بسته شعر/ شعر درباره ورود کاروان کربلا به سرزمین شام

شاعران آیینی سرزمینمان شعر درباره ورود کاروان کربلا به سرزمین شام سروده اند.

به گزارش تکیه حسینی باشگاه خبرنگاران جوان؛ در فضای شعر های آیینی به آثاری برمی خوریم که به مناسبت ورود کاروان کربلا به سرزمین شام سروده شده اند و این حادثه تاریخی را نقل می کنند:


وقت اذان ماذنه ها می شود کَرید!

وقت نماز فکر خدایان دیگرید!

نزدیک شصت سال پر از کینه می شود

در انتقام غزوه بدر پیمبرید

چل سال حرف بد به وصی خدا زدید

چل سال زشت می گذرد رو منبرید

سرهای روی نیزه بدون تعادل اند

بر پشت بام خانه چرا سنگ می برید؟؟

دیگر برای قافله چیزی نمانده است

اما شما هنوز به دنبال معجرید...

با دستهای سنگی این پشت بام از

دروازه تا خرابه به دنبال این سرید

ای چشمهای خیره خجالت نمی کشید؟

از اینکه روبروی نوامیس حیدرید

***************


مبهوتم از نظاره ظرف طلای تو

اینجا چرا کشیده شده ماجرای تو


تا این که جای بهتر از اینجا مکان کنی

دامن گرفته اند یتیمان برای تو


اندازه ی تقرب این چوب هم نبود؟

لبهای خشک دخترک باوفای تو


تفسیر آیه های نخستین مریمم

از کاف و ها گذشته،رسیده به "یای"تو


تو سعی می کنی که لبت خوب ادا کند

حق حروف حلقی خود را به جای تو...


...من سعی می کنم وسط جمعیت به من

با لهجه خودت برسد آیه های تو


شکرت حواسها به گلوی تو پرت شد

این معجرم فدای غرور صدای تو..




 علی اکبر لطیفیان  

*************
پر می کشد دلم به تمنای نیزه ات

دنیای دیگری شده دنیای نیزه ات

جانی بده دوباره... به من نه به دخترت

تا جان نیامده به لبش پای نیزه ات

ترسانده است فاطمه کوچک تو را

خون های جاری از قد و بالای نیزه ات

یک بوسه بود سهم من از آن گلوی خشک

باقیش گشته قسمت لب های نیزه ات

با دست خطِ نیزه و خونِ گلوی تو

افتاده است هر قدم امضای نیزه ات

لج کرده است تیزی سر نیزه با سرت

چیزی نمانده از تو و دعوای نیزه ات

چرخیده است دیده ناپاکشان به ما

این قوم پست بعد تماشای نیزه ات

محمد بیابانی
************

چوب ستم بر این سر اَنوَر مزن یزید

تیر اَلم به جان پیمبر مزن یزید

این سر که نیست از زدنش بر تو واهمه

بودی مدام زینت آغوش فاطمه

باشد هنوز لعل لب او چو کَهربا

از بس کشید تشنگی این سر به کربلا

تنها همین نه از تو به این سر عتاب شد

از هر سری به این سر بی کس عذاب شد

از ضرب سنگ کینه ی این قوم پور کین

این سر بسی ز نیزه فتاده است بر زمین

این سر که آفتاب از او کرده کسب نور

خولی نهاده است به خاکستر تنور

این سر که داده بوسه بر او سید اَنام

آویختند بر درِ دروازه های شام

این سر که دیده این همه جور مُعاندین

او را رواست چوب زدن در کدام دین؟!

بنما ز کردگار، تو آزُرمی ای یزید!

از روی جدّ او بنما شرمی ای یزید!

زینب چو دید کِشت امیدش ثمر نکرد

آهش به آن ستمگرِ دل سخت اثر نکرد

آخر به طعنه گفت بزن خوب می زنی

ظالم به بوسه گاه نبی چوب می زنی

میرزا عبدالجواد جودی

*************

زیب آغوش نبی ! نوک سنان جای تو نیست

مطبخ و خاک سیه، منزل و مأوای تو نیست

بی حیا آن که نهادت به روی خاک تنور

عرش را مرتبه‏ی خاک کف پای تو نیست

دیشب ای دوست به مهمانی خولی رفتی

جان من! جای تو در خانه اعدای تو نیست

وآی تا من ز جراحات تو این خاک سیاه

شویم از اشک که این گونه مداوای تو نیست

سایه‏ ی خویش مگیر از سرم ای سرو بلند

که مرا هیچ به سر غیر تماشای تو نیست

در ره دوست گذشتی ز سر و مال و عیال

هیچ کس را به جهان همّت والای تو نیست

نه همین واله و شیدای تو شد خواهر تو

آن دلی کو که چو من واله و شیدای تو نیست

صغیر اصفهانی

***********
وقتی رسید قافله در مجلس یزید

بالا گرفت قائله در مجلس یزید

اشک سر بریده در آمد که پا گذاشت

زینب میان سلسله در مجلس یزید

زینب رسید و دور و برش جمع خسته ای

با پای پر ز آبله در مجلس یزید

داغ رباب تازه شد آن لحظه ای که دید

بالا نشسته حرمله در مجلس یزید

با کینه ای به قدمت تاریخ، کفر داشت

با دین سر مقابله در مجلس یزید

دف ها به روی دست، و کِل می کشید مست

مطرب میان هلهله در مجلس یزید

بزم شراب بود و چه کردند پای تشت

رقاصه ها پِیِ صِله در مجلس یزید

ای وای، بین جام شراب و سر امام

چندان نبود فاصله در مجلس یزید

بالا که رفت چوب، سه ساله بلند شد

صبرش نداشت حوصله در مجلس یزید

شد اشک چشم، بغض و بدل کرد این چنین

آتش فشان به زلزله در مجلس یزید

صحبت که از خرید و فروش کنیز شد

افتاد باز ولوله در مجلس یزید

خون خورد زینب و جگرش پاره پاره شد

از دست إبن آکله در مجلس یزید

مصطفی متولی

*************

نگاهش را به چشمت دوخت زینب

ز چشمان تو صبر آموخت زینب

به لب های تو می زد چوب، بوسه

به پیش چشم تو می سوخت زینب

***

فدای ذکر یارب یارب تو

چه اشکی دارد امشب زینب تو

به لب آورده جان کاروان را

به هر چوبی که می زد بر لب تو

***

تمام روضه آن شب بر ملا بود

گمانم کربلا در کربلا بود

بمیرم بوسه های خیزرانی

فقط یک روضه ی طشت طلا بود

یوسف رحیمی

************

آیینه زاده ام که اسیر سلاسلم 
هجده ستاره بر سر نیزه مقابلم 
ما را زدند مثل اسیران خارجی 
دارم هزار راز نگفته در این دلم 
چشم همه به سمت زنان یا به نیزه هاست 
غمگین ترین سواره مجروح محملم 
آتش گرفت گوشه عمامه ام ولی 
زخم زبان به شعله کشیده است حاصلم 
مایی که باغ های جنان زیر پای ماست 
حالا شده خرابه این شهر منزلم 
داغ رقیه پیر نمود اهل بیت را 
خون لخته های کنج لبش گشته قاتلم

وحید قاسمی


***********


بر تخت غرور اگر نشستی

بالله قسم! ای یزید پستی

چوبی که به دست توست گوید

دندان حسین را شکستی؟

زهرا نگهش بود به دستت

دستت شکند بدار دستی

چوب تو و بوسه‌ گاه احمد

باید بزنی بزن! که مستی

 هم نخل امید ما بُریدی

 هم رشتۀ جان ما گسستی   

با این همه شعر کفر آمیز

معلوم شده که مِی ‌پرستی

 تو قاتل کل انبیایی

 بشنو که بگویمت که هستی

ای سر، نگهت به زینب افتاد

چون شد که دو چشم خویش بستی؟

 هر چند سرت میان تشت است

در تشت نه! در دلم نشستی

با سوز درون بسوز "میثم"

مرثی ه‌سرای این سر استی

************

فاطمه! مادر سادات! چه آمد به سرت؟

شامیان عید گرفتند به قتل پسرت

سنگ و خاکستر و دشنام و کف و زخم زبان

کوچه ‌کوچه شده مزد زحمات پدرت

بوسه از دور به پیشانی بشکسته بزن

اگر افتد به سر پاکِ حسینت نظرت

شانه بر گیسوی زینب بزن و اشک بریز

گر به دروازۀ ساعات بیفتد گذرت

دیگر از چوب و لب خشک نگویم سخنی

بیش از این نیست روا تا که بسوزد جگرت

زینب و گیسوی خونین؛ به خدا حق داری

عوض اشک اگر خون رود از چشم ترت

چون مه نیمه درخشد به کنار خورشید

سر عباس که خود هست حسین دگرت

مادر زینب! از زینب مظلومه بپرس

دخترم! در ملاء عام چه آمد به سرت؟

یا محمّد بنگر حق ذوی‌ القربی را

کشت اولاد تو را امت بیدادگرت

"میثم!" از بس سخن از سوز جگر می‌گویی

 شعر تو در نفس سوخته گشته شررت




غلام رضا سازگار

***********



انتهای پیام/



اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار