انتقام خانوادگی

وبلاگ زهرا اچ بي نوشت:اون موقع برای من عجیب بود که چرا موجودی به اون سریعی که حتی میتونه بپره و هرجا هم میتونه بره اینطوری برعکس افتاده و تکون های خفیف میخوره.

* من از اینام که اگه کسی با من دعوا کنه لابد پیش خودش فکر میکنه ۲ روز دیگه اگه به من احتیاج داشته باشه بدترین برخوردا رو باهاش میکنم ولی واقعیتش این نیست. من بشدت از ضربه زدن به موجودات زنده میترسم. چند وقت پیشا مجبور شدم یک سوسک رو بکشم. نه که حالا فکر کنید من چقدر شجاعت به خرج دادم که سوسکی که تند تند راه میرفت رو بکشم که اساسا مواجهه با چنین پدیده ای در حکم سکته خفیفه برای من!:دی ولی خوب این یکی تقریبا نیمه جون بود و من نامردی کردم که بخاطر ترس خودم کشتمش. برق رو روشن کردم که کلید بندازم به در دیدم کنارش یه سوسک به حالت برعکس افتاده و دست و پاش به صورت نیمه جونی تکون میخورن.

* اون موقع برای من عجیب بود که چرا موجودی به اون سریعی که حتی میتونه بپره و هرجا هم میتونه بره اینطوری برعکس افتاده و تکون های خفیف میخوره. البته برای منی که از جسد سوسک هم میترسم یه سوسک نیمه زنده هم حکم موجودی رو داشت که هرآن ممکنه پرواز کنه. برای همین رفتم عقبتر و یکی از کفشای جاکفشی رو در آوردم و زدم به سوسکه. دیگه ندیدم اون زیر چه اتفاقی افتاد ولی سوسکه حرکت نکرد و برای مطمئن شدن یک کفش دیگه هم انداختم و آخرش دیدم که خوب مرده. ولی خوب هرچی بود زیر اون کتونی سفید بود و من فکر میکردم که خوب این بنده خدا ناتوان شده بود و مردی نبود فتاده را پای زدن و این چه ترسیه که بخاطرش حاضر شدم سوسکه رو بکشم؟

* نمیدونم بخاطر تابستون بود و یا اینکه توهم من واقعی بود که اون مدت سوسکهای خونه انگار زیاد شده بود و هر روز یکی گزارش میکرد که یه سوسک رو تو دستشویی و یا حموم دیده و کشته و تا آخر مامانم از این پودرهای سوسک کش زد و دیگه پیداشون نشد. من هیچوقت بعد از اون خودم ندیدمشون ولی همش فکر میکردم اینا خونواده اون سوسک ضعیفه هستن که من کشتمش، لابد بویی چیزی شنیدن اومدن و اصلا شاید اون لحظه که من برقو روشن کردم و کشتمش یه جایی کمین کرده بودن که بیان کمک ولی دیدن من زدم کشتمش و خدا میدونه چقدر به زبان سوسکی خودشون داد زدن که نامرد نزن، نکش و خب من نشنیدم و خدا میدونه بعدش چقدر عزادار شدن. ته دلم بهشون حق میدادم ازم برنجن..

* یک چیزی در طبیعت هست که وظیفه اش انتقامه یا بهتر بگم یه جریانی تو طبیعت هست که انتقام اینجور چیزا رو از بشر میگیره. فرضا اگه تو روزی بلایی سر کسی آورده باشه، این جریانه بالاخره یه روزی خفیفتر یا قویتر اون بلا رو سر تو میاره و البته زمانی هم میاره که ضعیف شده باشی اونوقته که با یک صدایی تو سرت و یا درونت میگه: فلان چیز رو یادنه؟ یا فلانی رو؟ الان میفهمی چقدر براش سخت بود کاری که تو کردی؟ یا چی کشید؟

* چرا اینا رو نوشتم؟ دیشب یه چیزی شنیدم که دلم خنک شد و نیم ساعت بعد از اینکه نیم ساعت قبلش دلم خنک شده بود اعصابم از خودم خورد بود ولی دیر یا زود همیشه حس میکردم اون اتفاقه باید می افتاد و اون چیزه یا جریانه که وظیفش انتقام گیری و یادآوریه اینکارو میکرد. فقط فرقش اینه که بعضیا از قبل بهش اعتقاد دارن و میترسن و بعضیا تا بلایی سرشون نیاد، متوجه خطرش برای بقیه نمیشن.

 

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار