خاطراتی از عملیات والفجر1/

زمین سبزی که با خون عزیزان ما قطعه‌ای از بهشت شد

بعد از گذشت چندین سال، هنوز هم وسعت و زیبایی منطقه عملیاتی والفجر یک و شیار شهادت تو نظرم هست، از سنگر شهید عکاف که برای دیده‌بانی حفر کرد و معراج خودش شد، تا زمین سرسبزی که زیر آتش دشمن با خون عزیزان ما قطعه‌ای از بهشت شد.

به گزارش خبرنگار دفاعی امنیتی باشگاه خبرنگاران، دفاع مقدس نعمتی از جانب خداوند متعال به ملت ایران بود که وظیفه حفظ و نگهداري از فرهنگ ايثار و شهادتش بر عهده ما گذاشته شده است،‌ لذا به پاس قدرداني از پيشکسوتان هشت سال دفاع عزتمندانه از آب و خاک ايران اسلامي پاي خاطرات عزيزاني مي‌نشينيم که مديون از خودگذشتگي‌هايشان در حفاظت از عزت و شرفمان هستيم.

اونايي که تو منطقه ابوغریب، بودن از تپه ماهورهای اون خاطره‌هاي زيادي دارن، من و وحید هم تو ابوغريب تو یه دسته بودیم، پسر ساده‌ای بود از اونايي که به قول بچه‌هاي جنگ  نور بالا می‌زد؛ صبح عمليات بود، پشت خط منتظر فرمان حرکت بوديم.

آفتاب شديد بود و رمل‌ها داغ، هر کس خودشو به کاري سرگرم کرده بود تا سنگيني انتظار اذيتش نکنه، وحيد هم قرآن کوچیک‌شو از جيب پيراهن خاکيش در آورد و شروع به قرائت کرد بعدشم گذاشت تو جيبش، بی‌اختیار دست کردم تو جیب راست پیراهنش و قرآن رو درآوردم، بوسیدم و گذاشتم جیب سمت چپ پیراهنش، بنده خدا فکر کرد چون مسئول تیم هستم دارم بهش تحکم می‌کنم، براي همين چيزي نگفت و با يه نگاه محجوب از موضوع گذشت.



چند ساعتی گذشت حدود ظهر بود و من از فرط خستگی، گرما و کم آبی رو سینه تپه‌ای داخل شیار شهادت نشسته بودم؛ (شهادت اسم يه گروهان از گردان انصارالرسول بود).

وحید اومد و روبروی من  ایستاد، تو شیب تپه ایستادن اون با نشسته من تقریبا هم قد و اندازه شده بودیم که ناگهان یه خمپاره 120 با غرش رعب آورش، رو نقطه خط الراس جغرافیایی تپه و پشت سر من به زمین نشست، نمیدونم تو اون وضعیت خستگی و گرما  و بی حالی سرم رو دزدیدم یا نه؛ ولی در هر حال یه ترکش از بالای سر من پِر پِر کنان و تو یه لحظه به سینه وحید خورد، اونم درست مقابل چشماي من، سینه وحید شکافت.

اما نه، اون هيچ صدمه‌ای ندید! چون اون ترکش داغ 12سانتی با لبه‌های تیز و برّان که قادر بود گردن یک نفر رو قطع کنه، به سمت چپ سینه وحيد خورد و قرآن را سوراخ کرد و رو زمین افتاد، وحيد یه نگاه به من کرد و گفت تو می‌دونستی؟ گفتم نه،‌ من فقط عادت دارم قرآن رو سمت چپ بگذارم تا به قلب نزدیکتر باشه و بی‌اختیار برا تو هم این کارو کردم، ترکش رو برداشتم، داغ بود، دستم رو سوزوند، اون رو به وحید  دادم و گفتم بذار  کنار قرآنت، خودش یه خاطره قشنگه!



فردای اون روز وحید و یکی دو نفر دیگه از بچه‌ها با یک خمپاره  مجروح شدن و در حالی که با همون روحیه با صلابتش چیزی جز ذکر نمی‌گفت، پاشو که از مچ قطع شده بود دادم دستش، سوار آمبولانس کردم و بهش گفتم "رفتی عقب حتما سفارش کن برامون آب بفرستن".

* از پادگان آموزشی امام حسین(ع) تا گروهان شهادت

تو آموزشي پادگان امام حسين(ع) هر دو افتاديم گروهان 8،‌ اسمش يدالله بود دوست و هم‌محله‌اي بوديم،‌ هم مدرسه‌اي نبوديم، اما راه مدرسه رو طوري انتخاب مي‌کرديم که باهم باشيم و درس‌هامون رو تو پارک فدک(محله نارمک) با هم مي‌خونديم؛ اين صميميت باعث شد که موقع اعزام هم تصميم بگيريم که با هم بريم منطقه.

بعد از آموزش با یدالله و چند نفر دیگه از دوستان به لشکر 27 حضرت رسول(ص) ملحق شده و در قالب گردان انصارالرسول، گروهان شهادت، دسته 3 اعزام شديم، اولين اعزام رسمیم رو تجربه می‌کردم با عنوان مسئول يک تيم 12 نفره، تو ساختمان شهید نوزاد (اون موقع هنوز شهید نشده بود) پادگان دو کوهه مستقر شدیم و به همين ترتيب تو دو عملیات والفجر مقدماتی و والفجر1 شرکت کرديم.



منطقه عملياتي والفجر1، منطقه عمومی شمال فکه معروف به تنگه ابوغریب بود، یادمه وقتی داشتیم براي عمليات می‌رفتیم تو اتوبوس اذان مغرب رو از رادیوی اتوبوس شنیدیم، یدالله کنارم نشسته بود، پيشنهاد داد نماز رو اول وقت بخونيم، راننده که با مسير آشنا بود، گفت صبر کنید کمی جلوتر یک قسمت از جاده رو به قبله میشه اون موقع نماز بخونید، با توصيه راننده یک کمی به سمت راست مایل شدیم و نشسته تو اتوبوس با تمام تجهیزات نماز خوندیم.

به منطقه عملياتي رسيديم همه جا سراسر تپه ماهور بود با تپه‌ها و شیارهای پیچ در پیچ و پشت سر هم، طي يک عمليات تپه 112 رو رو فتح کردیم و همونجا مستقر شدیم.

شب سختی بود، سراسر درگیری و تپه نوردی زیر آتیش بی‌مهابای دشمن، البته خوبی تپه‌ها اين بود که مثل دشت جنوب سیبل هدف تيراندازهاي دشمن نبودیم، هدایت آتش خمپاره تو شیارها براي دشمن کار سختیه و گلوله مستقیم تانک و 106 هم نمي‌تونه داخل شیارها رو هدف‌گیری کنه، ولی هیچکدام اینها شدت سنگینی آتش و رعب و وحشت رزمنده‌ها رو کم نمي‌کنه.

  فراغ دوستانم اشک باران                    که ما را دور کرد از دوست داران
ندانستم که در پایان صحبت                  چنین باشد وفای حـــق گذاران

روز اول بعد از عمليات و اون شب سخت، تو خط فرضی پدافندی نگهبان بودم، یه سنگر کوچیک تو خط‌الراس نظامی ایجاد کردم ( به اندازه یک قد پایین‌تر از راس تپه و به سمت خودی) موقع پاس اول شب همه چي خوب بود، به غیر از نگرانی‌های معمول یه منطقه جدید، ظلمات شب و  آتش پراکنده دشمن  مشکل خاصی نداشتیم.

مطلب دیگه‌ای که باید اینجا اشاره کنم اینه که قبل از عملیات والفجر1 به خاطر وحدت بین سپاه و ارتش دستور ادغام یگان‌های این‌دو نیروی نظامی صادر شده بود و برای نتیجه بهتر مدتی دسته‌های بسیج و ارتش به صورت ستونی همراستا و با هم مانوس بودند، گذشته از درست یا غلط بودن این تصمیم من خیلی از این موضوع استفاده معنوی کردم.

نفر کنار من در ستون کشی‌ها برادر سرباز ناصر عکاف بچه خوزستان و اهل مسجد سليمان بود، جواني غیور و با دل و جرات و در عين حال بسيار با محبت، مومن و دوست داشتنی؛ با همين روحياتش منو و یدالله رو به خودش جذب کرده بود، از اونجا که من کم سن و سال بودم، بهم خيلي کمک مي‌کرد.

شب اول عملیات پاس اول من تموم شد و پاس دومم هم تقریبا دم دمای صبح تموم می‌شد، موقع پاس دوم متوجه یه سنگر  تنوری خیلی عالی شدم ، جون می‌داد برای  دیده‌بانی، کل منطقه تو ديد بود؛ هم از جلو تا کیلومترها عراقی‌ها رو زیر نظر داشتیم و هم از پشت شیار شهادت رو کنترل مي‌کرديم، فقط یه قدری استتار نیاز داشت که البته اين مشکل هم با تاريکي شب برطرف مي‌شد، ولی براي اطمينان نگهباني‌هاي روز با مقداری خاشاک و بوته جلوی سنگر رو استتار کردم تا دیده نشه.

دم دماي صبح ناصرعکاف اومد پیشم یه نظری به منطقه کرد و از من خواست اون سنگر رو بهش بدم و گفت که این سنگر را من دیشب برای دیده‌بانی و تیربار حفر کردم، اگه ممکنه اجازه بده کمی درستش کنم، من هم سنگر رو به ناصر دادم و خودم تو سنگر کناری نشستم، البته بايد بگم سنگر ناصر هم بهتر بود و استتارش کرده بودم، اما به محض اينکه ناصر وارد سنگر شد، ناگهان پيشونيش با تفنگ دوربین‌دار قناسه هدف گرفته شد و ناصر افتاد تو بغلم و بعد از چند بار نفس زدن، تو بغل من جون داد.


عکس تزئيني است

من قبلا هم جنگ دیده بودم ولی ناصر عکاف علی‌رغم دوستی چند روزه خیلی رو من تاثیر گذاشته بود، علی‌الخصوص که تو بغلم لبیک گفت.

بار فراغ دوستان  بسکه نشسته بر دلم                    می‌روم و نمیرود ناقه بزیر محــــــملم
      بار بیافکند شتر چون برسد به منزلی                   بار دل است همچنان ور به هزار منزلم

* با وجود جنازه‌هاي متعفن عراقي جرات رفتن نداشتم

روز دوم بعد از عمليات والفجر1 بود، آفتاب داغ منطقه داشت کم‌کم تشنگی رو به بچه‌ها یادآوری می‌کرد، عقبه خط هم به شدت زیر آتش بود و به صورت نقطه‌ای ارتباط بچه‌ها رو با عقبه قطع کرده بود، ارسال تدارکات، آب، تسلیحات و تخلیه مجروح به سختی انجام می‌شد، به بچه‌ها اعلام کردیم که مصرف آب رو رعایت کنند، تنها چيزي که مي‌تونست آرومم کنه این بود که از آب قمقمه خودم به شهید عکاف داده بودم و اون حداقل تشنه شهيد نشده بود.

دو شب قبل وقتي که پشت خط بودیم، بعد از نماز مغرب و عشا یه مراسم توسل و زیارت عاشورا برپا کردیم، تو اون فضاي روحاني و تو خيال خودم غرق بودم و ديدم که پرچم گنبد سیدالشدا رو عوض می‌کردم، اين رو به فال نيک گرفتم و قبل از عمليات یک پرچم یا زهرا(س) و یه پرچم ایران همراه خودم به منطقه آوردم.

فکر پرچم ذهنم رو پر کرده بود، کم آبي هم بچه‌ها رو تحت فشار قرار داده بود، به فکر افتادم که یه نقطه رو دور از شیار پيدا کنم و پرچم رو اونجا برپا کنم، از طرفي هم اگر تو سنگر عراقي‌ها آب گير آوردم براي بچه‌ها بيارم، چند شیار رو رد کردم، اول  مشکلی نداشتم، ولی هر چه جلوتر مي‌رفتم با ديدن جنازه متعفن عراقی‌ها و سنگر تخریب شده و منطقه سوخته بیشتر می‌ترسیدم، تو اون سنگرهاي سوخته مقداری آب پیدا کردم که تو ظرف روباز بود و تو این دو روز  خیلی گرد و غبار و دوده سیاه خمپاره روش نشسته بود، موقع رفتن توقعم زیاد بود و به آبهای آلوده توجه نکردم، ولی موقع برگشتن مجبور شدم براي اینکه بیشتر آلوده نشن آب‌ها رو تو دبه‌های در بسته بریزم، اين شد که مقداري از آلودگی روي آب رو خالي کردم، اما با ديدن شدت کم‌ آبي بچه‌ها از کاري که کرده بودم پشيمون شدم.

بعد از اينکه آب‌ها رو جابه‌جا کردم خيالم راحت شد و یه دنبال جايي براي برافراشتن پرچم گشتم، این توضیح لازمه که پرچم یعنی هدف یعنی سیبل براي دشمن و از طرف ديگه روحيه براي نيروهاي خودي، پس باید پرچم رو جایی برپا مي‌کردم که حجم آتیش دشمن رو منحرف کنه و از طرفی بچه‌های خودمون هم ببینند و روحیه بگیرند.

یه جای نسباتا سر سبز پیدا کردم، می‌گم سر سبز برای اینکه روز اول کل منطقه تو فصل بهار سبز و علفزار بود، ولی بعد از حجم آتيش عمليات کلا سوخت و سیاه شد. پرچم رو يه جاي مناسب نصب کردم و به سمت گروهان و به شيار شهادت برگشتم.



رفتم خدمت برادر مجتهدی فرمانده گروهان شهادت و موضوع آب و پرچم رو براش گفتم یکی از بچه‌های قدیمی و قوی رو همراهم فرستاد تا هم نقطه پرچم رو شناسایی و تایید کنه و هم کمکم کنه تا آب‌ها رو بیاریم عقب؛ يدالله رو هم با خودم بردم، البته فقط به برادر مجتهدی گفتم که آب‌ها تو چه شرايطي بودن و از کجا تهيشون کردم.

آب رو به گروهان منتقل کردیم و خودم شدم سقای توزیع آبي که حالا بين بچه‌ها جیره بندی شده بود، تایید نقطه پرچم رو هم از فرمانده گروهان گرفتم و شب براي نصبش رفتم.

تو تاریکی و ظلمات شب تو منطقه‌اي که پر بود از جنازه‌هاي متعفن عراقي تنهایی  جرات رفتن نداشتم براي همين یکی از بچه‌ها رو با خودم بردم، به محل نصب پرچم که رسيديم با کمی گونی شن و بلوک عراقی پرچم رو مستقر کرديم و برگشتيم.

صبح علی‌الطلوع و با اولين تيغه‌هاي آفتاب که باعث ديده شدن پرچم شد،‌ تپه‌ سبزي که پرچم روي اون برپا شده بود، از آتش دشمن سياه شد و تا حدود ظهر عراقی‌های بد بخت براي زدن پرچم سر کار بودن و ما هم از يه زاويه ديگه اين منظره رو تماشا می‌کردیم و مي‌خنديديم.

روز سوم بعد عمليات ديگه مشکل آب خیلی جدی شده بود، به حدی که یادم میاد تو آفتاب داغ مجبور بودیم حفره کوچکی تو دل تپه درست کنيم تا بتونيم سرهامون رو از حرارت مستقیم خورشید در امان نگه داريم تا از تشنگیمون کم بشه، البته این در زمان استراحت بود وگرنه زمان درگیری و نگهبانی حتی اين امکان رو هم نداشتیم ، جیره بندی آب هم ادامه داشت، البته کم و بیش آب به گروهان می‌رسید ولی کفاف این گرما و تلاش بسیار رو نمی‌داد و تشنگی درد غالب بود.

روز سوم درگیری سمت راست ما، یعنی شیار گروهان جهاد و دیگر گردانها خیلی بیشتر بود و لازم بود ما بیشتر مراقب منطقه باشیم، بعد از ظهر درگیری فرو کش کرد و منطقه ساکت شد، البته این موضوع تو جبهه نادر بود چون بعد از ظهر خورشید تو چشم دوربین‌های ما می‌زد و به قولی هدایت آتش مال عراقی‌ها بود و اونها دیدی بهتری بر ما داشتند؛ ولی به دلیل خستگی صبح عراقی‌ها هم استراحت می‌کردند.

اون روز يه اتفاق ديگه‌اي هم افتاد و اون اينکه نگهبان‌های سر تپه (سنگر شهید ناصرعکاف) کمی تعلل و بی‌دقتی کردند و یک دفعه با صدای هیاهوی بچه‌های بالای تپه متوجه شدیم یک تانک عراقی  که مسیر خودشو تو تپه ماهورا  گم کرده، به سمت ما میاد، به قول معروف چرت از سر همه پريد؛ همه بچه‌ها  دو طرف شیار ایستاده بودند  و نمی‌دونستند بايد چه کار کنند، تو همین حال و هوای بلا‌تکلیفی بودیم که تانک به سر تپه رسید، خیلی ترسيده بوديم، یک تانک بالاي یک شیار پر از نیرو، فقط یک گلوله تانک و یا یک رگبار دوشیکای تانک مي‌تونست رود خون تو شیار شهادت جاری کنه، ولی از اونجا که خدا رعب و وحشت در دل دشمن انداخته بود و اون تانک هم راهشو گم کرده بود، با ديدن یک گروهان نیرو ترسید و فرار کرد.



جالبه که بگم خیلی از بچه‌ها با قرار گرفتن تو اين موقعيت پا به فرار گذاشتند، ولی من که کنار فرمانده مجتهدی بودم دیدم که ایشان با صلابت و با تدبیر پشت سر هم فریاد می‌زد آر پی‌جی زن!

چند نفر از بچه‌ها به سمت نوک تپه دویدن، من و یدالله هم رفتیم، بچه‌ها فریاد می‌زدن این تانک نباید برگرده، ما با کلاشینکف شلیک می‌کردیم و دو تا از بچه‌ها هم  با آرپی‌جی، خلاصه با چندتا شليک موفق شدیم تانک رو متوقف کنیم.

نفرات داخل تانک اقدام به فرار کردن که مورد هدف بچه‌ها قرار گرفتن، خیلی خوشحال بودیم که بعد از لو رفتن موضع بچه‌ها نذاشتيم عراقي‌ها فرار کنند؛ تانک به جا مونده هم روز بعد توسط خود عراقی مورد هدف خمپاره قرار گرفت تا بدست ایران نیفته.

بعد از اون قضیه  آب و پرچم و این تانک فهميدم که توجه فرمانده گروهان برادر مجتهدی به من بيشتر شده بود و رضايت ايشان برايم خوش‌آيند بود.

قبلا گفتم که هدایت آتش خمپاره داخل شیار براي عراقي‌ها کار سختي بود، یعنی با درجه بندی کمتر گلوله به تپه مقابل مي‌خورد و با کمی افزایش گرا، به تپه پشت سر برخورد مي‌کرد و  کمتر پیش می‌آمد که خمپاره درست بین شیار فرود بیاد، البته نمی‌خوام بگم پیک نیک بود، جنگ رفته‌ها می‌دونن که حجم آتش دشمن يعني چي!

* خمپاره 120 ، نیم متری من خورده زمین، اما یه خراش کوچولو هم به من وارد نکرد

قبضه‌های خمپاره عراقی از روبروی شیار شهادت، روی سر بچه‌ها آتش می‌ریخت و این یعنی شیار دیگه جای امنی نبود. این شد که تصمیم گرفتیم جای سنگر دیده‌بانی رو عوض کنیم، رفتم سراغ برادر مجتهدی فرمانده گردان و موضوع رو باهاش در میان گذاشتم تا برای جابه‌جایی بچه‌ها دستوری صادر کنه.



چند ساعتی نگذشته بود که از تپه دیده‌بانی (سنگر شهید عکاف) برگشته بودیم که عراقیا با یه خط آتیش کل شیار رو زیر آتش گرفتن، یکی از گلوله‌ها هم اون بالا درست تو سنگر دیدبانی فرود اومد و جلوی چشم‌های منو یدالله ديده‌بان رو قطعه قطعه کرد، حال من و یدالله از دیدن بدن تکه تکه همسنگرمون منقلب شده بود، اما مجبور شديم براي اينکه بقيه بچه‌ها اين صحنه رو نبينن بدنشو با یه پتو پنهان کنیم.

هنوز تو سنگر درست جابه‌جا نشده بودیم که یه گلوله ديگه خمپاره 120 درست بین سنگر من  و یدالله و امدادگر گروهان خورد زمین، من تو سنگر دراز کشیده بودم، بعضی از بچه‌ها هم نشسته بودند، موج انفجار 120 پتوی بالای سنگر رو انداخت روی من، از زیر پتو صدای ترکشها رو احساس می‌کردم، وقتی ترکش‌ها فروکش کردن، از جا بلند شدم، دیدم که گلوله خمپاره 120 چندتا از بچه‌ها رو مجروح کرده، بهت زده بودم، گلوله‌ای که درست نیم متری من خورده بود زمین، حتی یه خراش کوچولو هم به من وارد نکرده بود و "پتوی عراقي" ناجی من شده و همه ترکش‌ها رو تو خودش نگه داشته بود.

خودمو که جمع و جو کردم دیدم یدالله با حالت بهت زده هی می‌گه مرتضی و با دستش امدادگر گروهان رو که روبروش نشسته‌ بود نشون می‌ده! یدالله خودش نمی‌تونست از جا تکون بخوره چون از ناحیه پا زخمی شده بود؛ نگاه کردم دیدم "يا حسين" ترکش خورده تو سر امدادگر و به اندازه یه لوله 2 اینچی داره خون از سرش می‍‌‌ره! متوجه شدم که دیگه کار از کار گذشته و اون به شهادت رسیده.



این شد که سعی کردم یدالله رو از سنگر خارج کنم، جالب بود ترکش یه جوری از درز بند پوتین یدالله رفته بود تو که خودش هم نمی‌دونست چي شده، یواش یواش پوتینش از پاش بیرون آورد و دیدیم که یه ترکش نخودی پاشو مجروح کرده، جالب اينجاست زخمي که همين ترکش کوچولو روي پاي يدالله بوجود آورد جاش موند و بعدها کمک کرد تا بتونم جنازه شو که تو عمليات کربلاي هشت تيکه تيکه شده بود، شناسايي کنم.



حدود 250 متر پایین‌تر از شیار شهادت تو یه مسیر فرعی، یه سنگر عراقی مستحکم با سقف و دیواره گونی شنی بود که مجروحان رو اونجا مستقر می‌کردیم، آمبولانس‌ها هم برای برگردوندن مجروحین به عقب مي‌اومدن همونجا. یه مسیر 200-300 متری بود که روزای اولی که اومدیم برای عملیات سرسبز و زیبا بود، اما الان اون سرسبزی جای خودشو به سیاهی و خون داده بود.

برای بردن مجروحین با کمبود نیرو مواجه بودیم، تعداد مجروحا داشت زياد مي‌شد، سوال کردم، گفتند چند ساعتی میشه که آمبولانس نیومده، برگشتم و به فرماندهی و بی‌سیم‌چی موضوع رو اطلاع دادم و درخواست آمبولانس کردم.

یدالله رو هم همراه بقیه بچه‌های مجروح به سنگر مجروحین بردیم، یدالله می‌تونست یواش یواش راه بره، برای همین دستشو رو شونه من گذاشت و لنگان لنگان با هم به سنگر مجروحین رسیدیم،  نخواست که تو سنگر بشینه، راستش خودم هم از اون سنگر و در و دیوار خمپاره خوردش خوشم نیومد، یدالله رو نشوندم کنار تپه و نشستم کنارش تا خستگی در کنم.

نیرو کم بود، باید هرچه سريع‌تر برمی‌گشتم تو شيار شهادت، از طرفی هم نمی‌تونستم یدالله رو تنها بذارم، چند دقیقه که گذشت خودش به  کلام اومد و گفت که پاشو برو جلو، کمی تامل و تعارف کردم، چون از یک طرف نگران یدالله و مجروحین بودم و از طرف دیگه دلم پیش برادر مجتهدی و کمبود نیروی خط بود، این شد که تعارف رو گذاشتم کنار و با یدالله خداحافظی کردم و برگشتم خط پیش بچه‌ها.

دلم پیش یدالله بود، چون با پای مجروحش نمی‌تونست از خمپاره دشمن  پناه بگیره این شد که بعد از یه مدت کم برگشتم پیشش، اوضاع مجروحين رو که ديدم فهميدم نمی‌شه همینطور دست روی دست گذاشت این شد که بلند شدم و زير حجم آتيش بدو و بخیز، حدود دو سه کیلومتر به طرف جاده اصلی رفتم، تو راه از آمبولانس‌ها و ماشین‌های گذری برای مجروحین درخواست کمک کردم، به هر صورت که بود آمبولانس اومد و یدالله و بقیه بچه‌ها رو سوار کردیم و فرستادیم عقب.



یدالله آخرین نفری بود که سوارش کردیم، چون هم حالش از بقیه بهتر بود و هم دلش نمی‌خواست منو تنها بذاره بهم می‌گفت تو هم باید باهام بیایی، به هر زحمت بود متقاعدش کردم که سوار ماشین بشه و بره و خيال منو راحت کنه.

خط سیر عقبه به شدت زير آتيش خمپاره بود، نگران بچه‌های مجروح بودیم که سالم برسن، چون از بالای تپه می‌دیدم که عراقیا جاده عقبه رو به شدت مي‌کوبند.

حالا که خیالم از رفتن یدالله راحت شده بذارید از پتویی بگم که تو همون انفجاری که همه که بچه‌ها رو لت و پار کرد، جون منو نجات داد!

شبهای عملیات والفجر یک خیلی سرد بود و من سه شب رو بدون پتو سر کرده بودم، از سرما می‌لرزیدم، اما دلم نمی‌خواست پتوی بعثی‌ها رو روی خودم بندازم، روز اول که برای تهیه آب به شیارهای پشتی و سنگرهای عراقی رفته بودم، چند تا پتو دیده بودم، ولی یه بوی بخصوصی تو اون سنگرها بود که دلم نمی‌خواست پتوها رو با خودم بیارم، اما وقتی برای سرکشی مجدد به پرچم‌هایی که اون روز تو اون منطقه نصب کرده بودم و کلی باهاش عراقی‌ها رو سر کار گذاشته بودم، رفتم، مجبور شدم چند تا پتو رو برای استفاده بچه‌ها بیارم. پتوهاي محکمي بود و آدم رو به خوبي از سرما محافظت می‌کرد. همین پتوها موقع انفجار خمپاره 120 جونم رو نجات داد.



بعد از گذشت چندین سال، هنوز هم وسعت و زیبایی منطقه عملیاتی والفجر یک و شیار شهادت تو نظرم هست، از سنگر شهید عکاف که برای دیده‌بانی حفر کرد و معراج خودش شد، تا زمین سرسبزی که زیر آتش دشمن با خون عزیزان ما قطعه‌ای از بهشت شد.

خاطره از: مرتضی رضاییان

انتهای پیام/

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار