پدرم با من تماس گرفته بودند و ما در حال صحبت بوديم كه پرسيد چرا بچه ها اين قدر جيغ و داد مي كنند، گفتم اتوبوس كنترلش را از دست داده است و بعد گوشي تلفن از دستم پرت شد و ديگر نفهميدم چه اتفاقي افتاد.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران، ساعت 15:2 بعدازظهر بود كه با آقاي حافظي، مسئول روابط عمومي بيمارستان گلستان تماس گرفتيم تا از بازماندگان بروجني حادثه دردناك تصادف اتوبوس و كشته شدن 26 دانش آموز اين شهر و زخمي شدن 18 نفر ديگر، گزارش تهيه كنيم.

آقاي حافظي به ما مي گويد حال بازماندگان اين حادثه كمي بهبود پيدا كرده است و قرار است تا لحظاتي ديگر با يك هواپيماي اختصاصي راهي استان چهارمحال و بختياري شوند. ما هم به سرعت راهي بيمارستان گلستان اهواز شديم تا آخرين وضعيت اين مصدومان حادثه ديده را منعكس كنيم.

رسيدن ما به بيمارستان همزمان بود با تجمع مردمي كه براي بدرقه آمده و يا همراهان اين مصدومان بودند. عده اي هم از اين جريان خبر نداشتند و كنجكاوانه مي پرسيدند چه خبر است؟ از سوي ديگر تكاپوي اهالي رسانه، براي انعكاس اين صحنه ها، هيجان ديگري به فضاي اين ميزباني به پايان رسيده، داده بود و ما سريع خودمان را به يكي از مصدومان كه روي ويلچر نشسته بود در حالي كه دست راستش در گچ بود و آتلي بر گردنش بسته بودند، رسانديم.

به حضرت علي(ع) متوسل شدم

از گفت وگو با خانم زينب خدادادي دريافتيم كه او مبلغي بوده كه در اين اردو بچه ها را همراهي مي كرد. وي در مورد شهداي دانش آموز اين طور مي گويد: خوش به سعادتشان، آنها گلچين شدند و با معرفت از سفر برگشته بودند. ان شاءالله در آخرت ما را شفاعت كنند.

وي در مورد ديدگاه هاي منفي نسبت به اين اتفاق اين گونه سخن مي گويد: نمي بخشم منفي نگران به شهدا و راهيان نور را. ما بعد از اينكه از شلمچه آمديم، بچه ها مدام سؤال هاي اعتقادي مي پرسيدند، عمده سؤالاتشان اين بود كه چه كار كنند تا شناختشان در مورد شهدا بيشتر شود و حال و هواي شهدا را داشته باشند. سؤال ديگرشان اين بود كه چه طور نسبت به امام زمان(عج) معرفت و شناخت پيدا كنند و سؤال آخرشان اين بود كه چه طور توبه كنند.

پس از كمي مكث در مورد آخرين لحظات حادثه اين طور ادامه مي دهد: بعد از اينكه زيارت عاشورا و دعاي توسل خوانديم چند دقيقه بعد متوجه شديم ترمز ماشين مشكل پيدا كرده است و من روي صندلي نشستم و كمربند را بستم و قرآنم را درآوردم و به حضرت علي(ع) متوسل شدم. (گفت وگوي ما با آمدن پرستاران براي انتقالش نيمه تمام مي ماند و ما براي تكميل مصاحبه به سراغ مصدوماني مي رويم كه هنوز نوبت انتقالشان نشده است).

اين اردو به هيچ وجه اجباري نبود

بعد از گفت وگو با خانم خدادادي، خودمان را به حادثه ديده ديگري رسانديم. به سن و سالش نمي خورد كه دانش آموز باشد و همين طور بود، خانم مقدسي معلم درس آمادگي دفاعي و علوم اجتماعي بود.
 
صورتش زخم شده بود و بدنش نيز بد جوري آسيب ديده بود. او در مورد شاگردان شهيدش اين گونه مي گويد: چه بچه هاي خوبي بودند، چقدر منظم و مؤدب بودند. علاوه بر اين بچه ها، برادر پاسدار جواني به نام آقاي جهان پناه همراه ما بود كه در اين سه روز نهايت حجب و حيا را داشتند و او هم شهيد شد.
 
اين اردو به هيچ وجه اجباري نبود. ما در اين مدرسه 63 نفر داشتيم كه تنها 35 نفر آنها به اردو آمده بودند و برخي ها از اين مي گويند كه بچه ها به خاطر نمره عملي آمده بودند ولي من به تمام بچه ها گفته بودم كه هيچ اجباري در اين كار نيست و آخرين حرف من اين است در مورد انتخاب وسايل حمل و نقل اردوها و در مورد بچه ها و امانت هاي مردم خوب امانتداري كنند.

با تلاش فراوان خودمان را به دختري لبخند بر لب اما با زخم هايي بر صورت به نام الناز اعلايي رسانيديم و او در مورد قبل و بعد از حادثه اين طور مي گويد: ما در يك باغ شام خورديم و بعد سوار اتوبوس شديم تا برگرديم. در موقع برگشت، اتوبوس آرام مي آمد ولي لحظاتي بعد ماشين خراب شد و سرعتش زياد شد كه همه جيغ مي زدند. من چشمهايم را بستم و ديگر چيزي نفهميدم و تا لحظاتي بعد كه ديديم روي يك تپه هستيم و آمبولانس هم رسيده است.

او با چشماني پر از اشك در مورد بهترين دوستش كه شهيد شده است، مي گويد: مريم خاقاني بهترين دوست من بود، ما از يك سالگي با هم بزرگ شديم.

با صدايي بغض گرفته مي گويد: خيلي دلم مي خواست از او خداحافظي كنم اما نشد. در اردو عمداً بالاي تخت من مي خوابيد به خاطر اينكه مرا از خواب بيدار كند. با من شوخي مي كرد و روي تخت بالا بازي مي كرد و بچه ها مي خنديدند. بچه هايي كه شهيد شدند محجبه و اهل نماز بودند.

چفيه ام را دوست دارم

به سراغ مهسا عبداللهي نيا رفتيم، او مي گويد: آمنه خاكسار كه صميمي ترين دوست من بود شهيد شده است. او در مورد آمنه و ديگر دوستانش اين طور مي گويد: من خيلي متأسفم و به خانواده هاي آنها تسليت مي گويم.

او حادثه را اين طور توصيف مي كند: لحظه حادثه، پدرم با من تماس گرفته بودند و ما در حال صحبت بوديم كه پدرم پرسيد چرا بچه ها اين قدر جيغ و داد مي كنند، گفتم اتوبوس كنترلش را از دست داده است و بعد گوشي تلفن از دستم پرت شد و ديگر نفهميدم چه اتفاقي افتاد.

مهسا در مورد چفيه اي كه به جاي روسري بر سر دارد سخن مي گويد: در مناطق جنگي آن را به من دادند و چفيه ام را دوست دارم. من و دوستانم براي اينكه با شهدا بيشتر آشنا شويم به اين اردو رفته بوديم.

او در مورد نگاه هاي منفي به اجباري بودن اين اردو مي گويد: همه ما از والدينمان رضايت نامه گرفته بوديم و اين واقعاً صحت ندارد كه مي گويند اردو اجباري بوده است و حتي برخي از دوستان من به خاطر اينكه اولياي آنها رضايت نداده بودند، به اين اردو نيامدند. حرف آخر من اين است كه از پرسنل بيمارستان تشكر مي كنم و به همه خانواده هايي كه بچه هايشان را از دست دادند، تسليت مي گويم.

مصاحبه ما با به راه افتادن وسيله نقليه ويژه حمل مصدومين نيمه تمام به پايان مي رسد و ما با ذهني در تكاپوي تحليل اتفاقات افتاده، راه خروج از بيمارستان را دنبال مي كنيم.
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.