دستور حاج قاسم را گوش نکردم، رفیق شدیم

رفیق حاج قاسم نمی‌داند از کجای خاطراتش بگوید. به‌سختی حرف می‌زند؛ اما بااین‌حال دستمان را می‌گیرد و می‌برد در دل خاطراتی که برایش به یادگار مانده است. از عملیات کربلای یک، می‌گوید، از مبارزه با اشرار و از شوخی‌های حاج قاسم.

دستور حاج قاسم را گوش نکردم، رفیق شدیمبه گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، رفیق امروز و دیروز سردار نیست، عمری از رفاقتشان می‌گذرد هرچند خودش می‌گوید: «نام رفیق برای من زیاد است. من فقط سرباز کوچک حاج قاسم هستم.»

وقتی از دوستان اهل کرمان حاج قاسم، سراغ رفقای قدیمی‌اش را می‌گیرم انگشت اشاره به سمت «احمد گویینی» می‌رود. مردی که حداقل ۱۵ سال ازسردارسلیمانی کوچک‌تر است. احمد گویینی این روز‌ها حال و هوای خوبی ندارد، نمی‌تواند حرف بزند. تا لب باز می‌کند بغضش می‌ترکد. حالا هق‌هق گریه، شانه‌های سنگینش را می‌لرزاند و دوباره و دوباره گریه‌هایش تکرار می‌شود.

دستور حاج قاسم را گوش نکردم، رفیق شدیم

به من گفت مهدکودکی

نفس عمیقش چاره‌ساز می‌شود، بریده‌بریده می‌گوید: «اولین بار که حاج قاسم را دیدم او ۳۰ ساله بود و من ۱۴ ساله. تازه موافقت خانواده و پایگاه را گرفته بودم که به جبهه اعزام شوم. همه نیرو‌ها به‌صف شده بودیم. حاج قاسم آمد بین بچه‌ها، چشم گرداند. خوشحال بودم که بین این‌همه چشمش روی من ماند. اشاره کرد که جلو بروم. به‌سرعت خودم را به او رساندم. از من پرسید در کدام گروه هستی؟ فرمانده ات کیه؟ اسم فرمانده را به او دادم. به‌سرعت فرمانده ام را صدا کرد و من هنوز در خوشحالی خودم غوطه‌ور بودم که به فرمانده من گفت: «تا امشب این پسر را به خانه‌اش می‌فرستید. مگر اینجا مهد کودکه؟» من هاج و واج مانده بودم و تازه فهمیدم که چه اتفاقی افتاده. غروب شد ماشین آمد دنبال من و یکی از دوستانم که شرایطش درست شبیه به من بود. با دیدن ماشین، طوری خودمان را گم‌وگور کردیم که هر چه دنبال ما گشتند ما را پیدا نکردند. چطور می‌توانستیم به خانه برویم؟ ما خیلی تلاش کرده بودیم تا خودمان را به اینجا که بودیم برسانیم و حالا در آرزوی رسیدن به منطقه جنگی بودیم.»

دستور حاج قاسم را گوش نکردم، رفیق شدیم

فرمانده جدی و رفیقی مهربان

حاج احمد گویینی به اینجای خاطراتش که می‌رسد باز اختیار از کف می‌دهد و بغض می‌پیچد وسط کلامش. «من و رفیقم به این سادگی‌ها از میدان به درنمی‌رفتیم. با هر زحمتی بود خودمان را رساندیم به منطقه، شب عملیات «کربلا یک» بود. در لشکر ۴۱ ثارالله کرمان بودیم به فرماندهی حاج قاسم. برای سرکشی از لشکر آمده بود. نیرو‌ها در فضای باز رفت‌وآمد می‌کردند. به‌محض دیدن حاج قاسم همه به سمتش آمدند، بچه‌ها خیلی دوستش داشتند. سراسر جاذبه بود. نگاهی به پراکندگی نیرو‌ها در محوطه انداخت و بار دیگر فرمانده گردانشان را صدا کرد. فرمانده را در خلوت عتاب کرد که: ما عملیات در پیش داریم این پراکندگی باعث لو رفتن عملیات می‌شود.

بچه‌ها کمتر این جدیت را از او دیده بودند، چون خیلی‌ها اولین بار بود که در عملیات شرکت می‌کردند. حاج قاسم به‌وقت عملیات خیلی جدی بود. در همین گیرودار چشمش به ما افتاد و سر و صدا بالا گرفت که چرا این بچه‌ها جلو آمدند؟ فرمانده گردان به پشتیبانی از ما گفت: «این بچه‌ها خیلی زبر و زرنگ هستند.»، اما حاج قاسم حرف خودش را تکرار کرد و گفت: بعثی‌ها تبلیغات وسیعی را علیه ما به وجود آورده‌اند و فکر می‌کنند ما نیرو‌های جوان و رزمنده نداریم که بچه‌ها را به جبهه آورده‌ایم.»

دستور حاج قاسم را گوش نکردم، رفیق شدیم

سماجتمان را دوست داشت

ما دلداده جنگ شده بودیم و به‌زحمت خودمان را در عملیات جا کردیم. سومین بار که حاج قاسم مچ ما را گرفت صدایش را پایین آورد و گفت: «بالاخره کار خودتان را کردید؟» انگار دیگر ما را پذیرفته بود. از همان موقع بود که با ما دوست شد و من در لشگر ۴۱ ثارالله و در مأموریت‌های امنیتی جزء سربازان او ماندم.

دستور حاج قاسم را گوش نکردم، رفیق شدیم

«تو هیچ طورت نمیشه»

در بسیاری از عملیات مبارزه با اشرار کنارش بودم. او به‌عنوان فرمانده عملیات در بالگرد از بالا عملیات را کنترل می‌کرد. دریکی از عملیات «هلی بورن» (پیاده کردن نیرو به‌وسیله بالگرد در عمق عملیات، به‌منظور وارد آوردن ضربات سهمگین) همراه با ۸ نفر از هم‌رزمانم در منطقه پیاده شدیم. وضعیت منطقه بسیار خطرناک بود و اطراف ما را اشرار و قاچاقچی‌ها گرفته بودند. حاج قاسم داخل بالگرد از بالا عملیات را فرماندهی می‌کرد. بیسیم زد و پرسید: «نام افرادی که در این عملیات شرکت دارند را بگویید.» به اسم من که رسید گفت: «گویینی هیچ طورش نمیشه!» در آن عملیات چند زخمی دادیم. بعد از پایان عملیات رو به حاج قاسم گفتم: «حاج‌آقا خیلی مطمئن بودید که من چیزیم نمیشه؟» حاج‌آقا گفت: «گویینی تو هیچ طورت نمیشه» و باز با لهجه کرمانی گفتند: «تو هیچ مرگت نمیشه.» گفتم: «آره می‌دونم، من لایق شهادت نیستم.»

دستور حاج قاسم را گوش نکردم، رفیق شدیم

نام سربازان ۳۰ سال پیش را می‌گفتی

سردار سلیمانی در فرماندهی حرف نداشت هر جا که فرماندهی عملیات را بر عهده داشت ما خودمان را پیروز می‌دیدیم. وقتی ایشان بود ما هیچ وحشتی نداشتیم. خیلی باهوش بود و حافظه فوق‌العاده قوی داشتند. خیلی از بچه بسیجی‌ها که ۳۰ سال پیش سرباز او بودند را بانام صدا می‌کرد. ما تعجب می‌کردیم که چطور نام بچه‌ها آن‌قدر خوب در یادشان می‌ماند و بعد‌ها شنیدم که حتی نام بچه‌های شهدا مدافع حرم نیز یادش می‌ماند.

نفس‌های عمیق و پی‌درپی احمد گویینی نشان از حال و روز منقلب شده‌اش می‌دهد. درحالی‌که کتاب زندگی و خاطرات سردار را مرور می‌کند می‌گوید: «اصلاً باورم نمی‌شود. حاج قاسم سالی چند بار که به کرمان می‌آمد حتماً همه بچه‌ها دورش جمع می‌شدند. بیشتر در روستای «قنات ملک» در شهرستان «رابر» می‌ماند. در همسایگی خانه پدری‌اش حسینیه‌ای بود که از املاک پدری‌اش محسوب می‌شد. همان‌جا همه دورش جمع می‌شدیم و بسیاری از مشکلات مردم را حل می‌کرد. هیچ‌وقت از گرفتاری دیگران بی‌خبر نمی‌ماند.»

دستور حاج قاسم را گوش نکردم، رفیق شدیم

هدیه عروسی دخترم

عید امسال به روستای پدری، قنات ملک آمده بود. همان روز اول فروردین برای عید دیدنی به خانه پدری‌اش رفتم. بچه‌های من را عمو صدا می‌کرد بچه‌های من هم او را عمو صدا می‌کردند. دخترم را تازه به خانه بخت فرستاده بودم تا دخترم را دید گفت: «عمو جان! من هدیه عروسی‌ات را به پدرت دادم. حالا پدرت این هدیه را چه کرده و با چه کسی خورده، نمی‌دانم؟» خیلی شوخ و مهربان بود، سراسر جاذبه و خاکی. وقتی داخل عملیات نبود باورت نمی‌شد که آن فرمانده جدی، همان آدم خاکی باشد که روبه‌رویت ایستاده و با تو شوخی‌های مهربانانه می‌کند.

دستور حاج قاسم را گوش نکردم، رفیق شدیم

حس فرزندی با مادر شهدا

«هر وقت به سیرجان می‌آمد به دیدار خانواده‌ها و پدر و مادران پیر شهدا می‌رفت. دل به دلشان می‌داد. هیچوقت یادم نمی‌رود. همیشه به مادر شهید «مهدی زندی نیا» می‌گفت: «مادر جان دعا کن من هم شهید بشوم.» هر وقت مادر شهید زندی را می‌دیدم شماره حاج قاسم را می‌گرفتم و مادر شهید با او درد دل مادر و فرزندی می‌کرد.»

دستور حاج قاسم را گوش نکردم، رفیق شدیم

من چوپان آهو شده‌ام در این صحرا

حاج احمد خاطرات سردار سلیمانی را که مرور می‌کند از یادآوری شوخی‌های حاج قاسم لبخند کم‌رنگی می‌نشیند گوشه لب‌هایش و به‌یک‌باره سیل اشک روانه می‌شود روی صورتش. گاهی به‌سختی کلامش را می‌شنوم. بغض، صدایش را منقطع می‌کند: «رفته بودیم در منطقه سیریز زرند. ایشان فرماندهی عملیات مبارزه با قاچاقچی‌ها را عهده داشتند. سوار بالگرد ما را هدایت می‌کردند. به‌یکباره بالگرد را کنار شیاری که قرار بود از وجود اشرار پاک‌سازی شود نشاند و به میان ما آمد. چشمش که به من افتاد حال و احوالم را پرسید و گفت: «گویینی در این دشت، چوپان آهو‌های امام رضا شدی؟»

حرف‌های حاج احمد گویینی که به اینجا می‌رسد می‌گوید: «حاج قاسم نمی‌دانست که امروز در بین کوه‌های سیدالشهدا نزدیک به‌جایی که قرار است او را به خاک بسپارند میلیون‌ها نفر چوپان آهوی امام رضا (ع) می‌شوند.»

منبع: فارس

انتهای پیام/

 

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار