به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، نمیتوانست باور کند یار و همدم همیشگیاش او را تنها گذاشته است آخر چطور میتوانست خاطرات 34 سال زندگی مشترک را از ذهن خستهاش بزداید. چشمان پر از اشکش را که میبست ناخودآگاه خاطرات روزهای شیرین زندگی را مرور میکرد دلش نمیخواست چشمانش را باز کند و با حقیقی تلخ رو به رو شود. اما وقتی مصمم شد که باید هدیههایی ماندگار را جاودانه کند به اهدای عضو همسرش رضایت داد.
تلخترین اتفاق
دکتر حسن رحیمپور با مرور حادثه سال گذشته میگوید: «خرداد ماه سال پیش بود که با همسرم فریبا به خانه برادرش رفتیم حدود 20 دقیقه بعد هنگامی که همگی در حال تماشای تلویزیون و صحبت کردن بودیم ناگهان همسرم دچار سردرد و تهوع شدید شد و در یک چشم به هم زدن تمام شادی و خنده مهمانان به ناراحتی تبدیل شد. همسرم دچار تعریق شدید شده بود که با تشنج همراه بود بعد از یکساعت که حالش کمی بهتر شد ابتدا تصور میکردیم شاید یک سردرد عادی بوده است اما این حالت تشدید شد تا اینکه او را به بیمارستان بردم.
بعد از انجام آزمایش و سی تی اسکن متوجه شدیم او دچار خونریزی مغزی شده است و بعد از یک هفته نیمی از بدنش فلج شد. بدون انجام عمل جراحی دستگاهی را در سرش قرار دادیم تا مانع خونریزی بیشتر شود. اما متأسفانه بعد از گذشت 18 ساعت مجدداً در حد وسیع دچار پارگی عروق شد و خونریزیاش شدت پیدا کرد و به کما رفت.»
وی ادامه میدهد: «پس از دو ماه که از حالت کما بیرون آمد با گفتار درمانی، فیزیوتراپی و... توانست به زندگی عادی بازگردد و خوشبختانه به طور نسبی راه افتاد و به کمک بریس راه میرفت. قرار بود بعد از یک سال آن تکه استخوان جمجمهاش را که برداشته بودند جراحی کنند و آن را در محل خود قرار دهند. البته این جراحی سخت نبود و در نهایت یکساعت بیشتر طول نمیکشید. پس از گذشت زمان جراحی پزشکان متوجه شدند که بیمار در حالت بیهوشی قرار دارد. همه چیز خوب پیش رفته بود اما به هم خوردگی آناتومی مغز باعث شده بود همسرم بعد از عمل جراحی به هوش نیاید. وقتی خبر مرگ مغزی وی تأیید شد، او را به بیمارستان مسیح دانشوری منتقل کردیم به یاد آرزوی همسرم افتادم که همیشه دوست داشت بخشنده باشد. در طول سالها زندگی مشترک با او نه تنها همسری دلسوز بود بلکه مادری فداکار برای 5 فرزندمان بود و درس خیرخواهی را به همگی مان آموخت. همیشه دلسوز بود و در کارهای خیر پیش قدم بود. تا آنجا که توان داشت و از دستش کاری برمی آمد برای خدمت به دیگران دریغ نمیکرد. بارها پیش آمده بود در میان حرف هایمان میگفت اگر روزی دچار مرگ مغزی شد اعضای بدنش را اهدا کنیم. وقتی این مسأله جدی شد موضوع را با فرزندانم در میان گذاشتم آنها هم موافق چنین بخشندگی از سوی مادرشان بودند شاید در ابتدا برای برداشتن چنین قدمی، گام هایمان استوار نبود و بسیار دشوار به نظر میرسید اما از خودمان راضی هستیم که جان چند بیمار نیازمند نجات یافته است.»
