ناگفته‌های پسرک شیشه شوی از دنیای کودکان کار

پسر خردسال شیشه شوی از گذشته و حال خود در دنیای کودکان کار صحبت کرد.

ناگفته های پسرک شیشه شوی از دنیای کودکان کاربه گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان،شیشه‌های ماشین‌ها را پاک می‌کنند. خودشان می‌دانند که محتمل‌تر از دریافت پول، بالابردن شیشه‌ها، نق زدن و غرغر کردن و پدال گاز را فشار دادن و رفتن است. اما خب کارشان همین است. یکی هم بین چند صد ماشین پولی بهشان بدهد دلخوشند. حداقلش این است که به قول مرتضی، پسرک فال‌فروش سابق و شیشه‌شوی فعلی زیر پل کالج، پول ماده شیشه‌شوی را در می‌آورند و این بار کمی بیشتر آب قاطی‌اش می‌کنند تا ان‌شاءا... کسب و کارشان بهتر شود.

من داخل تاکسی نشسته بودم. تاکسی‌ای که یک پژو شخصی بود و از مکالمات تلفنی‌اش مشخص بود از سر جبر مسافرکشی می‌کند. پیاده شدم و وقتی کمی خیابان خلوت شد با مرتضی حرف زدم. تنها نبود، با دوستانش با هم کار می‌کردند و آقا سیروس هم کمی آن طرف‌تر لنگ می‌فروخت. بزرگ‌ترشان بود به نوعی و حواسش جمع بود که کسی به این بچه‌ها چپ نگاه نکند.


بیشتر بخوانید:چه تعداد از کودکان کار غیرایرانی هستند؟


با مرتضی حرف زدیم، کلیشه‌ها را که رد کردیم، فهمیدم نه مدرسه‌ای می‌رود و نه عضو باندهای مافیا است. رفتیم سر اصل مطلب و اینکه کار و کاسبی چطور است. می‌گفت مردم عصبی شده‌اند، کودک بود اما از خیلی‌ها بیشتر می‌دانست، سیاست و علم و جامعه پاس کرده بود اما خیلی ساده از مردم و حال و روزشان می‌گفت و می‌دانست حال مردم خوب نیست.

حرف‌هایش ساده بود، اما قابل‌تامل‌تر از تمام حرف‌هایی که شبانه‌روز در این رسانه و آن رسانه می‌خوانیم. می‌گفت قبلا حال مردم بهتر بود. من فال می‌فروختم اما دیدم واقعا انگار همش کپی‌یه، چندباری هم برای خودم فال گرفتم و دیدم هی میاد که دائما یکسان نباشد حال دوران، بعد حال دوران که یکسان بود و بقیه هم می‌گفتن یکسانه در کل گذاشتمش کنار. گفتم پولش حرومه دیگه، هی فال تکراری بدم به مردم که چی، حال و روز مردم که بهتر نمیشه هیچ، بعد وقتی می‌خونن و می‌فهمن واقعی نیست دو تا فحش هم به من میدن حالم بدتر هم میشه. گفتم حداقل بیام شیشه پاک کنم بهتره و واقعا هم بهتر بود. دوسه سالی هست این کار رو می‌کنم، قدیما با لنگ تمیز می‌کردیم ولی الان از این فرچه‌ها اومده کارمون سریع‌تر شده. اما بازم لنگ یه چیز دیگه‌ست، به خصوص وقتی خیس می‌شه و تکونش می‌دیم و شترق صدا می‌ده خیلی حال می‌ده.

گفتم خب چرا حال مردم بد شه؟ گفت تو این دو سه سال که شیشه تمیز می‌کنم و حتی قبلش که فال می‌فروختم مردم یک انگیزه‌ای تو چشماشون بود، مثلا موقع فال‌فروشی می‌دیدم که انگار امید داشتن این فالی که از لای دست من درمیارن تمام زندگی‌شون رو عوض کنه؛ اما الان، دوستم که فال می‌فروشه می‌بینم همش رو دستش باد کرده. قبلا که شیشه تمیز می‌کردم اگر پول هم نمی‌دادن اعصاب‌شون خرد نبود و برای تمیز شدن شیشه‌های ماشینشون ما رو سرزنش نمی‌کردن و فحش بهمون نمی‌دادن، الان یا اصلا نمی‌ذارن ما نزدیک ماشین‌شون بشیم یا بهمون توهین می‌کنن، البته من یاد گرفتم که ناراحت نشم، خیلی قبل‌ترها به دل می‌گرفتم و ناراحت می‌شدم اما الان دیگه می‌دونم بالاخره هرکسی مشکلی داره و اوناهم نمی‌خوان که ما این کار رو انجام بدیم، خودمون انجام می‌دیم، اگر پولی دادن که خداروشکر، اگر هم ندادن بازم خداروشکر.

آقا سیروس از همان ابتدای گفت‌و‌گوی من و مرتضی چهارچشمی ما را زیرنظر داشت. حق هم داشت به هرحال اینها کودک بودند و نیاز به مراقبت داشتند، هرچند اگر این کودک بودن را بهشان می‌گفتی ناراحت می‌شدند ولی واقعیت غیرقابل‌انکاری بود، آقا سیروس هم آمد و کنار ما نشست. بعد از همان کلیشه‌هایی که برای مرتضی طی کرده بودیم، برای آقا سیروس هم طی کردیم و صحبتمان گل انداخت. گفتم چند وقت پیش در یکی از روزنامه‌ها درباره همکارانش خوانده بودم.

یکی از روزنامه‌ها نوشته بود که شما لنگ‌فروش‌ها چقدر شریف هستید و ماجرا را دقیق برایش توضیح دادم و او هم تصدیق کرد. از این کلاه‌های مشکی کوچک روی سرش بود که من آخرین‌بار روی سر پدربزرگم دیده بودم. انگار برای همان کلاه به او می‌گفتند حاجی. اصلا مکه هم نرفته بود ولی رفتارش به آدم بزرگ‌ها و حاجی‌ها می‌خورد. آقا سیروس هم سفره دلش را باز کرد. او هم لنگ‌فروشی شغل دومش بود و این را البته با کنایه می‌گفت. برخلاف تصور، اینها خیلی می‌دانستند و این خیلی جالب بود.

گفت من زمستونا لبو و باقالی می‌فروشم و الانم عسل و شیره‌خرما و این چیزها. البته برای خودم نیست، بعداز‌ظهرها می‌رم یک مغازه‌ای شمال تهران و اینها را می‌برم دم خانه صاحبان‌شان می‌دهم و پولش را می‌گیرم. صبح‌ها و شب‌ها هم چون بیکار هستم می‌آیم سراغ شغل دومم. لنگ می‌فروشم. البته اون اولی مدیریتی‌تره ولی این هم شغل بدی نیست. دوتا دختر دارم یکیش دانشجو هست و اون یکی هم از این مدرسه‌های نمونه درس می‌خونه که انگار قراره حذف‌شون کنن. درس دخترم خیلی خوب بود، معلمش اصرار کرد بذاریمش از این مدرسه‌های نمونه و خودش هم یه بخشی از خرج تحصیل دخترم رو می‌ده، زنم هم خیاطه اما به خاطر کمرش زیاد نمی‌تونه مثل قدیم کار کنه و ما هم به‌خاطر وضعیت بد مملکت مثل خیلیا هشتمون گرو نهمونه.خودش رفت سراغ اون گزارشی که براش تعریف کردم که یکی از روزنامه‌ها چاپ‌اش کرده و گفت از این اتفاقاتی که گفتید زیاد می‌افته، خیلی شده که به‌خاطر سبز شدن یهو چراغ و عجله ماشین‌های پشت سری و سردرگمی راننده من لنگ رو دادم و پولش رو نگرفتم، گفتن بیا اون‌طرف چهارراه ولی بازم راهبندون می‌شد و منم مشکلی نداشتم بالاخره یه‌جوری یک‌جایی پولش برمی‌گرده و اون بندگان خدا هم عمدا این کار رو نمی‌کردن و مهم‌تر از همه اینکه مگه چندتا از این اتفاقات در سال می‌افته که گذشتن ازش آسون نباشه.

ماجرای گزارش آن روزنامه هم این بود که یک لنگ‌فروش وقتی چراغ سبز شد و ماشین حرکت کرد و راننده نتوانست پول را روی داشبورد و داخل جیبش پیدا کند، لنگ فروش بدون اینکه پول را بگیرد، رفت. این صحبت‌ها شاید یک ساعتی وقت گرفت و چند مشتری را از چنگ مرتضی و آقا سیروس درآورد ولی خروجی‌ خوبی داشت. اینکه اگر از عصبانیت مردم برای کارشان فحش می‌خورند، خدارا شکر می‌کنند و کار می‌کنند، از حق آن می‌گذرند و وارد جدل نمی‌شوند و از همه مهم‌تر اینکه اینها این مسائل را که هر روز آنها را می‌بینیم، به ما یاد می‌دهند، اگر یاد بگیریم.

منبع:فرهیختگان

انتهای پیام/

مرتضی و آقا سیروس لنگ‌فروش‌

برچسب ها: خواندنی ، بیکاری
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار