شب که می‌شود حوصله‌ها مانند سایه ماه کوتاه است و کمرنگ. داستانک، قلقلکی کوتاه برای فکر و روحمان است تا در ساعات پایانی شب، لحظات کوتاه امروز را با خواندن جملاتی کوتاه بهتر و بیشتر قدر بدانیم.

مثل هميشه ايستاده بودم جلوي مغازه. دست راستم رو زدم به کمرم، تکيه دادم به در و به پياده رو نگاه کردم. زير سپيدار روبه روي مغازه يک دختر و پسر جوون ايستاده بودند. خيره شدم به دختر و سعي کردم بهش لبخند بزنم اما نمي شد! سرش رو به گوش پسر نزديک کرد و همون طور که باهاش صحبت مي کرد با دست منو نشونش داد. پسره يک نگاه غليظ به من انداخت و اومد سمتم. دستش رو بلند کرد و يقه چرم دوزي شده ام رو چسبيد؛ از استرس نفسم بالا نمي اومد. پسر سرشو برد تو مغازه و گفت: داداش اين کت تن مانکن چنده..؟!
آمنه کريمي (چکامه)
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار