فرمانده هوانیروز ارتش به مناسبت 15 آذر روز هوانیروز با تشریح دلاورمردیهای شهید کشوری و نحوه شهادت او گفت: عملیات "نویگیشن- فورمیشن" جدیدترین عملیات هوانیروز در پروازهایمان است که الحمدلله مورد رضایت مسئولین هم واقع شده و توانایی هوانیروز را نشان میدهد.
او رهایم نکرد و گفت: میخواهی به یکی از کشورهای شرقی و یا غربی پناهنده سیاسی بشوی. عراق کمک میکند که تو را بپذیرند و پول قابل توجهی در حساب بانکی تو در آن کشور خواهد ریخت که تا آخر عمر تأمین باشی. آنجا میتوانی خانوادهات را از ایران پیش خودت ببری.
آن واقعه در تاریخ اول اسلام بود و حالا پس از گذشت تقریباً چهارده قرن، حالا اینها این پیشنهاد را به من میکنند. اگر میپذیرفتم فردای قیامت جواب امام خمینی(ره) را چه میخواستم بگویم که پس از 15 سال اسارت و سختی و شکنجه باز هم به خاطر لذت بردن از زن زیر قول خودم زده بودم.
سه روز پس از جنگ چهل روزه غربیها علیه عراق، رادیو دولت عراق اعلان کرد تمام اسیران غربی را با عزت و احترام آزاد میکند. به یاد خودم افتادم که ده سال است اسیرم و تا به حال هیچ کس به فکر آزادیم نیافتاده است. مثل اینکه قسمت من از این دنیا اسارت است و این موضوع برایم باور شده بود که دنیای خارج وجود ندارد. فقط همین جاست و بس!
"حسین کامل" پس از دادن اطلاعاتی از نیروگاههای اتمی، شیمیایی و میکروبی عراق به آمریکا، به قول صدام که گفته بود اگر برگردی تو و برادرت را عفو خواهم کرد، اطمینان میکند و همراه برادرش به عراق باز میگردد. بلافاصله پس از ورودشان به خاک عراق دختران صدام در رادیو و تلویزیون عراق اعلان کردند بهخاطر اینکه شوهرانشان به ملت عراق خیانت کردهاند از آنها طلاق گرفتهاند...
24 مرداد ساعت 10:30 صبح ناگهان تلویزیون عراق برنامه عادی خودش را قطع کرد و گفت: ای مردم توجه فرمائید! ساعت 11 صبح صدامحسین پیام مهمی برای شما دارد و این اطلاعیه چندینبار تکرار شد...
در حالیکه در خواب ناله میکردم توسط همسرم از خواب بیدار شدم. همسرم علت را جویا شد و من موضوع شما و خوابی را که دیده بودم برایش تعریف کردم. همسرم هم با شنیدن موضوع به من گفت: تو مرد نیستی و غیرت نداری!
مسئولان استخبارات متوجه شده بودند كه نگهبانها سر موقع در محل نگهباني حضور ندارند. هر روز يک بازرس از استخبارات ميآمد و نگهبانها را حاضر غايب ميكرد. حسن انصاري ارشد نگهبانها از وضع موجود عصباني بود ولی چارهای نداشت...
به من میگفت در این مدت شاید یک میلیون فشنگ و 100 هزار «آر- پی-چی » زدم ولی هیچ وقت ایرانیها را هدف نمیگرفتم تا بدین وسیله خودم هم کشته نشوم. چون با خدا عهد کرده بودم و خدا هم دعای من را مستجاب کرد...
بحث و مجادله بین من و او به جایی رسید که مرا با دست هل داد. چیزی نمانده بود به زمین بخورم. ناگهان به یاد سیلی زدن او به گوش "شهید جواد تندگویان" افتادم و پیش خودم گفتم احتمال دارد او بخواهد من را بزند، لذا پیشدستی کردم یقه او را گرفته و سیلی محکمی به صورتش نواختم...
ظهر روز 11 خرداد سال 1368 ناگهان از اخبار رادیو شنیدم که حال حضرت امام(ره) خوب نیست و ایشان را به بیمارستان منتقل کردهاند. خبر برایم بسیار سخت و نگران کننده بود. در این فکر بودم اگر خدای ناکرده امام رحلت کند انقلاب چه خواهد شد...
نمیدانم چگونه احساسم را با شنیدن صدای رادیو ایران برایتان بیان کنم. در واقع با ملت ایران تماس حاصل کردم. لحظات اول گریه میکردم. کمکم آرام شدم و گوش دادم که چه میگوید. یادم هست اولین چیزی را که شنیدم داستان شب رادیو بود. تا ساعت 12 که اخبار سراسری پخش میشد خیلی مانده بود...
نگهبان ناگهان به اشتباه خود پی برد و گفت: به هرحال خوب فکر کن. زندگی و آیندهات را به خاطر رژیم ایران خراب نکن! من نفع و صلاح تو را میگویم. بقیهاش به خود تو مربوط است. هر وقت خواستی فقط اشاره کن...
اطراف اتاق را دقيقًا جست و جو کردم تا مبادا عراقيها دوربين مخفي کار گذاشته باشند. پردهها را کنار زدم و بيرون را نگاه کردم. ميلههاي محکمي جلوی آن کار گذاشته شده بود.