قاسم سلیمانی به روایت یارانش

گفت وگوی ما با برخی از خانواده‌های شهدای مدافع حرم درباره سیدالشهدای جبهه مقاومت در آستانه اربعین فرمانده سپاه قدس را از نظر می‌گذرانید.

قاسم سلیمانی به روایت یارانشبه گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، حاج قاسم سلیمانی رفت؛ اما یاد و خاطره بزرگ منشی‌ها و رشادت‌های او هیچ گاه از یاد نمی‌رود، چهره نورانی و مملو از آرامش او را همه به یاد خواهند سپرد و خانواده‌های شهدا دست نوازش این بزرگ مرد را همیشه بر سر خود احساس می‌کنند، کسی که همواره خود را در قبال خانواده‌های شهدا مسئول می‌دانست و همچون پدری دلسوز و مهربان از آنها حمایت می‌کرد، بزرگ مردی که به واقع مصداق آیه «اشداء علی الکفار و رحماء بینهم» بود، چنان‌که، پشت دشمن از شنیدن نامش به لرزه می‌افتاد و دل فرزندان شهدا با ذکر نامش پر از سکینه می‌شد...

و حال، در فراق این عزیز شنیدن و گفتن از او تسلای دلمان شده، پس با تنی چند از خانواده‌های شهدا همراه می‌شویم تا از شیرینی خاطراتشان با این بزرگ‌مرد تاریخ‌ساز برایمان بگویند...

سید محمد مشکوه الممالک
لباس‌های تکه‌تکه شده را  در دست همسرم دیدم
همسر شهید محسن فانوسی می‌گوید: در دیدار خصوصی که با خانواده‌های شهدای همدان داشتند و از نزدیک مشکلات آنها را می‌دیدند. در این ۵ سالی هم که از شهادت همسرم می‌گذرد کمابیش با دفتر سردار سلیمانی در ارتباط بودم، هر مشکلی که برایمان پیش می‌آمد، سردار در حق ما لطف داشتند و سعی می‌کردند که مشکل را برطرف کنند.

به ما همسران شهدا هم سفارش می‌کردند و می‌گفتند: «شما بعد از شهدا مسئولیت بزرگی به عهده ‌دارید، خودتان را بدون اجر و پاداش ندانید، درست است که سختی می‌کشید اما شما هم جایگاه ویژه‌ای دارید» این صحبت‌های سردار برای ما خیلی دلگرم‌کننده بود، اینکه کسی که مقام و منصب بالای نظامی‌دارد با ما خیلی راحت مانند دختر خودش برخورد می‌کند.

همیشه توصیه می‌کردند که ما بچه‌ها را در راه ولایت تربیت کنیم، می‌گفتند: «همان طور که همسران شما در این راه جنگیدند و به فرمان رهبر خودشان و در راه حریم ولایت رفتند، شما هم باید کاری کنید که بچه‌ها در این مسیر ثابت قدم باشند، شک و شبهه در دل بچه‌ها نیاندازید و با یقین به بچه‌ها بگویید که پدرانشان چقدر بزرگ بودند و در چه راهی رفتند، بچه‌ها را روشن کنید و نگذارید شبهه‌ای در دل بچه‌ها بیفتد که چرا پدرمان رفت و در کشور دیگری جنگید.»

با آمدن سردار پر و بال باز کردم
پدر شهید حمید اسداللهی می‌گوید: چند روز بعد از دفن پسرم سردار سلیمانی آمدند منزل ما و گفتند: «من در عراق بودم و وقتی موضوع را شنیدم، آمدم.»

درست همان زمانی بود که رسانه‌ها مطالب کذبی را می‌نوشتند و می‌گفتند که سردار سلیمانی مجروح شده و در بیمارستان است یا شهید شده و اطلاع نمی‌دهند و از این جور حرف‌ها.

همان روز چند تا از خبرنگاران در منزل ما بودند. یکی از دوستان تماس گرفت و گفت: «مهمان داری؟» گفتم: «بله.» گفت: «بگو بروند.» گفتم: «نمی‌توانم و درست نیست.» گفت: «کار واجبی هست و باید انجام شود.» من هم از آنها عذر خواهی کردم و رفتند. وقتی سردار آمدند منزل ما من واقعا پر و بال باز کردم چون از طرفی فرزندم تازه شهید شده بود و از طرفی هم این شایعات خیلی ما را اذیت کرده بود.

ایشان در مورد سوریه صحبت کردند و از رشادت رزمندگان گفتند و گفتند: «اگر این بچه‌ها نبودند معلوم نبود سر بقیه کشورها و به ویژه ایران چه می‌آمد، هدف اصلی هم ایران است و اینها می‌خواستند به ایران لطمه بزنند.»

همسرم پسرمان را حاج قاسم صدا می‌زد
همسر شهید الوانی می‌گوید: آنچه ما از این سردار دیدیم همه رفتار متواضعانه، خلوص نیت، آزادمنشی و بزرگ مردی بود. ایشان انسانی بودند که غرور و منیت در وجودشان نبود، سفیدی و پاکی بود که خدا به خاطر خلوص نیت در وجود ایشان قرار داده بود. وقتی ما ایشان را ملاقات کردیم به حدی ایشان تواضع داشت که انگار یکی از دوستان صمیمی‌آقا رضا با ما قرار داشته، انگار نه انگار که ایشان یک شخصیت بزرگ هستند. سردار سلیمانی به تک‌تک ما نگاه محبت‌آمیز داشتند و این گونه نبود که نگاه کلی داشته باشند. تک تک ما را مورد تفقد قرار می‌دادند، همه بچه‌ها را در آغوش می‌گرفتند و با خانواده‌ها عکس می‌انداختند.

گویا ایشان شهدا را با چشم سر می‌دیدند که اینگونه خانواده‌های شهدا را مورد تفقد قرار می‌دادند. با رفتن ایشان گویا زخم شهادت عزیزانمان کنده شد و نمک به زخممان خورد.

آقا رضا روی نام محمد قاسم خیلی حساس بود من دوست داشتم اسم پسرم را محمدحسین بگذارم. بحث کردیم و بعد قرار شد که از قرآن استخاره بگیریم، برای خودمان نشانه گذاشتیم نتیجه استخاره این بود که؛ محمدحسین عالی است و محمدقاسم از آن عالی‌تر است. نمی‌دانم چه حکمتی داشت که آقا رضا همیشه محمدقاسم را حاج قاسم صدا می‌کرد. الان هم خدا را شاکرم با شهادت این مرد بزرگ نام قاسم در ثبت احوال زیاد شد.

هیچ کس مانند سردار نبود
همسر شهید سهرابی می‌گوید: اوایل شهادت همسرم بود که قرار شد به سوریه برویم، بعد از حدود ۳، ۴ ساعت معطلی سوار هواپیما شدیم. سردار هم با چند تا از دوستانشان آمدند و نشستند و شروع کردند به مطالعه. آن زمان بچه‌های من ۹ و ۶ ساله بودند و ایشان را نمی‌شناختند.

من به بچه‌ها گفتم ایشان سردار سلیمانی هستند بروید و به ایشان سلام کنید، بچه‌ها گفتند خجالت می‌کشیم. اصرار کردم و بالاخره رفتند و سلام کردند و ایشان به هر کدام از بچه‌ها یک هدیه داد و با بچه‌ها شروع کرد به صحبت کردن. بچه کوچکم اذیت می‌کرد، سردار او را روی پایش نشاند و بعد هم آنها را برد داخل کابین هواپیما و با هم چند تا عکس گرفتند.

دو سال بعد ما جایی بودیم که ایشان هم آمده بودند. آن روز با بچه‌ها صحبت کردند و عکس گرفتند که عکس‌هایشان هم منتشر شد. من گفتم بچه‌ها خیلی دوست دارند شما به منزل ما بیایید که گفتند: «چشم چشم حتما می‌آیم.» سردار به قولشان عمل کردند و حدود دو هفته بعد آمدند.

بچه‌ها گفتند: «ما دوست داریم بیاییم و مانند پدرمان شهید شویم» که حاج قاسم گفتند: «نه شما فقط باید درس بخوانید وقتی درس خواندید و بعد شهید شدید ‌اشکالی ندارد، شما باید درس بخوانید که بدانید پدرتان برای چه شهید شده است.» ایشان خیلی مهربان بودند. خودشان گفتند از من و بچه‌ها عکس بگیرید. گاهی عکس‌ها خراب می‌شد و من ناراحت می‌شدم؛ اما سردار با آرامش می‌گفتند: «خب یکی دیگه بگیرید.»

آن روز دختر یکی از شهدای دفاع مقدس هم منزل ما بود، سردار منزل ایشان هم رفتند و به ایشان هم خیلی احترام گذاشتند و گفتند: «دعا کن من هم مانند پدرتان شهید شوم.» یعنی برایشان فرقی نمی‌کرد و به شهدای دفاع مقدس هم سر می‌زدند.

بغض سردار هنگام سؤال فرزند شهید
همسر شهید مدافع حرم سعید انصاری می‌گوید: نشسته بودیم و سخنرانی آقای شیرازی نماینده رهبری در سپاه قدس را گوش می‌دادیم که از انتهای سالن صدای همهمه آمد، به عقب نگاه کردیم، سردار سلیمانی را دیدیم به همراه 2 نفر از انتهای سالن به سمت جلو می‌آمدند، آمدند و در ردیف جلو نشستند، سالن شلوغ شد، همه همسران شهدا و بچه‌های شهدای مدافع حرم دور سردار سلیمانی جمع شده بودند و از سردار می‌خواستند با بچه‌های شهدا عکس بگیرند و هر کس یک گوشی تلفن همراه به دست گرفته بود و از لحظه لحظه سردار عکس می‌گرفت و بچه‌های کوچک در آغوش سردار سلیمانی می‌نشستند، بقیه بچه‌های شهدا هم دوست داشتند در کنار سردار باشند، حاج آقا شیرازی که در حال سخنرانی بود با این همه سر و صدا دیگر صدایش قابل شنیدن نبود، صلواتی فرستاد و با صدای بلند حضور سردار سلیمانی را در سالن خوش آمد گفت و از سردار خواست که بالای سن بروند و صحبت کنند. با صدای صلوات جمع سردار بالا رفتند و با لبخندی بر لب بعد از سلام به حاضران خوش آمد گفتند و از حاضران خواستند که گوشی‌هایشان را خاموش کنند، همه به حرف سردار گوش دادند و گوشی‌ها خاموش شد.

سردار خیلی خودمانی و راحت یک سری صحبت‌ها را با خانواده شهدای مدافع حرم مطرح کردند، به قول خودشان درد دل کردند. جمع خوب و صمیمی‌‌بود، بعد از پایان صحبت سردار همه بچه‌ها به روی سن می‌آمدند و سردار را می‌بوسیدند و با سردار عکس می‌گرفتند.

سردار از بین ازدحام بچه‌های شهدا به زحمت پایین آمدند و با راهنمایی مسئولان به طرفی هدایت شدیم و قرار شد هر خانواده شهید ۵ تا ۱۰ دقیقه در کنار سردار بنشیند و صحبت کند. ما کلی صبر کردیم تا نوبت به ما برسد، حسینم لباس نظامی ‌پوشیده بود، با سردار سلیمانی روبوسی کرد، سردار پرسیدند پسر کدام شهیدی؟ حسینم گفت: «حسین. پسر شهید سعید انصاری هستم.» سردار پرسیدند پسرم چند سالته؟ حسینم گفت: «۱۰ سال» و سردار دوباره پیشانی پسرم را بوسیدند و گفتند: «شهید انصاری خیلی باهوش و با ذکاوت بود، شجاعت زیادی داشت.» و خطاب به حسینم گفتند: «چقدر شبیه پدرت هستی!» حسینم در کنار سردار نشست و من و زینب، دخترم هم روبه روی سردار نشستیم. سردار خطاب به دخترم گفت: «دخترم اسمت چیه؟» زینبم گفت: «زینب. دختر شهید هستم.» سردار با نگاه محبت‌آمیزی به بچه‌ها نگاه می‌کرد.

زینب پرسید: «سردار پیکر بابامون کی برمی‌گرده؟ اصلا پیکری داره؟ راستش رو به ما بگید.» سردار در حالی که چشمانش پر از‌اشک شده بوده بغضش را فروخورد و گفت: «به شما قول می‌دم که ان شاالله پیکر باباتون رو هر طوری شده برگردونیم.» زینب و حسینم گفتند: «سردار مطمئنید؟ ما خیالمون راحت باشه که پیکر بابامون برمی‌گرده؟» سردار در حالی که روی شانه حسین می‌زد گفت: «حسین جان! تو بعد از بابات مرد خونتون هستی؛ اما خیالت راحت. ان شاالله پیکر بابات به همین زودی‌ها برمی‌گرده.» حسین چفیه‌ای روی دوشش بود که عکس همسرم روی چفیه بود. سردار سلیمانی دستی روی عکس شهید انصاری کشید و گفت: «خوشا به حالشون که با شهادت رفتند. ان شاالله ما هم بتونیم ادامه‌دهنده ‌راه شهدا باشیم.»

سردار دست نوازشی به سر حسین کشید و حسین را بوسید و خطاب به من گفت: «خدا بهتون صبر بده و ان شاالله بچه‌ها را طوری تربیت کنید که ادامه‌دهنده راه پدرشون باشن.»

ماجرای انگشتری که به خانواده شهید رسید
خواهر شهید رضا عادلی می‌گوید: داداش رضای ما همیشه می‌گفت خدایا از عمر من بگیر ولی به عمر رهبرم و حاج قاسم اضافه کن. وقتی از حاج قاسم صحبت می‌کرد حس غرور و افتخار می‌کرد. دنبال حاج قاسم عزیزمان زیاد گشت، مثل یک عاشق دنبال معشوق از عراق تا سوریه؛ اما موفق نشد حاجی را ببیند، حتی یک روز قبل از شهادت رفت و دوباره تمام گردان‌ها را گشت که شاید آمده باشند؛ ولی حاجی نیامده بود. آن شب به همرزمش، حاج آقا رهبر وصیت می‌کند که: «اگر من شهید شدم و حاج قاسم و دیدید سلام من را بهشون برسونید و بگید خیلی دنبال انگشتر شما بودم، انگشتر رو واسه خانوادم بفرستید.»

عملیاتی که داداش رضا در آن شهید شدند آغاز آزادسازی دو شهر شیعه‌نشین نبل و الزهرا بود. حاج قاسم بعد از شهادت داداش رضا و تعدادی از همرزمانش برای ادامه عملیات می‌رود که خیلی از بچه‌ها به حاج قاسم اصرار می‌کنند که در عملیات حضور داشته باشند تا انتقام خون همرزمانشان را بگیرند، حاجی هم موافقت می‌کنند. همانجا وصیت داداش رضا را به ایشان می‌گویند و سردار هم انگشتر را همراه یک نامه به سردار گرجی زاده می‌دهند و ایشان هم آنها را برای ما می‌آورند و این بهترین و دوست داشتنی‌ترین هدیه‌ای بود که ما دریافت کردیم.

ولی ما هم مثل داداش رضا انتظارمان رفت تا ابدیت... جمعه که خبر شهادت سردار را شنیدیم بر سر زنان و شیون کنان به ثارالله رفتیم، انگار تازه خبر شهادت رضا را آورده بودند.

حاج خانم این‌قدر که خودش را برای سردار زد، برای داداش رضا نزده بود. آماده رفتن به تهران شدیم، گفتیم شنبه حرکت می‌کنیم که در مراسم باشیم، تا اینکه شنیدیم شهید حاج قاسم را می‌آورند اهواز. مادر با یکی از دوستان تماس گرفت، گفت باید سردار را ببینم، خواهرهای شهید هم درخواست دارند؛ چون برادرشان ندیدند، بگذارید سردار را ببینند. به سختی موافقت شد، از شب آماده بودیم، خواب نداشتیم، بی‌تاب و حیران، تا اینکه شنبه صبح شد و ما به مکانی که گفتند رفتیم و با سردار دیدار کردیم.

هیچ کس دلش نمی‌آمد از سردار جدا شود
همسر شهید مسرور می‌گوید: پاییز سال گذشته به همراه خانواده‌های شهدای مدافع حرم کشور و تعدادی از خانواده‌های شهدای دفاع مقدس و امنیت با حضرت آقا دیدار داشتیم. در هتل محل اقامت برنامه‌ای تدارک دیده بودند. بنده هم همراه پدر و مادر همسرم و همسر شهید توفیقی سر یک میز که جلو سالن و نزدیک در بود نشسته بودیم.

سرم پایین بود که یک لحظه دیدم همسر شهید توفیقی با هیجان بلند شد و گفت وای! سرم را بلند کردم و دیدم سردار بدون هیچ‌گونه هیئت همراه، با لباس شخصی و ساده با چهره‌ای نورانی و مهربان در اوج فروتنی و تواضع و در عین حال پرابهت در چند قدمی‌مان تنها با یک آقای جوان ایستاده‌اند. همه مبهوت شده بودند، هیچ کس از آمدن سردار خبر نداشت. همین که خانواده‌ها سردار را دیدند در عرض چند ثانیه اطراف سردار جمع شدند، به گونه‌ای که از فشار جمعیت میزهای جلو به عقب کشیده می‌شدند. شاید در حدود ۴۵ دقیقه و شاید بیشتر همین گونه بود.

هر چه مسئولان برنامه اصرار می‌کردند بنشینید خود سردار بر سر میزهایتان می‌آیند هیچ کس دلش نمی‌آمد از سردار جدا شود. فرزندان شهدا انگار پدرشان دیده باشند. شاید هر کس جای سردار بود از این فشار جمعیت و این اوضاع خسته می‌شد و حداقل در‌خواست می‌کرد کمی‌اطرافش را خلوت کنند تا فشار کمتر شود؛ اما سردار با لبخندی بر لب و چهره‌ای مهربان دست تک‌تک‌شان را می‌گرفت و فرزندان شهدا را در آغوش می‌کشید و هیچ‌گونه اعتراضی هم نمی‌کرد.

بالاخره با هزار زحمت چند نفر از مسئولان دور سردار را گرفتند تا ایشان به جایگاه سخنرانی بروند. سردار بسم الله گفتند و شروع به صحبت کردند، در بین سخنانشان هم از نحوه‌ انتخاب نام مدافعان حرم برای رزمندگان سوریه گفتند. بعد از اتمام صحبت‌هایشان باز جمعیت به دنبال سردار دویدند. فرزندان شهدا دلشان نمی‌آمد از پدرشان جدا شوند؛ حتی تا زمانی‌که سردار در ماشین نشسته بودند فرزندان کوچک شهدا را به ایشان می‌دادند و سردار با مهربانی آنها را در آغوش می‌گرفت، می‌بوسیدشان و با تک تک آنها عکس گرفت و از آنها می‌خواست برایش دعا کنند.

ماجرای خواستگاری سردار سلیمانی برای فرزند شهید
همسر شهید رضایی می‌گوید: زمانی بود که پسرم به خاطر شهادت پدرش از لحاظ روحی شرایط خوبی نداشت؛ لذا فکر کردم که شاید با ازدواج مشکلش حل شده و از این حال و هوا بیرون بیاید.

ما در تهران ساکن بودیم و هیچکدام از اقوام من یا همسرم در کنار ما نبودند. من به قاب عکس همسرم نگاه کردم و گفتم: «حسین‌جان می‌خواهم برای پسرت بروم خواستگاری؛ اما نمی‌دانم باید از کجا شروع کنم، خودت کمکم کن.» و در جریانات خواستگاری و ازدواج پسرم به عینه حضورش را دیدم.

وقتی تصمیم گرفتیم برویم خواستگاری و پسرم متوجه شد که اقوام پدری‌اش ما را همراهی نمی‌کنند خیلی ناراحت شد. یک شب پدرش را در خواب دید که می‌گوید: «بابا غصه نخور. یکی از همرزمان من می‌آید.» و ما هم روی همه حساب می‌کردیم الا سردار سلیمانی.

آن روز پسر بزرگم رفته بود برای امتحان و من نامه را به سردار دادم، وقتی پسرم برگشت گفت: «امروز چه کسی در منزل ما بوده؟» گفتم: «سردار سلیمانی.» گفت: «جواب نامه را گرفتی؟» گفتم: «نه. فقط از من پرسیدند مراسمتان چه ساعتی است.» گفت: «پس سردار می‌آید.» گفتم: «پاشو خجالت بکش. سردار کجا میاد. آنقدرها دنبال سردار هستند که...»

گویا پسرم در آن نامه آدرس و شماره تلفن خانواده عروس و شب خواستگاری را نوشته بود. شب خواستگاری رسید، ما راهی منزل عروس شدیم، هنوز ۸ دقیقه نشده بود که ما نشسته بودیم که دیدیم زنگ به صدا درآمد، وقتی در را باز کردند دیدیم سردار وارد شدند. همه شوکه شده بودیم و تا یک ربع همه‌گریه می‌کردند. آمدن سردار باعث افتخار ما شد و کار هم خیلی خوب پیش رفت. همان شب صیغه محرمیت خوانده شد و 14 سکه هم به عنوان مهریه تعیین شد.

سردار از ما قول گرفتند این قضیه جایی چاپ نشود. گفتند: «واقعا برایم مقدور نیست این کار را برای همه فرزندان شهدا انجام بدهم؛ اما به خاطر ارادتی که به شهید رضایی داشتم و خوابی که فرزند شهید دیده بود خودم رو موظف دیدم بیایم.»

قولی که عملی شد
همسر شهید اسماعیل حیدری می‌گوید: ماه رمضان سال قبل به مراسمی‌که برای گرامیداشت خانواده‌های شهدا برگزار شده بود دعوت شده بودیم، سردار سلیمانی هم حضور داشتند، ایشان با همه خانواده‌ها به طور جداگانه صحبت می‌کردند و حال و احوالشان را می‌پرسیدند، وقتی سر میز ما آمدند حال بچه‌ها را پرسیدند، هر سه آنها را به اسم یاد کرد، اسم بچه‌های شهدا را همیشه به خاطر داشت. حسین هم کنارم نشسته بود ما از دعوتشان تشکر کردیم. سردار در پاسخ گفتند: «شما هم دعوت کنید ما می‌آیم»

گفتم شما با این‌همه گرفتاری چطور می‌توانید وقت بگذارید به خانه ما بیایید؟ اصلاً چطور شما را پیدا کنیم» رو به حسین گفت: «حسین آقا به من زنگ بزند من می‌آیم.» بعد از رفتن سردار از حسین پرسیدم: «حسین جان، حاج قاسم شوخی که نمی‌کنه؟» حسین هم با تعجب گفت: «فکر نمی‌کنم، کاملاً جدی بود.»

مدتی از این جریان گذشت که یک روز به حسین گفتم زنگ بزن و حاج قاسم را دعوت کن. حسین هم با یکی از دوستان حاج قاسم تماس گرفت که گفتند حاج قاسم ایران نیست، چند روز بعد دوباره تماس گرفتیم باز هم گفتند ایشان ماموریت هستند. تا اینکه دو سه روز بعد از آن با منزل تماس گرفتند و گفتند که امروز حاج قاسم برای ناهار به منزل شما می‌آید. مات و مبهوت مانده بودم، خدایا چه شنیدم؟

ساعت ۷ صبح بود، با این حال همراه حسین روانه بازار شدم، همه مغازه‌ها بسته بودند، همین طور این طرف و آن طرف می‌رفتیم، در راه با حسین هم مشورت کردم، می‌خواستم سنگ تمام بگذارم و بهترین غذاها را برای حاج قاسم درست کنم؛ اما حسین مخالفت کرد و گفت سردار ناراحت می‌شوند و فکر نمی‌کنم بیشتر از یک نوع غذا بخورند.

من هم تصمیم گرفتم یک نوع غذای محلی شمالی درست کنم. مغازه‌ها هم کم‌کم باز می‌شدند، ما خرید کردیم و برگشتیم. تلفن دوباره زنگ خورد، همان آقایی بود که صبح تماس گرفته بود، می‌ترسیدم بگوید حاج قاسم نمی‌آیند؛ اما گفت: «مهمان شما فقط سردار هستند و بیشتر از آن تدارک نبینید. حاج قاسم گفتند ناهار ساده باشد.»

بالاخره انتظار به پایان رسید، نزدیک ظهر بود که حاج قاسم به تنهایی و بدون هیچ محافظ و همراهی، ساده و بی‌آلایش آمد. با بچه‌ها حسابی گرم گرفته بود و از خاطرات و رشادت‌های پدرشان برایشان تعریف می‌کرد، کم‌کم کار به جایی رسید که همگی بغض کرده بودند، برای اینکه حال و هوای بچه‌ها عوض شود حاج قاسم صدا کرد: «حاج خانم نمی‌خواید به ما ناهار بدید؟»

سفره را که پهن کردیم، حاج قاسم اولین نفری بود که بر سر آن نشست، بچه‌ها را به اسم صدا زد و خودش برایشان غذا کشید.

منبع: کیهان

انتهای پیام/

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
محمد از گلستان
۱۳:۵۰ ۰۴ اسفند ۱۳۹۸
خدا رحمتت کند مرد.تو که امرزیده ای/تورا به خدا شفاعت ما را هم بکن.