن‌تان مانده‌اند؟
شهید فراهانی، رصاف، صراف‌جردی را به خاطر دارم. شهدای لشکر زیاد هستند. شهید اصغر فلاح‌پیشه در دوران دفاع مقدس همرزم ما بود و بعد‌ها در حلب شهید شد. ایشان و شهید رضا فرزانه از دوستان صمیمی من بودند. شهید خندان هم از دوستانم بود.

ارتباطتان با فرماندهان به چه صورت بود؟
ما آن زمان خیلی نزدیک فرماندهان نمی‌شدیم. به هر حال رده و سن و سال ما به آن‌ها نمی‌خورد و فرماندهانمان با آن‌ها در ارتباط بودند. نزدیک حاج احمد متوسلیان که نمی‌شدیم. از ما بزرگتر‌ها با حاج‌احمد ارتباط داشتند و ما خیلی از ایشان دور بودیم. من نگهبان آن مجموعه بودم و خیلی نمی‌توانستم با فرمانده صحبت کنیم. احترام بزرگتر‌ها را نگه می‌داشتیم. زمان جنگ بحث درجه و رتبه مطرح نبود، ولی فضا به گونه‌ای بود که هرکسی به خودش اجازه نمی‌داد با بزرگتر‌ها راحت باشد. مثلاً ما نزدیک سنگر فرماندهی نمی‌رفتیم. حرمت‌ها خیلی نگه داشته می‌شد.

گویا حاج‌احمد متوسلیان هم خیلی قاطع و محکم بودند؟
من خاطره‌ای را به نقل قول شنیدم که خیلی خاطره جالبی است. زمان جنگ پرستار‌ها برای درمان مجروحان در منطقه حضور داشتند. در میان پرستاران، خانم کم‌حجابی بود. یکسری از رزمندگان از تیپ این خانم ناراحت بودند. به گوش حاج احمد رسانده بودند که این خانم باید برود. یک روز حاج احمد همه را جمع کرد و گفت که این خانم آمده و مثل یک خواهر از شما پرستاری می‌کند. باید از ایشان قدردانی کنید و خودم به شخصه از ایشان قدردانی می‌کنم. از فردا دیگر تیپ آن خانم خوب شد و دیگر هیچ کسی درباره ایشان صحبت نکرد. حاج احمد چنین جاذبه‌هایی داشت. اگر می‌فهمید کسی ریا می‌کند خیلی با او بد می‌شد. اصلاً دوست نداشت آدم ریاکار دوروبرش باشد. چیزی را که می‌گفت باید می‌شد. خیلی محکم و استوار بود. حاج احمد دوستان خوبی داشت و همین دوستان خیلی کمکش می‌کردند.

شهید موحددانش چطور فرمانده‌ای بودند؟
شهید موحددانش نیز یک کوه و یک انسان خیلی قوی بود. این فرماندهان در گروه سن و سال من نبودند. سن و سالم بهشان نمی‌خورد و بزرگتر از من بودند. با این حال این فرماندهان را با چشم خودم دیدم و با آن‌ها زندگی کردم. در سنگرشان نبودم، ولی بزرگی و قدرت‌شان را درک کردم.

منبع: جهان نیوز

انتهای پیام/

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار